محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

  • ۰
  • ۰

«تنم» نشسته توی کافه نان سابق سر دولت، تنها. به درختهای حیاط نگاه می‌کند و با پس زمینه قُل‌قُل قلیانها، سرگذشتش را مرور می‌کند. با خودش می‌خواند:

بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست 

در خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی 

 

«روانم» نشسته روی خاک وسط دشت، تکیه داده به درخت و چوب عصا مانندی را عمود بر زمین بین دو پایش گذاشته، سرش را به آن تکیه داده و انگار بخواهد افسوس بخورد کله‌اش را چپ و راست می‌برد و می‌خواند:

آه مِن قِلَّةِ الزّادِ و طُولِ الطَّریقِ و بُعدِ السَّفَرِ و عَظیمِ المَورِدِ 

 

«من» هم می‌چرخم. بین تنم و روانم و دنیای بین این دو. سرگردانم در زمان. 

  • ۰۲/۰۶/۰۵
  • فاطمه امیرخانی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی