محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

۴ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

اکنون و در دنیای ارزهای دیجیتال و بلاک چین و بازی های واقعیت مجازی و NFT و آواتارها به وجد آمده ام که چطور می شود بخشی از فرایند درمان را در آن دنیا پیش برد و فانتزیهای سالهای دورم را به واقعیت تبدیل کرد. 

راستش فکر میکنم شاید اگر ایران نبودم و دسترسی های تکنولوژیکال و علمی بیشتری داشتم، می توانستم ایده ام را برای درمان پیگیری کنم. بعد فکر می کنم که همینجا تز دکترایم را روی درمان های دیجیتال ببندم، بعد اما یادم می افتد که سطح دانشگاه هایمان کجاست و رییس دانشگاه از من به عنوان دستیار پژوهشی اش چه درخواست های بیهوده ای دارد. 

ولی بگذارید خیال کنم که می شود و می توانم...

-و هو علی کل شی قدیر-

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

فکرهای روزمره

1- دیروز با یکی از دوستان درباره مراجعش گفتگو می کردیم. دختری 15 ساله که 12 مرد به او تجاوز کرده بودند. این فرد کنار خیابان ایستاده بوده است، یک نفر سوارش می کند. به باغی می رود که 12 نفر آنجا بوده اند و بقیه ماجرا. تشخیص های احتمالی را بررسی کردیم و درباره مدل درمان تبادل نظر کردیم. در قاموس یک روانشناس، همان کاری را می کنیم که برایش آموزش دیده ام. افکار و هیجانات شخص را باید چه کرد و چه نکرد. 

اما اولین سوالی که در ذهن من نقش بسته بود، فارغ از تشخیص های احتمالی، این بود که چه می شود که یک دختر پانزده ساله برای داشتن چنین ارتباطی کنار خیابان می ایستد؟ چه سهمی از ماجرا به عوامل اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی وابسته است؟ عواملی که منِ درمانگر کمترین نقش مداخله ای را در آن ایفا می کنم. و چقدر می توان مثلا باب گفتگویی این چنین را با همچین افرادی باز کرد: تعریف تو از عزت چیست؟ چطور می شود عزت داشت؟ (کلا عزتمندی چه نقشی در روند درمان دارد؟) و بعد بخش مسلمان وجودم اضافه می کند که: خداوند برای تو عزت خواسته و می خواهد. چرا تو خودت برای خودت عزت و بزرگی نمی خواهی؟

اینها تماما افکار خام است. اما می نویسم شاید بعدا پخته تر و کامل تر شد.

 

2- امروز درگیر یک چالش ذهنی بودم: در دنیای سرمایه داری نهایتا سرمایه، تعیین کننده قدرت است. حالا فرض کن شما مسلمانی و می خواهی به درستی زندگی کنی و اثر گذار باشی. آیا الهی تر و اخلاقی تر است که برای کسب ثروت تلاش جدی کنی، که قدرت را به دست بگیری و بتوانی در خیلی امور ورود بکنی(چیزی شبیه نگاه انجمن حجتیه ای ها یا این پولدارهای مذهبی) یا مثلا مسیر تلاش و ساده زیستی را پی بگیری و زندگی ات را وقف امور خیریه‌ای با منفعت مالی حداقلی بکنی؟ 

 

3- دلمان برای هر چیز کوچک، چقدر تنگ است. هیچ سال و هیچ پاییزی به اندازه این لحظاتی که سپری می‌کنم، بی‌پایان نبوده است. 

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

نامه‌ای به دختری که هرگز زاده نخواهد شد...

دخترک نازنینم، قشنگِ مادر
امروز که مادرت برای تو نامه می‌نویسد، همه چیز امن و امان است. جنگی آغاز نشده و هیچ کسی علیه کسی برنخاسته است. روزهای پائیز، مثل همیشه با قارقار دسته‌جمعی کلاغ‌ها و خش‌خش برگها زیر پای مردمِ خسته می‌گذرند.
مادرت هم به درس و کار مشغول است. گاهی دمنوش‌های گل‌گاوزبان و قهوه به دادش می‌رسد و حالش را خوب می‌کند. همه چیز، آرام است...
پشت این پرده آرامش اما، اتفاقات همچون عجوزه‌ای که بخواهد کودکی را بدزدد، به انتظار نشسته‌اند.
هولناک و اضطراب آور، غمگین کننده، صدای شکستن و صدای جدایی.
آن روزهایی که تو را آبستن هستم، هیچ چیز شبیه اکنون نیست. چیزی که اکنون شکل یک ابهام و تلاش برای امیدواری دارد، خشم و نفرت و درد انباشته شده‌ای می‌شود که مانند شیرِ در حال جوش، بیرون می‌زند و همه جا می‌ریزد.
از چپ و راست و بالا و پایین. مادرت، در حالی که فرزند کوچکش را در آغوش دارد، به هر دری که باید می‌زند. صدایی اما...
خلاصه برایت بگویم. من ماندم تا فکر کنم تمام تلاشم را کردم. شاید هم خودخواهانه‌تر، چون من آدم رفتن نبودم. برای دیدن درد مردم و گذشتن از آن آفریده نشده بودم. در تمام روزهایی که افکار به سرم می‌آمدند و بغض زبانم را قفل می‌کرد، به تو می‌اندیشیدم و همکلاسی‌های تو که قرار است با هم میان کوچه‌ها لِی لِی بازی کنید و موهای بلند آبشاریتان وقتی از خوشحالی بالا و پایین می‌پرید، فواره بزند. ترس از زمانی دور یا نزدیک که به جای عطر نرگس پاییزی، بوی ترش خون به مشام برسد، نگذاشت تا خیال رفتن از اینجا به سرم بزند. ماندم تا این پیکر ضعیف و نحیفی که دست ما افتاده بود، در نفس‌های آخر همراهی کنم‌. هر چند امید کمی به بازگشتش داشتم.
عجوزه، پشت پرده آرامش نشسته است. در یک انتظار خسته کننده و طولانی.
مرا ملامت نکن، هزار بار هم تاریخ ویل دورانت و جواهرلعل‌نهرو و تمام کتابهای تاریخی را بخوانی، نمی‌توانی بفهمی که مادرت در شب‌های سرد پائیزی و با سکوت شب کلاغ‌ها و خش‌خش برگهای تهران زیر پایش هنگامه پرسه زدن، چه فکری در سر داشت و چرا ماند. ماندم، در حالیکه بوی بهبود ز اوضاع نمی‌شنیدم. ولی با رویای ساختن وطنم زندگی می‌کردم.
عزیزکم، دلم برایت تنگ خواهد شد. دعایم کن. مرا و تمام مردم را. نامه‌ات را هم که خواندی، لای قرآن بگذار. در صفحه‌ای که می‌گوید "فاستقم کما امرت"
مادرت، آبان ۱۴۰۰ 

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

سوز سرما از لای پنجره می‌خورد به صورت و دستانم. پاییز و زمستان کار هر شبم این است که بعد از کمی مقاومت در برابر سرما، پتو و بالش را بزنم زیر بغلم و بیایم روی کاناپه وسط هال بخوابم. زل می‌زنم به شعله‌های بخاری. نور آبی و نارنجیِ عجیبی که در تاریکی آدم را محو خودش می‌کند. شانس بیاورم، خستگی امانم را ببرد و مغلوبه‌ی این نبرد، خوابم ببرد. اگر نه-مثل امشب- آنقدر زل می‌زنم و فکر می‌کنم، تا از خشکی چشمانم به خاطر پلک نزدن‌های طولانی، به خودم بیایم و ببینم چقدر دیر شده است.

امشب به یاد روزگاری بودم که پشتم و دلم خیلی گرم بود. می‌دیدمش چنان که نوزاد کور مادرزاد، گرمی سینه‌ی مادرش را. خیلی هم دور نیست. کمتر از یک سال پیش که هر شب قرآن می‌خواندم و فکر می‌کردم "خدایا چطور اینقدر صریح با من صحبت میکنی قشنگ‌ترینم و ای همه‌ی وجودم؟" آن شب‌ها، با شیرینی خواندن قرآن، رو به روی بخاری خوابم می‌برد و صبح، با ذوقِ خواندن دعاهای سحرگاهی بیدار می‌شدم.

ادبار و اقبال را می‌شناسم. اما این یکی توفیر دارد. مشکل جای دیگرست.

دلم چنان به هم پیچیده شده که هفته‌ای، قرآن می‌خوانم -اگر بخوانم- "مَثَلُ الذینَ حُمِّلوا التّوراةَ ثُمَّ لَمْ یحْمِلوهَا کمَثَلِ الحِمارِ یحمِلُ اسفاراً"

سرشارم از احساس تنهایی و سنگینی و نگرانی درباره آینده. چنان که انگار خدایی نیست و هرگز هم نبوده است. 

سرم درد می‌کند، حرارت بخاری به صورتم می‌خورد و چشمانم از فرط زل زدن به شعله‌های آن که بالا و پایین می‌روند، می‌سوزد. چشمانم را با ترس می‌بندم. از آن ترسها که محکم چشمانت را فشار میدهی و انقباض عضله‌های چشمت را حس میکنی. آب دهانم را قورت می‌دهم و زیر لب می‌گویم: این کنت یا ولی المومنین؟

۱۷ آبان ۱۴۰۰- در میانه‌ی یک سال پر فراز و نشیب و پر اتفاق

  • فاطمه امیرخانی