محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

  • ۰
  • ۰

عروسی 2

اول آبان شده بود. می دانستیم نمی شود دو روز قبل از مراسم مهمانها را دعوت کنیم. به خاطر همین مامان و بابا دست به کار شدند و با فامیل های نزدیک و دوستان خانوادگی قدیمی، تماس گرفتند. برای 12 آبان مهمانها را دعوت کردند. به کجا؟ هنوز نمی دانستیم! وعده داده بودیم که ادرس را پیامک می کنیم ولی اصلا آدرس کجا را باید می فرستادیم؟

دوشنبه دوم آبان من دانشگاه بودم و همسرم هم سر کار. مامان و بابا رفتند دوباره به همان رستوران سر بزنند. وسط کلاس، گوشی ام زنگ خورد. گفتم حتما مامان کار واجبی دارد و از سر کلاس امدم بیرون. 

وقتی رسیده بودند، نگهبان قبلی راه نداده و گفته تا اطلاع ثانوی تعطیل است. همان لحظه آشپز جدید مجموعه که برای اولین میخواسته وارد محل کار جدیدش بشود، می بیند مشتری را راه نداده اند. وساطت می کند و می روند داخل. گفتگوها انجام می شود و مدیر رستوران از اینکه در روز اول کارش یک مهمانی به تورش خورده تخفیف هم می دهد.

- جانم مامان سر کلاسم؟

مامان وقتی می خندد و ذوق می کند صدایش یک جورهایی جیغ می شود. بابا هم که معمولا هیجاناتش را خیلی بروز نمی دهد. صدای جیغ مانند مامان را می شنیدم و بابا که داشت بلند می خندید!

- فاطمه بگو با خدا چه معامله ای کردی؟ یه چیزی پیدا کردیم باورت نمیشه!

من اما با خدا معامله ای نکرده بودم. اگر ته دلم میخواست عروسی بگیرم و برای خدا نمی گرفتم، می دانستم یک روز منتش را سرش می گذارم. هنوز خیلی راه دارم تا اینقدر آدم حسابی بشوم که برای خدا از خواسته قلبم بگذرم. فقط یک بار به خدا گفته بودم این تصمیم سختی است، تو پشتم باش. که بود، خیلی هم پشتم بود.

- خیر باشه! چی شده؟

- رفتیم پیش مدیر مجموعه، چه آقای خوبی، مذهبی و خانمش هم محجبه بود. گفتن ما یه رستوران دیگه هم داریم وسط باغ پرندگان. چون مهمان اول ما هستید می تونیم اونجا رو در اختیارتون بذاریم. فاطمه باورت نمیشه عین بهشت بود. همه دیواراش شیشه ای بود وسط یه حوض بزرگی که  توش انواع و اقسام پرنده می چرخیدن. خود امام حسن عسکری برات جور کردن.

قبلش نگران نبودم. ولی خبر را که شنیدم خوشحال شدم. یا حداقل امیدوار شدم که عمل خیری است که کارهایش انگار از جای دیگری راست و ریس می شود. فردا ظهر هم محمود و من رفتیم قرارداد بستیم و غذایشان را هم خوردیم که مطمئن باشیم خوب باشد. البته تا روز مراسم آقای مدیر چند بار فکرهایش را کرد و تماس گرفت گفت آنجا که بهتان وعده داده بودیم، شدنی نیست. آشپزخانه اصلی جای دیگریست و نمی توانیم ببریم. ما کار را به خودش سپردیم و نهایتا هم انصافا خوب تحویلمان داد.

مسئله محل برگزاری مراسم و شام حل شد و پیامک آدرس و روز و ساعت به سمت مهمانها روانه شد. 

اما من که لباس مناسبی ندارم! برای همچین مراسمی اصلا چه لباسی باید پوشید؟ 

به مهمانها گفته بودیم مراسم خانم و آقا با هم است. اما خانوادگی نیست و آقایان و خانم ها از هم جدا می نشینند. پس باید چادر سر می کردم. چون اهل پوشیدن مانتو عبایی نبودم، رفتم و دو سه تا از این مانتو عبایی ها از دوستانم قرض گرفتم. یکی را انتخاب کردم و یک چادر رنگی مناسبش را هم کنار گذاشتم. 

به هفته انتهایی عروسی که نزدیک می شوید، ناگهان کارها زاد و ولد می کنند. می فهمی که برای جلوی در پادری نخریدی، می فهمی  که گیره لباسی کم آورده ای، نگاه می کنی و جای گلدان را در خانه خالی می بینی. من که معلوم الحال بودم. هر روز دانشگاه و جلسه. به وضعیت "همسایه ها یاری کنید" رسیدیم و هر زن و دختری در فامیل بود می آمد کمک یا با مامان می رفت خرید. می پرسیدند: خب تو ناراحت نمیشی با سلیقه خودت نباشه؟ نمی فهمیدم چرا باید "ناراحت" شوم. به جز آن برایم خیلی هم مهم نبود. فرش و مبل به انتخاب خودم بود و حالا اگر جای‌دستمال‌کاغذی یا سینی طبق سلیقه ام نباشد، هیچ اتفاقی نمی افتد. فوقش بعدا طبق سلیقه خودم می خرم. هر چند که الان که داخل زندگی هستم می بینم حتی همانقدر اندک که آن روزها هم نگرانش بودم ارزش نداشته. همه چیز در عرض دو هفته عادی شد.

 

  • ۰۱/۱۲/۰۳
  • فاطمه امیرخانی

نظرات (۱)

خوشبخت بشین‌...

چقدر زیبا مینویسی خانم دکتر👏👏👏

قسمت ۳ کی میاد؟😁😁😁

ازنحوه  آشنایی بابت ازدواج هم بنویس...

پاسخ:
لطف دارید!
همین الان می نویسم 
چشم ایشالا بعدا

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی