محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

۱۳ مطلب با موضوع «بحث‌طور» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

پس از اینکه گزارش یک مقاله ای را خواندم درباره پژوهشی در خارج از کشور که بر روی افراد متقاضی وام انجام شده بود، به صرافت افتادم این مطلب را بنویسم.

نتیجه پژوهش از این قرار بود که افرادی که در درخواست خود برای وام، از واژه ها و سوگندهای مذهبی استفاده می کردند، به احتمال بیشتری اقساط وام خود را پرداخت نمی کردند یا بدقولی می کردند.

برداشت سطحی این است که افراد معتقد، دزد ترند. یا حداقل آدمها از ابزار دین برای دزدی استفاده می کنند. اگرچه این گزاره هم می تواند درست باشد، اما من نگاه دیگری دارم.

همه سخنم در یک جمله می گنجد: گاهی اوقات ارجاع به خداوند و تقدیر به مثابه یک راه سلب مسئولیت است.

مراجعانی داشته ام که می گویند "قسمت من هم این بوده که چنین مادری داشته باشم." "اگر خدا هست پس چرا کاری نمی کند؟" "خدا زندگی رو در رنج آفریده" 

نقش باور به خدا و تقدیر در این نگاه، مسیری برای فرار از پذیرش مسئولیت های زندگی است. در واقع اگر من تصمیم را به خدا واگذار کنم، هنگام نتیجه  هم او خود بیاید و پاسخگو باشد. اگر قسمت من بوده که مادری ناسازگار داشته باشم، تلاشی برای برای رفع مشکلم با او نمی کنم. رنج می کشم به خیال اینکه گام به گام به خدا نزدیک تر می شوم. حال آنکه این یک رنج خودساخته است و هیچ قربی ندارد. فقط مسئولیت حل مشکل را به عهده نگرفته ام.

به مثال پژوهش وام برگردیم. اگر من خدا را واسطه کنم برای دریافت وام، به طور ناخودآگاه بخشی از مسئولیت را به عهده او گذاشته ام. پس خود او بیاید و وام را پرداخت کند. 

اگر من در مدیریت کشور یا حتی زندگی ام، مدعی شوم که خدا مسیر را تعیین کرده، خب هم او بیاید و مسئولیت ناشی از تصمیمات من را بگیرد. 

 

خلاصه اینکه نگاه کنیم که وقتی پای خدا را وسط می کشیم، چقدر در واقع داریم از اشتباه ها یا مسئولیت هایمان فرار می کنیم و چقدر واقعا خدا را می بینیم.

 

پی نوشت: این حرفها به معنای نفی توکل و نگاه "و ما رمیت اذ رمیت ولکن الله رمی" نیست. تو اقدامی بکن، مسئولیتش را بپذیر و به خدا توکل کن بابت خیر بودن آن اقدام و نتیجه. خیر بودن و نه خوب و در صلح و آرامش و آشتی بودن.  

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

1- روایت شما از سردار قاسم سلیمانی چیست؟ 

2- روایت غالب درباره شهدا چیست؟ چه کسانی با چه ویژگی هایی شهید می شوند؟

 

تلویزیون روی مستندی درباره شهید محمدحسین حدادیان بود. شهید عزیزی که کتاب آرام جان از زبان مادرش در وصف او نگاشته شده است. پیشتر بگویم که من این کتاب (و امثال این کتابها را) نخوانده ام و نمی خوانم. کتابهای عاشقانه و فانتزی از شهدا.

کارگردان با دخترهای جوانی مصاحبه می کرد که عاشق شخصیت این شهید بودند. خودشان را مقایسه می کردند که چقدر او والا بوده و چقدر با او فاصله داریم. حتم دارم توی ذهنشان هم می گویند "کاش یک شوهر اینطوری نصیب من بشود. فارغ از دنیا و پر از شور و محبت"

این جمله کلیدی صحبت من است: «شهادت در کشور ما یک فانتزی برای منفعت‌های درون حزبی است.»

 

دو سال پیش یک ژنرال ایرانی، خارج از خاک های وطنش، حتی نه در صحنه جنگ بلکه در فرودگاه، به دست آمریکا ترور می شود. جسورانه ترین و نابخردانه ترین تصمیمی که آمریکا می توانست بگیرد. غرور یک ملت جریحه دار شد و احساس کرد به او تجاوز شده است. گفتیم به به، سردار رفتی ولی یک همبستگی و وفاق ملی آفریدی که جامعه شدیدا به آن نیاز داشت.

(از مدیریت افتضاح مسئولین و کشته شدن افراد در کرمان، شلیک به هواپیمای اوکراینی و ماست مالی کردن آن، می گذرم. بحث من روایت جاری از قاسم سلیمانی است)

شخصیت حاج قاسم و طرز شهادتش، تماما پتانسیل این را داشت که بار دیگر چه در عرصه داخلی و چه در جایگاه بین المللی، آمریکا به عنوان دشمن شناخته شود.

اما چه اتفاقی افتاد؟ هیچ اقدام حقوقی بین المللی جدی صورت نگرفت. قاسم سلیمانی تبدیل شد به یک فانتزی حکومتی که در راهپیمایی ها و انتخابات ها از آن مایه گذاشته شود. و با تکرار "او سرباز ولایت بود. هیچ امری را بالاتر از ولایت نمی دانست" بر خاکستر اختلاف ها دمیده شد. عمیقا باور دارم جریان های اصولگرا قاسم سلیمانی را به نفع خودشان دزدیدند تا بتوانند از آن ارتزاق کنند. 

و اینگونه روایت جامعه ایران از یک قهرمان ملی که توسط آمریکا ترور شد، تبدیل شد به یک سرباز مطیع و حکومتی که مکتبش، بیش از آنکه انسانیت باشد، تبعیت است. ناجوانمردانه ترین تحریف تاریخ، توسط جمهوری اسلامی برای قاسم سلیمانی رخ داد. اینکه چرا "آمریکا" سلیمانی را زد و نه داعش، اینکه چرا محمدحسین حدادیان رفت در سوریه بجنگد، اینکه اگر اینها نبودند خاورمیانه و نه حتی فقط ایران دچار فروپاشی میشد حرفهایی است که باید زده شود و گفتگوهایی است که باید انجام بگیرد.

 

ولی ما در کشور استاد تقلیل دادن ارزشها و تبدیل آنها به فانتزی هایی هیجانی و غیرقابل دسترس هستیم. شهید قداست الهی ندارد. شهید مثل ما زندگی می کرده و اشتباه می کرده. اما مجموعه ی تلاشهای زندگی اش رو به جلو است. تلاشی جنگاورانه برای حقیقت. شهیدِ مهربان و غیرقابل دسترس و روی تاقچه خانه، به هیچ دردی نمی خورد.

 

پی نوشت: برای شهید عزیز قاسم سلیمانی

تو را می‌بینم ای نستوه! ای بشکوه! ای چون کوه!

به یادم قلّه‌های سرکشِ الوند می‌آید

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

پس از چند مستند انقلاب جنسی، این بار نوبت  "این رل" بود تا بیش از اینکه یک دغدغه اجتماعی را تصریح کند، حجم سطحی انگاری کارگردان را به رخ مخاطب بکشد. این رل(مخفف این ریلیشن شیپ)، مستندی که نه روایت عمیقی داشت، نه تحلیل جدیدی و نه حتی این بار داده‌های جدیدی(برخلاف مستندهای قبلی اش) در اختیار مخاطب می گذاشت. اینها را نداشت و بسیار چیزها داشت:

1- کلیدی ترین نکته فیلم از نگاه من، جنسیت زدگی و سکسیستی بودن روایت است. نگاه غیرعلمی و غیرفنی به مقوله ازدواج و مبتنی بر شهوت مردانه و کالاانگاری زنانه، در تمام خرده روایت های فیلم دیده می شد. مرد شهوت دارد و دنبال زن می گردد. و زن، دنبال پول است و عشوه گری. گاهی فکر میکنم این پسرهای مذهبی در کدام پستویی بزرگ شده اند که وقتی جامعه را می بینند این چنین حریص اند که نمی فهمند زن چیست. در هیچ کجای مستند اثری از یک دغدغه جنسی زنانه نبود. دو دختری هم که در مستند شرکت کردند در ذیل همین نگاه جنسیت زده می گنجیدند. عشوه گرانِ محجبه که برای پسرها تشنگی می آورند. (عمیقا و قلبا معتقدم چادری‌های اهل لاس، بسیار به چالش های جنسی در جامعه دامن می زنند. مثل هر رفتار مزورانه دیگر.)

 

2- تحقیر پسرها، پایین آوردن سطح آنها در حد یک آلت سرگردان، روی دیگر جنسیت زدگی این مستند بود. همانقدر که برای من نفرت انگیز است که خواسته یک زن و دغدغه واقعی او نادیده انگاشته شود، برایم مسمئزکننده است که سراسر یک مستند آموزش مخ زنی به یک پسر مذهبی کارنابلد بود. مخ زدن برای پاسخ به این سوال "الان چند درصدی؟" تا بتواند درصدش را کم کند.

 

3-  مستند قیام مذهب علیه مذهب بود. قیامی بزدلانه و بدون عمق. مذهبی که چنان به ابتذال افتاده که یک آخوند در دفترش کلاه شرعی را تا کمر سر ملت می گذارد و برای زنان صیغه میخواند و به قول خودشان از خاک بلندشان می کند.یا دین را درست و حسابی نقد کن، یا دین را درست بگو. دوران بزن در رو گذشته است.

 

از اینکه این مستند را دیدم ابدا پشیمان نیستم. بار دیگر یادم آمد که چطور تربیت های دینی ناصحیح بعد از انقلاب با بر هم زدن نظم حوزه ازدواج و خواستگاری(پست خواستگاری را در این باره قبلا نوشته بودم) کار را دشوار کرده است.

 

بعدنوشت: میخواستم امشب درباره قاسم سلیمانی بنویسم. اما این موضوع بیشتر درگیرم کرد. با کمی تاخیر خواهم نوشت. 

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

اولین و مهم ترین سوال در روایت درمانی (narrative psychotherapy) این است: زندگی ات مثل چیست؟ تو مثل چی هستی؟

پاسخ افراد، درمانگر را به سمت مشکل و حل آن هدایت می کند. مثلا: "من مثل یک پشه هستم و زندگی مثل یک قورباغه‌ای است که هر لحظه ممکن است مرا ببلعد. " این وصف مراجع از خودش و زندگی هسته‌ی مرکزی افکار و هیجانات و رفتارهای اوست.

روایت ابعاد مختلفی دارد. در جامعه شناسی و علوم سیاسی، درباره روایت جمعی صحبت می شود. مثلا روایت آمریکایی ها از خودشان(هر چند ممکن است از واقعیت فاصله داشته باشد چون اساسا روایت ساخته ذهن است) خیلی تامل برانگیز است: آمریکاییان منجی بشر هستند. لازم نیست سیاست مدار یا جامعه شناس یا فیلمساز آمریکایی تلاش کند این پیام را به جهان مخابره کند. او عمیقا به این روایت باور دارد و بر اساس آن زندگی می کند و سیاست را و جامعه را و سینما را می چرخاند و این روایتِ غالب دنیا می شود. یا در مثالی دیگر کره جنوبی با تاریخ سازی، روایت مردمش را از خودشان و گذشته شان را تغییر داده است.

روایت ها ما را می سازد. زندگی مان را، دینمان را، تاریخمان را و نحوه کنش مان در زندگی را.

به روایت جامعه ایرانی می اندیشیدم. عمیق ترین روایتی که در تاریخ و فرهنگ ما جریان دارد "خشم از شکست و فرسودگی و ناامیدی" است. این روایت پر تکرار جامعه ایران است که در یک سده دو انقلاب می کند و همواره ناراضی است. بیرون از خود را آرمانشهر می بیند و از درون خود بیزار است. عمیقا معتقدم به اصلاح روایت ایرانیان از خودشان نیاز داریم. شبیه یک درمان اجتماعی. همین یک اقدام می تواند بخش زیادی از مشکلات را برطرف کند. روایت "منِ شکست خورده" هیچ گاه به رشد و شکوفایی نمی رسد. حتی اگر هزار بار حکومت تغییر کند.

  • فاطمه امیرخانی
  • ۱
  • ۰

 یک تنه به اندازه کل دنیا تحریمیم
‏تعداد نهادهای ایرانی تحت ‎#تحریم (۹۳۹مورد) تقریبا معادل کل نهادهای تحریم‌شده در سوریه، اوکراین، کرۀشمالی، روسیه، ونزوئلا، چین، کوبا و بلاروس است (۹۹۴مورد).

سالهاست که ما توسط آمریکا تحریم هستیم. مسئله من با آمریکا، یک مسئله ضدامپریالیستی است نه صرف ایدئولوژی دینی. این مخالفت برای من یک‌ قضیه‌ی انسانی است بیش از آنکه ملی یا دینی باشد. 
ایران اگر غیراسلامی هم باشد، من اگر متولد فیلیپین هم باشم، باز معتقدم "باید با آمریکا به عنوان قدرت جهانی سلطه‌گر مقابله کرد". درباره راه مقابله سخن نمی‌گویم. می‌تواند مذاکره باشد یا جنگ. سخنم، اساس مقابله است.
و بله، من آدمی هستم که می‌کوشم بذر نفرت از این سیستم جهانی و آمریکا را در دل دانش آموزانم و اطرافیانم بکارم.

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

علوم انسانی به دلیل درگیری مستقیم با ساحت‌های فکری وجودی انسان، آدمی را درگیر پرسش‌های بنیادینی می‌کند که راه فراری از آن نیست. دانشجوی رشته جامعه‌شناسی، روانشناسی، تاریخ، فلسفه و... در دوره تحصیل پیش از آنکه بخواهد درباره "انسان" نظر بدهد، باید تکلیفش را با خودش، نزدیک‌ترین انسانی که در دسترسش است روشن کند. به همین سبب، دوگانه‌های معتقدِ مذهبی و نهیلیستِ پوچ گرا در علوم انسانی بیشتر وجود دارد. در حوزه‌های فنی و پزشکی و علوم پایه، اساسا مواجهه با این پرسشها وجود ندارد و شخص خود را ملزم به پاسخگویی نمی‌داند. به همین خاطر به گمانم فردی که در حوزه علوم انسانی دقیق و عمیق است و همچنان توانسته مذهبی بماند، دینش از اصالت بیشتری برخوردار است.

اگر به این وضعیت، وضعیتی که فرد در آن لاجرم و ناخواسته خودش و عقایدش را به بوته آزمایش و نقد می‌گذارد، وضعیت تعیین‌گری بگوییم، روانشناسی یکی از تعیین‌گرهای جدی در زندگی افراد است. 

بله، اگر می‌بینید روانشناسان دیوانگی‌هایی دارند، چون نتوانستند وضعیت خودشان را تعیین کنند. ولی اگر روانشناس سالمی یافتید، بدانید او توانسته خودش و جایگاه وجودی‌اش را در این زندگی تعیین کند.

 

بعدنوشت: با یک مثال بیشتر توضیح دهم. اساتید روانشناسی که من در محضرشان بوده‌ام، یا خدا و دین را قبول ندارند و تحلیل‌های عمیق دنیایی از انسان و رفتارش دارند، یا اگر خدا و دین را قبول دارند خیلی خوب آن را فهم کرده‌اند و توانسته‌اند در جنگ بین گفتمان دین و علمی که در وجود همه ما شکل می‌گیرد، سربلند بیرون بیایند. یعنی یا این سر طیف هستند، یا آن سر. در روانشناسی کسی وسط نمی‌ماند. 

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

در تفسیر آقای جوادی آملی بحثی شنیدم درباره دو واژه "اعتدال" و "عدالت"؛ مختصر بگویم که ایشان نظرشان بر این بود که در اسلام چیزی به نام اعتدال نداریم. به معنای میانگین و وسط چیزی. بلکه عدالت داریم که برای آن مبنای مشخص(از قرآن و سنت) وجود دارد. یعنی می‌تواند فکر یا عملی در اعتدال باشد ولی از عدالت به دور باشد‌. یا از آن سو عملی عادلانه باشد ولی از اعتدال و وسط فاصله داشته باشد.

این نگاه در نقد به علم امروزی برای من جای تامل داشت. در علم روانشناسی به طور خاص، با تعاریف و چارچوب‌بندی سعی در به اعتدال رساندن یا اصطلاحاً نرمالایز کردن داریم‌. تعریف اختلال‌ها، تعریف هوش، تعریف سلامت روان و...
بگذارید یک مثال بزنم. به صورت نرمال افراد باید بتوانند مقاطع تحصیلی مدرسه را پشت سر بگذارند. اگر کسی نتواند، از نُرم خارج است و به مشاور ارجاع داده می‌شود و باید بررسی شود.
یا در نمونه‌ای عینی، امروز دیدم دوستم در مواجهه با فرزند کوچکش که با دیدن افراد غریبه چشم‌هایش را می‌بندد، شروع به توضیح می‌کند که او خجالتی است. و از من می‌پرسد چه باید بکند تا این رفتارش را کنار بگذارد و "نرمال" بشود. چه کسی گفته اینکه کودکی مودب سلام می‌کند نرمال است و باید همه شبیه او شوند؟ چرا با چارچوب متوسط، اعتدال، نرمال و این قبیل اصطلاح‌ها، کار بشر را سخت و محدود کرده‌اند؟

راه مواجهه با انسان، پذیرش اوست؛ به همان‌ صورتی که هست و آنچه اشتباه است در انسان و نیاز به اصلاح دارد، تنها بی‌عدالتی است.

خلاصه بگویم، در برخورد با خودتان و فرزندان و اطرافیانتان معیار اعتدال و نرمال را کنار بگذارید. قرار نیست همگی شبیه خط‌کش از پیش تعریف شده باشیم. شاید بستن چشم جلوی غریبه‌ها چیز خاصی نباشد. یا اینکه کسی مدرسه‌اش را نتواند تمام کند. ملاک تصمیم، عدالت(و اسلام) است.

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

ممکن است این متن به مذاق خیلی‌ها خوش نیاید.

 

همانطور که دیده‌ایم، سادات از احترام خاصی در بین مردم برخوردارند. در قشر مذهبی بیشتر اما این مدل احترام عمومیت دارد. علت هم احترام به خاندان رسول الله است. چرا که آنها را ذریه‌ی آن بزرگوار می‌دانند. حدیثی دیدم که بوسیدن دست تنها برای علما و سادات کراهت ندارد. بزرگ‌کردن این گروه در حد علمای قوم، روالی رایج و سرشار از خطاست.

 

آنچه به ذهن من خطور می‌کند، جز ایجاد معضل اجتماعی، این بزرگ کردن فایده‌ی دیگری ندارد.

اول- نگاه کاملا نژادپرستانه است. آنچه اسلام مدعیست ضدیت با نژاد پرستی و تفکر برترینِ شما باتقواترینِ شما، است. در مواجهه با چنین تضادی، یا باید اسلام را زیر سوال برد یا یکی از این گزاره‌ها را. طبیعتا رد گزاره‌ی "خاص بودن سادات" معقول‌تر است.

دوم- به لحاظ شخصیتی، برتری‌جویی‌هایی به این قشر می‌دهد که لزوما شایسته‌ی آن نیستند. وقتی کودکی از خانواده سادات، بی‌دلیل در قیاس با دیگران تکریم می‌شود، این کرامت را از جانب خود می‌بیند و سرمنشا فسادهای شخصیتی است.

سوم- اساسا آدمها خطا کارند، بعضی بیشتر و بعضی کمتر. سیدها هم خطا می‌کنند. مثل همه ما. اما به خاطر پیوند فرهنگی‌شان با خاندان نبوت، اشتباه آنها به جایگاه واقعی خانواده پیامبر بیشتر آسیب می‌زند. چه آنکه خود سادات هم بابت این فشار اجتماعی اذیت خواهند شد.

 

چند سالی هست در جمع‌های خصوصی، می‌گویم که هی سادات سادات نکنید. آنکه شایسته احترام است، آن فرد باتقواست. وگرنه همه به یک اندازه با خانواده پیامبر نسبت داریم و به یک اندازه شیعه هستیم. 

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

اینستاگرام

 اینستاگرام مصداق اتم و اخص کثرت است.

یعنی چی؟

یعنی کثرت و زیادی دیتا و اطلاعات، آگاهی و علم متکثر. برای داشتن یک چارچوب و مدل فکری(اصلا هر نوع مدل فکری) ذهن نیاز به انسجام دارد. اینستاگرام دقیقا دست میگذارد و اجازه نمی دهد به سبب غرق شدن در اطلاعات و آگاهی ها به هیچ چارچوبی دست پیدا کنی.

اینستاگرام شدیدا شهوت‌گراست. جنس شهوت، متکثر و زیاده خواه است. شهوت نه فقط جنسی، بلکه اساسا نگاه زیاده خواهانه است. 

یک پسر را می بینی، می گویی چه پسر خوبی. آن یکی را می بینی، عه او هم خوب است. سومی؟ بله سومین پسر هم ویژگی های مطلوبی دارد. غرق می شوی در پسرهای خوب و جالب.

یک پیج فان می بینی و می خندی. دومی هم باحال است، فالو می کنی. سومین پیج چطور؟ اوه خیلی خفن بود! غرق می شوی در کلیپ های بامزه.

هزاران زندگی، هزاران اتفاق، هزاران رنگ... 

دنیای واقعی اما اینطور نیست. نمیتوانی بروی و در همه جا غرق شوی. بخواهی هم نمی توانی. به خاطر محدودیت زمان و مکان. ذهنت تکه تکه و متکثر نیست. یک کل منسجم هستی.

اینستاگرام به نظرم یکی از تیرهای آخر دنیای مدرن است. نمایش دادن، خودشیفتگی، زیاده خواهی افراطی که از بنیان های اصلی مدرنیته است را به حد اعلا رسانده است.

و البته، خودم هم دقیقا در میان این غرقاب هستم.

 

 

اینستاگرام مصداق اتم و اخص کثرت است. و با بودن در اینستاگرام، قید به وحدت رسیدن و توحیدی بودن را به کلی باید زد.

  • فاطمه امیرخانی
  • ۱
  • ۰

دیدن این سه فیلم، برای من یک تجربه واحد مشمئزکننده داشت: ابتذال مفاهیم و ارزشها

چالش من با سینما، نگاه ممیزگونه نیست. درد در نبودن فضای گفتگو است. درد در تولید فیلم های جشنواره ایست. که کسی نیست به اینها بگوید دست از سر ایده های تکراری و آسیب زننده به روان و فرهنگ جامعه بردارید و بنشینید یک کار خوب تولید بکنید. 

کارگردانها متفاوت، یکی زن دو تا مرد. سال تولید متفاوت. اما هر سه پرفروش و پرطرفدار. چرا؟ چه حسی است که مخاطب از نشستن و دیدن منفعلانه فجایع جامعه و دگرگونی ارزش ها لذت می برند؟ چه افتضاحی به بار آمده در فرهنگ این کشور؟

 

1- موضوع اصلی داستان حول یک "بی ناموسی" می گردد. تجربه یک زن از فشار فرهنگی و اجتماعی، یک اتفاق جنسی و بی آبرویی حاصل از آن و نقطه اوج ماجرا اینکه گروهی از مردان در پی برطرف کردن مشکل هستند. در لاتاری می روند دنبال مرد عربی که به خاطر تمکین نکردن زن او را کشته، در شنای پروانه می روند دنبال کسی که فیلم لخت زن هاشم را پخش کرده و در ابلق مردان در پی حل مشکل زنی(زنانی) که مردی به او تعرض کرده. خود این زنها کجا هستند؟ هیچ جا. دو تایشان مرده اند، یکی شان هم به خاطر حریم خانواده سکوت می کند. مسئله تعرض به یک زن، پیش از این که مسئله مردانه باشد، یک اتفاق زنانه است. نوع انسان(فارغ از جنسیت) بر هتک حرمت یک انسان باید غصه بخورد و جان بدهد.

اما ما استادیم در تقلیل مفاهیم و ارزشها. ماجرا را طوری طراحی می کنیم که یک حادثه ای که موجب پرده دری شده، به جای اینکه ارزش مفاهیمی مثل حیا و غیرت را بازنمایی کند(نگاه من به غیرت، مقوله ای است که در پس حیا می آید.)، تبدیل به یک دعوای مردانه می شود برای نشان دادن رگ غیرتی ابلهانه. که این زنهایی که بهشان تعرض شده، موجوداتی نحیف و ضعیف قلمداد می شوند که باید جلوی مردان نزدیکشان قسم و آیه بخورند که بی گناهند. چرا؟ چون این غیرت مردانه ای که در فیلم تصویر می شود، بر حیای زنانه ای که دریده شده برتری دارد.

چه می شد اگر روایت به جای اینکه این چنین مردانه و خشن باشد، یک حرکت انسانی برای حل این قبیل مشکلات را نشان می داد؟ چرا در دل مردم ترس می آفرینند که اگر مردی به زنی جسارت کند، نمی تواند به نزدیکانش تکیه کند؟ برود بدون ترس از قضاوت، دل سیر گریه کند و حمایتشان را بطلبد؟ چرا ماجرا را یک زن روایت نمی کند؟

خلاصه کنم؛ به این اتفاق می گویم نگاه ابزاری به زن. یک اتفاق جنسی (چون همه ماجراهای جنسی مربوط به زنان جذاب است) درون مایه داستان را رقم بزند و هیچ کجای دیگر هم اثری از زن و زنانگی دیده نشود. 

 

2- فضای داستان در بخش فقیر نشین جامعه رقم می خورد. این نگاه کلیشه ای به فقر و جنوب شهر از هنرمندانی این چنین انتظار نمی رود. چرا فکر می کنند هر چه آسیب هست در پایین است؟ کارتن خوابی و اعتیاد به شیشه در نواحی جنوبی بیشتر است. این را آمارها هم نشان می دهد. بله درست. ولی چرا این آمارها فسادهای اخلاقی و خیانت هایی که در بالای شهر وجود دارد را نشان نمی دهد؟  هر بخشی از جامعه، اختلالات خاص خودش را دارد. حالا هی بنشینید و بگویید بزهکاری در فلان مناطق ده برابر است. چیزهای دیگر هم در جامعه پولدار ده برابر است. و البته، آزمایش زندان اسنفورد را یادآوری می کنم. تا زمانی که در فیلم ها و پژوهش ها همین کلیشه ها را درباره فقر و جامعه فقیر نشین بازنمایی کنید، هیچ گاه آن مردم روی خوش نخواهند دید.

 

3- آه از نهادم بلند می شود وقتی وسط فیلم، فاسدترین شخصیت ها، بیشترین سبک مذهبی را ولو در لفظ دارند. در این سه فیلم بشمارید که چند بار خائنین قسم به خدا و ائمه می خورند و چند بار بقیه شخصیت ها. وقتی در ابلق پای قرآن را وسط می کشند، در شنای پروانه دائما اسم حضرات را به زبان می آورند، جز نفرت پراکنی نسبت به این ارزشها کار دیگری نمی کنند. از آن اسلامی که شما نشان می دهید، به خدا که منِ مسلمانِ مسلمان زاده بیزارم.

 

بی ربط: دست گذاشتن زن بر روی شانه مرد در حالیکه برهنه نشسته، از ابداعات شنای پروانه بود! درباره اینکه آیا خوب است فضای سینما این چنین باز(شاید بازتر) باشد یا نباشد بیشتر باید فکر کنم. اما فعلا نظر و حس خوبی نسبت به این تغییرات ندارم.

  • فاطمه امیرخانی