محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

۵ مطلب در شهریور ۱۴۰۱ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

حرف درستی می زد. گفت این شعر سیف فرغانی "هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد/هم رونق زمان شما نیز بگذرد" یکی از منفعلانه ترین اشعار است. فردی که هیچ امیدی ندارد این را می خواند. کسی که نمی داند از ظلم به چه کسی پناه ببرد، فقط می داند که ظلم نمی ماند و بالاخره آنها می میرند، این گونه شعار می دهد. نه کاوه ای و  نه درفش کاویانی. نه آرش کمانگیری. مردم کاملا ناامید شده اند و این بدترین ضربه است. ضربه ای که جامعه را تا ابد مستضعف نگه میدارد باور به نبودن راه چاره است. تظاهرات برون ریزی خشم است. خوب است ولی همچنان منفعلانه است. مثل بچه ای که از دست پدر و مادرش عصبانیست و در را محکم می کوبد و داد می زند. هرگز مشکلش حل نمی شود. اقدام فعالانه و اعتراض مدنی را هم که آقایان اجازه نمی دهند. مانده ام چه از سر مردم می خواهند؟ آخر به مرز سایکوز می رسانند آدمها را.

و من هر روز و هر شب غصه می خورم. برای این مردم، برای این فرهنگ، برای این کشور... و حتی برای اسلام دستمالی شده ی دست این و آن.حالا من بیایم و دنبال افزایش عزت نفس، ایگوی قوی و تصمیم مقتدرانه در مراجعانم باشم. آب در هاون می کوبم وقتی ساختار اجتماعی ذره ای ارزش برای افراد جامعه قائل نیست. 

روزهای سخت و تلخیست. این بار اما به نظرم ماجرا جور دیگری تمام می شود و این تیزی سنان آنها نیز بگذرد...

 

پ.ن: 

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد

هم رونق زمان شما نیز بگذرد

وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب

بر دولت آشیان شما نیز بگذرد

باد خزان نکبت ایام ناگهان

بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد

آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام

بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد

ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز

این تیزی سنان شما نیز بگذرد

چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد

بیداد ظالمان شما نیز بگذرد

در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت

این عوعو سگان شما نیز بگذرد

آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست

گرد سم خران شما نیز بگذرد

بادی که در زمانه بسی شمع ها بکشت

هم بر چراغدان شما نیز بگذرد

زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت

ناچار کاروان شما نیز بگذرد

ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن

تأثیر اختران شما نیز بگذرد

این نوبت از کسان بشما ناکسان رسید

نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد

بیش از دو روز بود از آن دگر کسان

بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد

بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم

تا سختی کمان شما نیز بگذرد

در باغ دولت دگران بود مدتی

این گل ز گلستان شما نیز بگذرد

آبی ست ایستاده درین خانه مال و جاه

این آب ناروان شما نیز بگذرد

ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع

این گرگی شبان شما نیز بگذرد

پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست

هم بر پیادگان شما نیز بگذرد

ای دوستان خوهم که به نیکی دعای سیف

یک روز بر زبان شما نیز بگذرد

 

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

1- شبی آرام چون دریای بی جنبش

سکون  ساکت  سنگین سرد شب

مرا در قعر این گرداب بی پایاب می گیرد

دو چشم خسته ام را خواب می گیرد

من اما دیگر از هر خواب بیزارم

حرامم باد خواب و راحت و شادی

حرامم باد آسایش

من امشب باز بیدارم

 

میان خواب و بیداری

سمند خاطراتم پای می کوبد

به سوی روزگار کودکی

ــ دوران ِ شور و شادمانی ها

خوشا آن روزگار کامرانی ها

به چشمم نقش می بندد

زمانی دور همچون هاله ی ابهام ناپیدا

در آن رویا

به چشمم کودکی آسوده خوابیده ست در بستر

منم آن کودک آسوده و آرام

تهی دل از غم ایام

ز مهر افکنده سایه بر سر من مام

در آن دوران

نه دل پر کین

نه من غمگین ،

نه شهر اینگونه دشمنکام

دریغ از کودکی

ــ آن دوره ی آرامش و شادی

دریغ از روزگار خوب آزادی

سرآمد روزگار کودکی

ــ اینک در این دوران

ــ در این وادی

نه دیگر مام

نه شهر آرام

دگر هر آشنا بیگانه شد با آشنای خویش

و من بی مام تنها مانده در دشواری ایام

« تو اما مادر من مادر ناکام !

دلت خرم ، روانت شاد

که من دست ِ نیازی سوی کس هرگز نخواهم برد

و جز روح تو

ــ این روح ِ ز بند آزاد

مرا دیگر پناهی نیست

ــ دیگر تکیه گاهی نیست »

نبودم این چنین تنها

و مادر در دل شب ها

برایم داستان می گفت

برایم داستان از روزگار باستان می گفت

و من خاموش

سراپا گوش

و با چشمان خواب آلود در پیکار

نگه بیدار و گوش جان بر آن گفتار

در آن شب مادر من داستان کاوه را می گفت

در آن شب داستان ِ کاوه ،

آن آهنگر آزاده را می گفت …

منظومه درفش کاویانی از حمید مصدق

 

2- حرفی ندارم. خشم و غم چنان فزوده است که نه میدانم چه بگویم نه اینکه از کجا بگویم. به هر حال، بگذرد. ما هم خدایی داریم.

 

3- قالوا أَتَجعَلُ فیها مَن یُفسِدُ فیها وَیَسفِکُ الدِّماءَ وَنَحنُ نُسَبِّحُ بِحَمدِکَ وَنُقَدِّسُ لَکَ ۖ قالَ إِنّی أَعلَمُ ما لا تَعلَمونَ﴿۳۰﴾ شاید خداوند چیز دیگری میداند...

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

دانشگاه شاهد

تقریبا یک ماه پیش برای گرفتن گواهی فارغ التحصیلی ارشد، رفتم دانشگاه شاهد. گفتند نگاه کن اطلاعاتت درست باشد، امضا کن و برو. دیدم تاریخ دفاع را به جای هزار و چهارصد، نود و نه زده‌اند. گفتم اشتباه شده. گفت آخ اشتباه تایپی است و مرداد دانشگاه تعطیل است و شهریور بیا. دو هفته است هر روز زنگ میزنم. نگویم که مرا چگونه به آدمهای مختلف پاس می‌دهند و کاری انجام نمی‌شود. بابت اشتباهی که خودشان مرتکب شده‌اند، وقت و اعصاب من را به فنا داده‌اند. 

عمیقا لمس کردم که چرا آدمها مهاجرت می‌کنند. 

اگر کسی را در دانشگاه شاهد می‌شناسید، سلام من را برسانید و بگویید یا کاری برای وضعیت اسف‌بار دانشگاه بکند یا بداند پولی که می‌گیرد هزار لعن و نفرین پشتش است.

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

دختر و پسری برای دیدار اول قرار گذاشته‌اند. میز بغلی نشسته‌اند در یک کافه نسبتا معمولی در خیابان انقلاب. به سر و ظاهرشان می‌خورد دانشجو باشند. دختر با مانتو و مقنعه مشکی و پسر با پیراهن چهارخانه زرد و آبی و شلوار سرمه‌ای. دو تا کوله هم کنار میزشان لش کرده‌اند.

ماجرا از نمکدان روی میز شروع شد. که پسر گفت در حوزه نمک بدون چی‌چی، یک شرکت استارتاپی زده‌اند. دختر پرسید: یعنی خودت نمک درست می‌کنی؟ پسر گفت خودم که نه، دستگاه های ازمایشگاهی. دختر خندید که آره قطعا میدانم خودت درست نمی‌کنی. اما به نظرم دختر واقعا فکر میکرد، یا دوست داشت فکر کند پسر خودش نمک درست می‌کند.

تقریبا چهل دقیقه گذشته است. پسر با شور و حرارت هنوز از نمکش می‌گوید. دختر سه بار گوشی چک کرده و کاغذهای روی میز را پاره پاره کرده. هی تکیه میدهد و جلو می‌آید. همه نشانه‌های اعلام حوصله سررفتگی را دارد. اما پسر نمی‌بیند.

این چالش را زیاد دیده‌ایم. مردی که با هیجان درباره کارش با پارتنر یا همسرش صحبت می‌کند در حالیکه شخص مقابل علاقه‌ای ندارد. این تفاوت ظاهرا مشخص است اما چرا آدمها نمی‌دانند؟ تفاوت‌های پایه‌ای که بین دختر و پسر وجود دارد را هیچ جا آموزش نمی‌دهند. راستش حتی اگر یک زن شاغل هم باشد، دوست دارد وقتی به گفتگو می‌نشیند، از احساساتش بگوید و بشنود. شنیدن از عمیق ترین حالاتمان، ما را به یکدیگر نزدیک می‌کند. اما نمیگذاریم به آنجا برسد. چون اگر کسی عمق وجودمان را بشنود احساس مبهمی به ما دست می دهد. چون عادت نداریم کسی ما را بشنود. عمیق و واقعی.

حواسم به خنده‌شان جلب شد. دختر گفت تو دنبال آرزوهای خودت هستی. پسر خندید و گفت آره، نمیخواستم بفهمی. هردو خندیدند. بالاخره کارش گرفت!

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

از مرگ می‌ترسی؟

پرسید: از مرگ می‌ترسی؟
گفتم: نه، اگر بنا به عذاب باشد، همین دنیا هم کم و بیش عذاب می‌کشیم. 
پرسید: از مرگ می‌ترسی؟
گفتم: نه، چیز خاصی ندارد. آدم از امر معمولی هراس ندارد.
پرسید: از مرگ می‌ترسی؟
گفتم: نه، فقط دلم برای دنیا تنگ می‌شود. 

پرسید: از مرگ می‌ترسی؟

گفتم: خیلی اهمیتی برایم ندارد. منتظر می‌مانم هر چه شد، شد.
پرسید: از خودت می‌ترسی؟
گفتم: خیلی، چون ناشناخته‌ام. چون نرسیده‌ام. طفلی کوچکم و پیرزنی دست به عصا که گاهی هوس‌بازانه می‌دوم و گاهی سخت‌گیرانه تکان نمی‌خورم. پر از بدی و خوبی. در آنجا که دریای شور و شیرین به هم می‌رسند ایستاده‌ام. نه به این تعلق دارم نه به آن‌. دنیای درونم مرا می‌ترساند.
گفت: پس از مرگ می‌ترسی...

  • فاطمه امیرخانی