محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

  • ۰
  • ۰

عروسی 2

اول آبان شده بود. می دانستیم نمی شود دو روز قبل از مراسم مهمانها را دعوت کنیم. به خاطر همین مامان و بابا دست به کار شدند و با فامیل های نزدیک و دوستان خانوادگی قدیمی، تماس گرفتند. برای 12 آبان مهمانها را دعوت کردند. به کجا؟ هنوز نمی دانستیم! وعده داده بودیم که ادرس را پیامک می کنیم ولی اصلا آدرس کجا را باید می فرستادیم؟

دوشنبه دوم آبان من دانشگاه بودم و همسرم هم سر کار. مامان و بابا رفتند دوباره به همان رستوران سر بزنند. وسط کلاس، گوشی ام زنگ خورد. گفتم حتما مامان کار واجبی دارد و از سر کلاس امدم بیرون. 

وقتی رسیده بودند، نگهبان قبلی راه نداده و گفته تا اطلاع ثانوی تعطیل است. همان لحظه آشپز جدید مجموعه که برای اولین میخواسته وارد محل کار جدیدش بشود، می بیند مشتری را راه نداده اند. وساطت می کند و می روند داخل. گفتگوها انجام می شود و مدیر رستوران از اینکه در روز اول کارش یک مهمانی به تورش خورده تخفیف هم می دهد.

- جانم مامان سر کلاسم؟

مامان وقتی می خندد و ذوق می کند صدایش یک جورهایی جیغ می شود. بابا هم که معمولا هیجاناتش را خیلی بروز نمی دهد. صدای جیغ مانند مامان را می شنیدم و بابا که داشت بلند می خندید!

- فاطمه بگو با خدا چه معامله ای کردی؟ یه چیزی پیدا کردیم باورت نمیشه!

من اما با خدا معامله ای نکرده بودم. اگر ته دلم میخواست عروسی بگیرم و برای خدا نمی گرفتم، می دانستم یک روز منتش را سرش می گذارم. هنوز خیلی راه دارم تا اینقدر آدم حسابی بشوم که برای خدا از خواسته قلبم بگذرم. فقط یک بار به خدا گفته بودم این تصمیم سختی است، تو پشتم باش. که بود، خیلی هم پشتم بود.

- خیر باشه! چی شده؟

- رفتیم پیش مدیر مجموعه، چه آقای خوبی، مذهبی و خانمش هم محجبه بود. گفتن ما یه رستوران دیگه هم داریم وسط باغ پرندگان. چون مهمان اول ما هستید می تونیم اونجا رو در اختیارتون بذاریم. فاطمه باورت نمیشه عین بهشت بود. همه دیواراش شیشه ای بود وسط یه حوض بزرگی که  توش انواع و اقسام پرنده می چرخیدن. خود امام حسن عسکری برات جور کردن.

قبلش نگران نبودم. ولی خبر را که شنیدم خوشحال شدم. یا حداقل امیدوار شدم که عمل خیری است که کارهایش انگار از جای دیگری راست و ریس می شود. فردا ظهر هم محمود و من رفتیم قرارداد بستیم و غذایشان را هم خوردیم که مطمئن باشیم خوب باشد. البته تا روز مراسم آقای مدیر چند بار فکرهایش را کرد و تماس گرفت گفت آنجا که بهتان وعده داده بودیم، شدنی نیست. آشپزخانه اصلی جای دیگریست و نمی توانیم ببریم. ما کار را به خودش سپردیم و نهایتا هم انصافا خوب تحویلمان داد.

مسئله محل برگزاری مراسم و شام حل شد و پیامک آدرس و روز و ساعت به سمت مهمانها روانه شد. 

اما من که لباس مناسبی ندارم! برای همچین مراسمی اصلا چه لباسی باید پوشید؟ 

به مهمانها گفته بودیم مراسم خانم و آقا با هم است. اما خانوادگی نیست و آقایان و خانم ها از هم جدا می نشینند. پس باید چادر سر می کردم. چون اهل پوشیدن مانتو عبایی نبودم، رفتم و دو سه تا از این مانتو عبایی ها از دوستانم قرض گرفتم. یکی را انتخاب کردم و یک چادر رنگی مناسبش را هم کنار گذاشتم. 

به هفته انتهایی عروسی که نزدیک می شوید، ناگهان کارها زاد و ولد می کنند. می فهمی که برای جلوی در پادری نخریدی، می فهمی  که گیره لباسی کم آورده ای، نگاه می کنی و جای گلدان را در خانه خالی می بینی. من که معلوم الحال بودم. هر روز دانشگاه و جلسه. به وضعیت "همسایه ها یاری کنید" رسیدیم و هر زن و دختری در فامیل بود می آمد کمک یا با مامان می رفت خرید. می پرسیدند: خب تو ناراحت نمیشی با سلیقه خودت نباشه؟ نمی فهمیدم چرا باید "ناراحت" شوم. به جز آن برایم خیلی هم مهم نبود. فرش و مبل به انتخاب خودم بود و حالا اگر جای‌دستمال‌کاغذی یا سینی طبق سلیقه ام نباشد، هیچ اتفاقی نمی افتد. فوقش بعدا طبق سلیقه خودم می خرم. هر چند که الان که داخل زندگی هستم می بینم حتی همانقدر اندک که آن روزها هم نگرانش بودم ارزش نداشته. همه چیز در عرض دو هفته عادی شد.

 

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

عروسی 1

چادر مشکی ام را پشت در آویزان کردم. ته ذهنم گفت یک وقت بدشگون نباشد عروس با چادر مشکی به خانه بخت بیاید. خندیدم به خودم. 

***

اول قرار بود تابستان در شهر محمود، مراسمی بگیرند به سیاق تمام مراسم های عروسی. مادر همسر زنگ زد و عکس چند نمونه لباس عروس فرستاد. نمی پسندیدم؛ نه چون لباس عروس قشنگ تری در ذهن داشتم. چون ته دلم یک جوری هم می خورد وقتی آن همه زرق و برق می دیدم. چون دوست نداشتم خودم را آن تو ببینم. پر از تعلقاتی که برای من نیست و هیچ نسبتی هم به من ندارد.

گوشی را برداشتم و زنگ زدم

- خیلی ببخشید ولی من راستش دوست ندارم عروسی بگیرم. 

- مگه میشه فاطمه جون؟ همه دخترا آرزوشونه خودشونو توی لباس عروسی ببینن.

- نه من خیلی دوست ندارم. حداقل الان نه شاید چند ماه دیگه که خواستیم رسمی بریم خونه خودمون نظرم عوض شد.

- پس من تالار رو کنسل کنم؟ یه مبلغی هم دادم برای سفارش لباس، پس بگیرم؟

توی ماشین کنار محمود نشسته بودم، مغازه های خیابان را نگاه می کردم. نکند پشیمان بشوم؟ همه گفته اند هر کس عروسی نگرفته روی دلش مانده. نکند وقتی بچه هایم بگویند عکسهای عروسی شما و بابا کو حس بدی پیدا کنم؟

- بله لطفا، کنسل کنید.

تابستان تمام شد و تقریبا خرید جهیزیه تمام شده بود. خانه ی رنگ شده مان هم به انتظارمان بود. تقریبا هر روز یک کسی پیدا میشد که از خودم یا خانواده بپرسد که عروسی کی است. و جواب ثابت بود: فاطمه خانم دوست نداره عروسی بگیره. احتمالا یه مراسم مختصری باشه.

و هر بار همان سوالها در گوشم زنگ میزد: نکند پشیمان شوم؟

پدر و مادرم اما در این تصمیم کاملا پشتم بودند. هر بار که گرد شک را روی چهره ام می دیدند یادآوری می کردند که ما هم عروسی نداشتیم و هیچ وقت روی دلمان نماند. ما هم با آن همه بریز و بپاش و خرج الکی موافق نیستیم و دلم را گرم می کردند.

تقریبا 20 مهر بود که تصمیم نهایی را گرفتیم: یک مهمانی ناهار یا شام با حضور فامیل درجه یک. هیچ ایده ای درباره اینکه این مهمانی قرار است چطور باشد نداشتیم. تالارها و رستورانها را می گشتیم و می گفتیم همچین قصدی داریم. غالبا این مدلی در برنامه پذیراییشان نبود. یا رستوران بودند و کسان دیگری هم به جز مهمانهای ما حضور داشتند، یا تالار و با جمعیت بالا. خانه هایی قدیمی هم بودند به اسم خانه عقد که تغییر کاربری داده بودند و شده بودند جایی برای برگزاری مراسم های عقد مختصر. با دیزاین های جذاب و لاکچری و پذیرایی های آن چنانی. دوست داشتنی بودند ولی هر وقت بهشان فکر میکردم همان حال بهم دست میداد. دلم هم میخورد از آنهمه تجمل.

نگران نبودم، راستش خیلی برایم مهم نبود چه می شود. محمود و مامان اما تحت فشار بودند. جایی که مدل ما باشد پیدا نمی شد. 

- فاطمه، خانم جهان نما گفته عقد خواهرزاده اش یه رستوران بوده توی باغ جنگلی لویزان. بریم ببینیم؟

27 مهر بود که رفتیم رستوران بین المللی بهار تاتا را دیدیم. رستورانی با دیوارهای چوبی، وسط جنگل، با صدای پرندگان! خودش بود! اما یک چیزی کم داشت. تقریبا 40 نفر مهمان جا میشد که برای فامیلهای درجه یک و عریض ما کم بود! باید بالکن و صندلی های فضای باز را هم می گرفتیم.

- آقا، امکان دارد ما رستوران و بالکن و صندلی های بیرون را برای 12 آبان رزرو کنیم؟ 

- خانم راستش امروز آخرین روز کاری ماست. هفته آینده تیم جدید میان. ما قراردادمون تا آخر مهر بوده. 

پروردگارا! چه بخت بلندی داریم ما!

  • فاطمه امیرخانی
  • ۱
  • ۰

عمیقا معتقدم کار مخلصانه برای خدا، رشد و برکت می‌آورد. نه اینکه در لحظه نتیجه را ببینی. بلکه فرد را (سیستم را) در مسیر کار درست و الهی سوق می‌دهد.

عمیقا باور دارم شلیک به هواپیمای اوکراینی، کشته شدن افراد بی‌گناه(اگرچه که به نظرم برنامه ریزی شده نبوده) نتیجه سیستمی است که قرار بود الهی باشد و لشکر مخلص خدا، اما جایی است مثل همه ارگانهای کشورها دنیا. ترکیبی از آدمهای فاسد و جاه طلب، آدمهای زورگو، آدمهای خوب و دغدغه مند، آدمهای راست گو و البته دروغگو. سیستمی که دنبال دنیا باشد، به همین گرفتاری ها و بالا و پایین های دنیا گرفتار می شود. ده بار کار خوب می کند و ده بار کار اشتباه و مجموعا حرکت به سوی دنیاست و برکتی از آن جاری نمی شود. کار غیرالهی و بی برکت هم ماندگار نخواهد بود: کل من علیها فان و یبقی وجه ربک ذوالجلال و الاکرام. 

برای من هیچ آرمانی وابسته به ج.ا نمانده است. من فاتحه این سیستم‌ها را خوانده‌ام. نه فقط چون روی کاغذ دیگر جواب نمی‌دهند، چون حتی در مسیر الهی هم نیستند. چون دروغ کلید بدی‌هاست و از کسی که از کلیدش راحت استفاده می‌کند، باید ترسید.

 

پی نوشت: داشتم  تحلیل می کردم که چرا نسبت به این ماجرا اینقدر حساسیت داریم. مثلا آدمهای ساختمان پلاسکو آدم نبودند؟ 

 1- هویت ملی اساسا بر "ما و دیگری" بنا گذاشته شده است. مثلا مایی که ایرانی هستیم و دیگری‌ای که ایرانی نیست. و برای دفاع از ایرانی بودنمان تلاش می کنیم. چون زنده بودن ما در گروی این اتحاد هویتی است. 

ما هم احتمالا یک هویت نخبگانی داریم. مایی که شریفی‌ها، دوستان و اطرافیان و نزدیکانمان هستند، وقتی کشته می شوند بخشی از ما کشته شده است. پس احساس قرابت خیلی بیشتری می کنیم. اما تعارض زمانی شکل می گیرد که بخشی از ما، آن بخش از ما را کشت. دشمنی و دیگری‌ای وجود ندارد. شبیه اینکه فرزند ببیند پدرش به مادرش آُسیب می زند. این تروما می تواند برای کودک فروپاشی روانی به بار بیاورد. برای جامعه هم...

2- ماجرای هواپیما یک اقدام آنی بود. مثلا جایی که به خاطر استحکام نداشتن خانه فرو می ریزد، فرد(پیمانکار) مقصر است ولی انگار تقصیر فرد در سالهایی که آن کار انجام شده و از ساختمان استفاده شده، تقسیم می شود. اما کشته شدن افراد زیاد در زمان کوتاه، ماجرا را وخیم تر می کند.

3- در اتفاقی مثل پلاسکو، می دانیم که کسانی تلاش کردند آنها را نجات دهند. ولو ناموفق اما داغمان را کم می‌کند. وقتی بم زلزله آمد، منِ اول دبستانی کاپشنم را رفتم دادم تا به دست آنها برسد. تلاش کردن، آدم را سبک می کند. اما ما هیچ تلاشی نتوانستیم بکنیم. آتش های پراکنده دیدیم روی زمین و بهت و شوک...

 

تا من و همسن و سالانم زنده هستیم، این غم و خشم تازه است... اگر فرزندی داشته باشم، برایش می گویم که آنها دوستان ما بودند، عزیزان ما بودند که دیگر نبودند... امسال سومین سال است که دی برای من تمام نمی شود...

-به یاد محمد صالحه که هم از نزدیکان بود و هم این جایی که داریم می نویسیم و می خوانیم با وجود او روشن شده است-

  • فاطمه امیرخانی
  • ۱
  • ۰

ای کاش...

در روزهای آخر اسفند
کوچ بنفشه‌های مهاجر
زیباست
در نیم‌روز روشن اسفند
وقتی بنفشه‌ها را از سایه‌های سرد
در اطلس شمیم بهاران
با خاک و ریشه
- میهن سیارشان –
از جعبه‌های کوچک و چوبی
در گوشه‌ی خیابان می‌آورند
جوی هزار زمزمه در من
می‌جوشد:
ای کاش
ای کاش، آدمی وطنش را
مثل بنفشه‌ها
یک روز می‌توانست
هم‌راه خویشتن ببرد هر کجا که خواست

در روشنای باران

در آفتاب پاک...

-شفیعی کدکنی-

 

به یادگار بماند از ایامی که بیشتر از هر زمان از رفتن می ترسم، و بیش از هر زمان برای دیدن دنیایی بزرگتر انگیزه دارم.

  • فاطمه امیرخانی
  • ۱
  • ۰

گفت: فرق انسان و هوش مصنوعی اینه که انسان میتونه اشتباه کنه، ولی اون نه. نه باگ‌های سیستمی، اشتباه های بزرگ.  بفهمه اشتباهه ولی بکنه. بزرگترین اشتباهت چی‌ بوده؟

گفتم: روانشناسی خوندن.

گفت: برگردی چی‌ کار میکنی؟

گفتم: روانشناسی می‌خونم.

گفت: چرا؟

گفتم: چون من انسانم، با اشتباه‌های بزرگ.

گفت: خیلی ترسناکی.

گفتم: خیلی...

  • فاطمه امیرخانی
  • ۱
  • ۰

هفته خیلی عجیبی بود. تعارض هایی ساحت روانم را شخم می زد. لحظه هایی که باید سریع تصمیم می گرفتم: از کنار جمعیت معترض در دانشگاه عبور کنم یا به آنها بپیوندم؟ 

چند حرف جدی دارم. نمی دانم چه کسانی اینجا را می خوانند ولی اگر جوانید و دانشجو شاید به کارتان بیاید.

1- سبکی از اختلال شخصیت وجود دارد به نام "منفعل-پرخاشگر". آدمهایی که می دانند یک چیزی غلط است و از شیوه های پرخاشگرانه استفاده میکنند برای بیان خشم ولی در واقع برای حل ماجرا کاری نمی کنند و منفعلانه شرایط را ادامه می دهند. نرفتن سر کلاس های درس و در خانه نشستن شیوه ای از انفعال است. هیچ کس هم برایش اهمیتی ندارد دانشجو می آید یا نمی آید. سالهاست نهاد دانشگاه یک نهاد بی ارزش و بدون مرجعیت شده است. یا درست سر کلاس بروید و درس بخوانید، یا درست نروید و بروید از اساتید و مسئولین دانشگاه جواب بخواهید. کمتر کسی را دیدم که فعالانه کاری کند. البته که حق می دهم. شرایط را برای همه سخت کرده اند.

2- نمی توان هم اعتراض کرد و هم مسئولیت آن را نپذیرفت. در هر نقطه ای از جهان مخالف نظم جاری اقدامی انجام بدهی، عواقبی دارد. این را از جهت ماستمالی کردن عواقبی که حکومت برای آدمها به بار می آورد نمی گویم. از این جهت می گویم که من اگر فکر می کنم کاری درست است، انجام می دهم و عواقبش را هم می پذیرم. از کس دیگری هم توقع ندارم عواقب اعتراض را بپذیرد. هر کسی زندگی خودش را دارد. اما اگر کسی معترض است و بخواهد از مسئولیتش شانه خالی کند، به نظر من از تعارضات درونی به آرامش نمی رسد.

3- بحث از حجاب شروع شد ولی حجاب یک آغاز بود. با اینهمه خوب است بگویم اولا من به آزادی نوع پوشش مبتنی بر عرف جامعه اعتقاد دارم. چون روانشناسم و می دانم که هر چقدر فرد از اختیار فاصله گرفته و به سمت اجبار و رفتارهای آیینی حرکت کند، خودآگاهی و عزت نفسش خدشه دار می شود. مشخصا باور به حجاب(حتی به طور خاص چادر) دارم و گمان می کنم برای فرد عزت به ارمغان می آورد. این باور شخصی من است و می توانم درباره آن گفتگو کنم. اما افراد بسیار زیادی با من مخالفند و آنها می بایست بتوانند آنطور که می خواهند زندگی کنند.

ثانیا پوشش در اسلام برای مردها هم آمده است. پس مسئله شان مسلمانی نیست. یک جریان فرهنگی خاص بر حکومت جریان دارد.

ثالثا آزاد نبودن حجاب حتی برای منِ محجبه هم فشار به همراه داشته است. در جمع هایی بودم که آدمها محجبه نبودند و نگاه های سنگین چادری ها، یا قضاوتها و کنایه هایی از این جنس که تو چرا با این آدمها رفت و آمد داری، همواره مرا می آزرده است. اما خب واقعا بیشتر برای آنها که چنین می اندیشیند ناراحت می شدم نه خودم.

4- اساسا حجاب اولویت اسلام نیست. جای خیلی غلطی ایستاده ایم.

5- می شنوم که بعضی ها می گویند "ته دغدغه شون اینه که لخت شن بیان توی خیابون". تعجب می کنم واقعا. چه کسی مفهوم آزادی را اینقدر تقلیل می دهد؟ شعار زن زندگی آزادی شعار قشنگیست. چون واقعا جریان زندگی به دست زنان است. بدون زنان کدام مرد انگیزه ای برای زیستن و آبادی میهن دارد؟ و مشخصا زن برای جریان زندگی، برای گرمایی که می آفریند نیاز به آزادی دارد. این آزادی را من معادل کرامت می دانم. و برای این کرامت و آزادی ارزش زیادی قائلم.

6- رفتم و با رییس دانشکده و رییس دانشگاه صحبت کردم. گفتم لطفا آدمها را بشنوید. آدمند و درد دارند. گفتند بله درست است اما حالا فعلا کاری نکنید. پیشنهاد کردم که اگر می خواهید اتفاقات بدی نیفتد، کاری بکنید. من غیرتنش‌زاترین و گفتگومحورترین روش را برای اعتراض انتخاب کردم. تلاش کردم برای شنیده شدن آدمها. شاید بتوانم به احترام چادری که آنها قائلند، کاری بکنم. مسئولیت و عواقب اقدامم را هم می پذیرم.

7- ایران ای سرای امید :)

من به آینده امیدوارم. روزی که شاید ما نباشیم و نوه هایمان از دسترنج ما بخورند. ولی نهایتا افراد به بلوغ اجتماعی و روانی می رسند و این کشور رنگ ثبات را خواهد دید. 

آبان سال گذشته یک نامه بسیار تلخ نوشتم. یک سال است که عمق وجودم همینقدر تلخ است از وضعیت جامعه. ولی همچنان فاستقم کما امرت.

8- و اگر بر تو ببندد همه ره‌ها و گذرها

ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند...

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

حرف درستی می زد. گفت این شعر سیف فرغانی "هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد/هم رونق زمان شما نیز بگذرد" یکی از منفعلانه ترین اشعار است. فردی که هیچ امیدی ندارد این را می خواند. کسی که نمی داند از ظلم به چه کسی پناه ببرد، فقط می داند که ظلم نمی ماند و بالاخره آنها می میرند، این گونه شعار می دهد. نه کاوه ای و  نه درفش کاویانی. نه آرش کمانگیری. مردم کاملا ناامید شده اند و این بدترین ضربه است. ضربه ای که جامعه را تا ابد مستضعف نگه میدارد باور به نبودن راه چاره است. تظاهرات برون ریزی خشم است. خوب است ولی همچنان منفعلانه است. مثل بچه ای که از دست پدر و مادرش عصبانیست و در را محکم می کوبد و داد می زند. هرگز مشکلش حل نمی شود. اقدام فعالانه و اعتراض مدنی را هم که آقایان اجازه نمی دهند. مانده ام چه از سر مردم می خواهند؟ آخر به مرز سایکوز می رسانند آدمها را.

و من هر روز و هر شب غصه می خورم. برای این مردم، برای این فرهنگ، برای این کشور... و حتی برای اسلام دستمالی شده ی دست این و آن.حالا من بیایم و دنبال افزایش عزت نفس، ایگوی قوی و تصمیم مقتدرانه در مراجعانم باشم. آب در هاون می کوبم وقتی ساختار اجتماعی ذره ای ارزش برای افراد جامعه قائل نیست. 

روزهای سخت و تلخیست. این بار اما به نظرم ماجرا جور دیگری تمام می شود و این تیزی سنان آنها نیز بگذرد...

 

پ.ن: 

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد

هم رونق زمان شما نیز بگذرد

وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب

بر دولت آشیان شما نیز بگذرد

باد خزان نکبت ایام ناگهان

بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد

آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام

بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد

ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز

این تیزی سنان شما نیز بگذرد

چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد

بیداد ظالمان شما نیز بگذرد

در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت

این عوعو سگان شما نیز بگذرد

آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست

گرد سم خران شما نیز بگذرد

بادی که در زمانه بسی شمع ها بکشت

هم بر چراغدان شما نیز بگذرد

زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت

ناچار کاروان شما نیز بگذرد

ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن

تأثیر اختران شما نیز بگذرد

این نوبت از کسان بشما ناکسان رسید

نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد

بیش از دو روز بود از آن دگر کسان

بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد

بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم

تا سختی کمان شما نیز بگذرد

در باغ دولت دگران بود مدتی

این گل ز گلستان شما نیز بگذرد

آبی ست ایستاده درین خانه مال و جاه

این آب ناروان شما نیز بگذرد

ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع

این گرگی شبان شما نیز بگذرد

پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست

هم بر پیادگان شما نیز بگذرد

ای دوستان خوهم که به نیکی دعای سیف

یک روز بر زبان شما نیز بگذرد

 

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

1- شبی آرام چون دریای بی جنبش

سکون  ساکت  سنگین سرد شب

مرا در قعر این گرداب بی پایاب می گیرد

دو چشم خسته ام را خواب می گیرد

من اما دیگر از هر خواب بیزارم

حرامم باد خواب و راحت و شادی

حرامم باد آسایش

من امشب باز بیدارم

 

میان خواب و بیداری

سمند خاطراتم پای می کوبد

به سوی روزگار کودکی

ــ دوران ِ شور و شادمانی ها

خوشا آن روزگار کامرانی ها

به چشمم نقش می بندد

زمانی دور همچون هاله ی ابهام ناپیدا

در آن رویا

به چشمم کودکی آسوده خوابیده ست در بستر

منم آن کودک آسوده و آرام

تهی دل از غم ایام

ز مهر افکنده سایه بر سر من مام

در آن دوران

نه دل پر کین

نه من غمگین ،

نه شهر اینگونه دشمنکام

دریغ از کودکی

ــ آن دوره ی آرامش و شادی

دریغ از روزگار خوب آزادی

سرآمد روزگار کودکی

ــ اینک در این دوران

ــ در این وادی

نه دیگر مام

نه شهر آرام

دگر هر آشنا بیگانه شد با آشنای خویش

و من بی مام تنها مانده در دشواری ایام

« تو اما مادر من مادر ناکام !

دلت خرم ، روانت شاد

که من دست ِ نیازی سوی کس هرگز نخواهم برد

و جز روح تو

ــ این روح ِ ز بند آزاد

مرا دیگر پناهی نیست

ــ دیگر تکیه گاهی نیست »

نبودم این چنین تنها

و مادر در دل شب ها

برایم داستان می گفت

برایم داستان از روزگار باستان می گفت

و من خاموش

سراپا گوش

و با چشمان خواب آلود در پیکار

نگه بیدار و گوش جان بر آن گفتار

در آن شب مادر من داستان کاوه را می گفت

در آن شب داستان ِ کاوه ،

آن آهنگر آزاده را می گفت …

منظومه درفش کاویانی از حمید مصدق

 

2- حرفی ندارم. خشم و غم چنان فزوده است که نه میدانم چه بگویم نه اینکه از کجا بگویم. به هر حال، بگذرد. ما هم خدایی داریم.

 

3- قالوا أَتَجعَلُ فیها مَن یُفسِدُ فیها وَیَسفِکُ الدِّماءَ وَنَحنُ نُسَبِّحُ بِحَمدِکَ وَنُقَدِّسُ لَکَ ۖ قالَ إِنّی أَعلَمُ ما لا تَعلَمونَ﴿۳۰﴾ شاید خداوند چیز دیگری میداند...

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

دانشگاه شاهد

تقریبا یک ماه پیش برای گرفتن گواهی فارغ التحصیلی ارشد، رفتم دانشگاه شاهد. گفتند نگاه کن اطلاعاتت درست باشد، امضا کن و برو. دیدم تاریخ دفاع را به جای هزار و چهارصد، نود و نه زده‌اند. گفتم اشتباه شده. گفت آخ اشتباه تایپی است و مرداد دانشگاه تعطیل است و شهریور بیا. دو هفته است هر روز زنگ میزنم. نگویم که مرا چگونه به آدمهای مختلف پاس می‌دهند و کاری انجام نمی‌شود. بابت اشتباهی که خودشان مرتکب شده‌اند، وقت و اعصاب من را به فنا داده‌اند. 

عمیقا لمس کردم که چرا آدمها مهاجرت می‌کنند. 

اگر کسی را در دانشگاه شاهد می‌شناسید، سلام من را برسانید و بگویید یا کاری برای وضعیت اسف‌بار دانشگاه بکند یا بداند پولی که می‌گیرد هزار لعن و نفرین پشتش است.

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

دختر و پسری برای دیدار اول قرار گذاشته‌اند. میز بغلی نشسته‌اند در یک کافه نسبتا معمولی در خیابان انقلاب. به سر و ظاهرشان می‌خورد دانشجو باشند. دختر با مانتو و مقنعه مشکی و پسر با پیراهن چهارخانه زرد و آبی و شلوار سرمه‌ای. دو تا کوله هم کنار میزشان لش کرده‌اند.

ماجرا از نمکدان روی میز شروع شد. که پسر گفت در حوزه نمک بدون چی‌چی، یک شرکت استارتاپی زده‌اند. دختر پرسید: یعنی خودت نمک درست می‌کنی؟ پسر گفت خودم که نه، دستگاه های ازمایشگاهی. دختر خندید که آره قطعا میدانم خودت درست نمی‌کنی. اما به نظرم دختر واقعا فکر میکرد، یا دوست داشت فکر کند پسر خودش نمک درست می‌کند.

تقریبا چهل دقیقه گذشته است. پسر با شور و حرارت هنوز از نمکش می‌گوید. دختر سه بار گوشی چک کرده و کاغذهای روی میز را پاره پاره کرده. هی تکیه میدهد و جلو می‌آید. همه نشانه‌های اعلام حوصله سررفتگی را دارد. اما پسر نمی‌بیند.

این چالش را زیاد دیده‌ایم. مردی که با هیجان درباره کارش با پارتنر یا همسرش صحبت می‌کند در حالیکه شخص مقابل علاقه‌ای ندارد. این تفاوت ظاهرا مشخص است اما چرا آدمها نمی‌دانند؟ تفاوت‌های پایه‌ای که بین دختر و پسر وجود دارد را هیچ جا آموزش نمی‌دهند. راستش حتی اگر یک زن شاغل هم باشد، دوست دارد وقتی به گفتگو می‌نشیند، از احساساتش بگوید و بشنود. شنیدن از عمیق ترین حالاتمان، ما را به یکدیگر نزدیک می‌کند. اما نمیگذاریم به آنجا برسد. چون اگر کسی عمق وجودمان را بشنود احساس مبهمی به ما دست می دهد. چون عادت نداریم کسی ما را بشنود. عمیق و واقعی.

حواسم به خنده‌شان جلب شد. دختر گفت تو دنبال آرزوهای خودت هستی. پسر خندید و گفت آره، نمیخواستم بفهمی. هردو خندیدند. بالاخره کارش گرفت!

  • فاطمه امیرخانی