محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

۴ مطلب در بهمن ۱۴۰۰ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

سفر قشم- چهارم

صبح بعد از نماز آماده شدیم که برویم پارک ساحلی زیتون. دلم میخواست صبحانه بردارم ولی میترسیدم صدایش همسفرهایمان را اذیت کند. با مریم و حمیده اسنپ گرفتیم و رفتیم. دریا هیچ وقت برای من تکرار نمی‌شود. مخصوصا خلیج فارس که پر از اتفاق و حادثه است. پر از حرف‌ و حس. حمیده و مریم مشغول گفتگو شدند و من نیم ساعت یا بیشتر غرق در تماشای دریا و البته افکارم بودم. مردمی که شب توی پارک چادر زده بودند یکی یکی بیدار می‌شدند و بچه‌هایشان دنبال هم می‌دویدند. آقای خوش ذوقی سبد به دست توی پارک راه می‌رفت و داد میزد: نون تازه، پنیر محلی، گردو صبحانه آماده. صبحانه را هم از او خریدیم و نشستیم توی پارکِ مشرف به دریای بی‌انتها خوردن.
وسایل را جمع کردیم. دوباره یادم آمد که چقدر آدم مسئولیت‌پذیری در جمع هستم! بالاخره خوبی‌ها هم توی سفر برای خود آدم مشخص می‌شود.
رسیدیم راه آهن بندرعباس، آقای آقایی مسئول تورمان با دو دست پر از کیسه میوه آمد. لبخند مظلومانه‌ زد و گفت: اینا رو ببرید بشورید توی راه بخوریم.
میوه؟ توی دستشویی رااااه آهن میوه بشوریم؟ :)) و چون مسئولیت پذیری در ما چه‌ها که نمی‌کند با یک گرفتاری‌ای این کار را کردیم. یاد خاطراتی که از سفرهای پسرانه تعریف می‌کنند افتادم. با شلنگ دستشویی کلمن را پر کردن! توی زندگی هر وقت از چیزی بد دل می‌شوم به خودم می‌گویم حتما انجامش بده‌. اینجا هم همینطور بود. آدم باید اینقدر تجربه بکند که وجودش وسیع بشود‌.
قطار با تاخیر حرکت کرد. توی راه برگشت آدمها مانوس تر که هستند حرفهای عمیق تری می‌زنند. بحثهای روانشناسی کردیم و بچه‌ها از حالها و دغدغه‌هایشان گفتند. حمیده پرسید: خسته نمیشی هر کسی تو رو گیر میاره ازت سوال روانشناسی می‌پرسه؟ گفتم: نه چون دنبال همینم. ولی از خودم می‌ترسم. که توهم برندارم که علی‌آباد هم دهیه و کسی هستم.
آخر شب یکی از همسفران که استاد فلسفه و عرفان اسلامی حوزه است بحثی را درباره تفاوت پارادایم اسلام و علم انسان‌شناسی و درمان مطرح کرد و سه ساعتی صحبت کردیم.  به خدا می‌گفتم من وسط پاتایا هم که باشم یکهو یک مسلمان‌زاده‌ای پیدا می‌شود که با هم حرفهای دینی معرفتی بزنیم. در این حد "و هو معکم اینما کنتم"!
۲۰ ساعت بعد تهران بودیم. در حالیکه بعد از صبحانه‌ی توی پارک ساحلی وعده غذایی دیگری نخوردیم و خودمان را بستیم به چای و بیسکوییت.
گرسنه و خسته از هم خداحافظی کردیم. ولی دلمان پر بود از حس‌های خوب.
امشب، الان که کنار بخاری خانه نشسته‌ام، دلم تنگ است. برای همسفرهایم، برای حس ها و تجربیات سفر و برای محبوب نازنین من در این چند روز: دریا.
پشت دریاها شهریست...

که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است

بام ها جای کبوترهایی ست که به فواره هوش بشری می‌نگرند

دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است

مردم شهر به یک چینه چنان می‌نگرند، که به یک شعله به یک خواب لطیف

خاک موسیقی احساس تو را می‌شنود

و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد

پشت دریاها شهریست...

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

سفر قشم-سوم

تا ۱ ونیم شب استوژیت بازی کرده بودیم. شب هم با حمیده رفتیم سوپر و لوازم یک صبحانه نسبتا مفصل را خریدیم.
زنگ گوشی‌ام ساعت ۴ونیم زد. سریع پا شدیم و دست و رو شسته و نشده شروع کردیم به املت درست کردن و بساط صبحانه را برای همه همسفرها مهیا کردن. صبحانه را که خوردیم خرامان و دست‌افشان رفتیم سمت اسکله که سوار لنج شویم به سمت هرمز. دلشوره داشتم و نمی‌دانستم چرا. ساعت ۸ صبح به مامان زنگ زدم که احوالش را بپرسم. غیرمنطقی بود احوال پرسی آن وقت صبح. اما یک چیزی دلم را آشوب می‌کرد.
از این صف انتظار به آن صف انتظار هی توی اسکله نافرجام می‌چرخیدیم. نهایتا گفتند سیستم صدور بلیط خراب است و معلوم نیست کی تعمیر شود.
مسئول گروه ما را کشید کنار، گفت می‌توانیم با قایق برویم اما من مسئولیتی را نمی‌پذیرم و هر کس با مسئولیت خودش بیاید. من به طور کلی از خطر در زندگی بدم نمی‌آید. تصور اینکه نهایتا در آب بیفتم نگرانم نمی‌کند. با خودم می‌گویم بالاخره یک ذره شنا می‌کنی تا یکی بیاید نجاتت بدهد اگر بناست زنده بمانی. اما این تاکید روی اینکه اگر می‌آیید هر اتفاقی متوجه خودتان است با دلشوره بی‌دلیل صبح من ترکیب شده بود و نگرانم کرد. نکند اتفاقی در راه است؟
حمیده به خاطر یک تجربه کودکی فوبیای غرق شدن دارد. رنگش پریده بود. با همه اینها بالاخره توی قایق نشستیم و حرکت کردیم. دریا مواج بود و قایق به سرعت می‌رفت و با موج بالا و پایین میشد. توی دلم رخت می‌شستند. آیا میتوانم هم خودم را نجات بدهم هم حمیده را؟
نگاهم روی رد طولانی خورشید روی دریا قفل شد. "مگر زمینِ سفت و محکم است که تو را سالم و زنده نگه میدارد که الان روی موج نگرانی؟ خدای خشکی، همان خدای دریاست‌. بنا باشد بلایی سرت بیاید وسط خشکی و امنیت می‌آید. قرار بر صحت باشد وسط طوفان و زلزله سالم خواهی ماند." دلم یکهو آرام شد. آرامش عجیبی که در قلبم احساسش می‌کردم. به خودم گفتم "بنده‌ی خدا، چقدر در خداشناسی ضعیفی. باز لطف الهی که همین یک وَهم را از تو گرفت"
لذت این آرامش تا آخر سفر(تا آخر عمر شاید) همراهم بود.
جزیره هرمز خیلی قشنگ و متنوع و بکر بود. اما به خاطر کم‌خوابی و خستگی روز قبل نتوانستم کیف لازم را ببرم. با خستگی خودم را می‌کشاندم . راننده سه‌چرخه‌مان هم یک پسر باادب و بامرام بود. کم پیدا می‌شود پسری که از سر شعور حد خودش را جلوی پنج دختر شوخ و ملنگ نگه دارد. مذهبی نبود ولی آدم بود.
مشکل سیستمهایشان برای برگشت حل شده بود و با لنج برگشتیم. با آنهمه خستگی دلم نمی آمد آخرین شب بودن کنار خلیج فارس را از دست بدهم. سه تایی رفتیم روی سنگهای بزرگ ساحل نشستیم و حرف زدیم. انگار نور کشتیها ظلمت دریا را تزئین کرده بود. به خودم گفتم باید یک سفر با کشتی در این عمرم داشته باشم. شب وسط دریا بودن احتمالا تجربه قشنگیست.
صدای اذان عشا را از مسجد سنی ها شنیدم. خیلی درراستای‌اتحادشیعه‌وسنی گونه رفتم نماز بخوانم که گفتند زنانه نداریم. مرد میانسالی گفت بیا منزل ما نماز بخوان و شامی با خانواده ما بخوریم. اگر سفر بدون تور بود قطعا میرفتم. ولی تشکر کردم و التماس دعا گفتم و از پله های جذاب و روشن مسجد پایین آمدم. به خانه که برگشتیم تازه شروع کردیم حرف زدن و خریدهای همسفرها را نگاه کردن و تا پاسی  از شب باز بیدار بودیم.
فردا صبح ساعت ۹ حرکت به سمت اسکله و بندرعباس است. 

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

سفر قشم- دوم

مهم‌ترین وجه سفرهای اخیرم خودشناسی بوده. حداکثر مواجهه با ضعف‌های درونی و شخصیتی در سفر جمعی با غیر از خانواده رخ می‌دهد. جایی که کسی مراعات تو را صرفا به خاطر اینکه فلانی هستی نمی‌کند. تلخی‌هایی دارد. اما لازم است. 

نوشتن‌هایم قرار نیست شبیه یک دفترچه خآطرات باشد. از جنس تجربه است. همین مواجهه‌ها و سوالها.

جزیره قشم را گشتیم. تا جایی که می‌شد خندیدیم. هر جا می‌رفتیم همه خیلی زیاد عکس می‌گرفتند که البته من هم جا نماندم. ولی چرا؟ آیا اساسا این خواسته که "بیایید بدون عکس گرفتن از فضا و طبیعت لذت ببریم" قابل قبول است؟ چون می‌توان در جوابش گفت "ما از عکس گرفتن لذت بیشتری می‌بریم".

صادقانه خسته شدم از اینهمه عکس.  دلفین‌ها بالا می‌آمدند ولی هیچ کس نگاهشان نمی‌کرد. غصه خوردم. دلم می‌خواست همه کیفِ لحظه‌شان را می‌کردند. 

غروب را در جنگل حرا گذراندیم. از این غروب‌های عمیق فلسفی عرفانی که به آفتاب زل می‌زنی که دیگر سویی برای کور کردنت از شدت نورش ندارد. به ترکیب همراهان در مسافرت فکر می‌کردم. حمیده، دوست دبیرستانم، همراهم بود. احتمالا تنها کسی در اطرافیانم که این کار را بلد است و توانست مرا نجات دهد. دختری که خیلی هم‌جنس ماست. فکری و رفتاری. پیرزنی که خیلی درگیر چارچوب‌های مذهبی است و دائم به ما و همه تذکرهای مختلف می‌دهد. چرا خداوند این ترکیب را کنار هم چیده است؟ یادم افتاد به جمله‌ی یکی از اساتیدم: هر کس سر راهت قرار گرفت، یا چیزی دارد که به تو بیاموزد یا با صبرکردن بر او قرار است چیزی از او بیاموزی. به بچه‌ها که خیلی از دست این خانم شاکی بودند گفتم هم ما و هم ایشان بنده خداییم و خدا دوستمان دارد و دلش میخواهد رشد کنیم. او هم با بودن در کنار ما خیرها و رشدهایی نصیبش می‌شود، ما هم. که آدم شویم و بتوانیم دندان روی جگر بگذاریم. حالا اینقدر فضا نصیحت‌گونه و منبری نبود ولی اوضاع را به نظرم بهتر کرد.

و بعد به خدا گفتم مگر می‌شود برای یک سفر تدبیر کنی ولی برای زندگی‌ام نه؟ ناز شستت. هر چه هست تدبیرهایت را خیلی دوست دارم. 

وعده دادیم صبحانه فردا املت همه مهمان ما باشند. ساعت ۵وربع صبح.

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

سفر قشم - اول

بعد از دوره پرفشار اتفاقات و امتحانات، بالاخره سفر من به قشم آغاز شد و در حالی تصمیم دارم چند پست درباره‌اش بگذارم که شبها عمیقا هیچ رمقی در جانمان باقی نمی‌ماند.

۱- ساعت ۲ نصفه شب با خوابهای آشفته بیدار شدم. حالت تهوع داشتم. رفتم توی راهرو تا کمی قدم بزنم و باد به صورتم بخورد. احساس ضعف شدیدی کردم. سرم گیج رفت. نزدیک کوپه مسئول قطار بودم. بیدار بود. در اتاقکش را باز کردم و گفتم: من الان غش می‌کنم. از جا پرید و رفت لیدر تور را صدا کرد. همه جمع شدند و خلاصه مریضی و بد حالی من تا صبح ادامه داشت. اما زیبایی ماجرا اینجا بود که تا حال من بد شد، رئیس قطار بالای سرم سبز شد با یک فرم. گفت یا اولین ایستگاه پیاده شو و به بهداری منتقل شو و فرایند درمان صورت بگیرد یا اینجا را امضا کن که مسئولیت هر اتفاقی را می‌پذیری و اگر اتفاقی افتاد ما مسئول نیستیم. و من با حال بسبار بد، امضا کردم.

دوگانه مسئولیت-انسانیت برایم ناآشنا نیست. اینکه از ترس پاسخگویی به کسی وظایف انسانی را انجام بدهی یا ندهی اساسا دوگانه باطلیست. یاد چرنوبیل افتادم. و یاد همه ماجراهایی که سیستم افراد را در این شرایط می‌گذارد و نهایتا بار خطا روی دوش ضعیف ترین فرد در سلسله مراتب قدرت می‌افتد. وگرنه اگر سازمان راه آهن کشوری خودش را موظف میکرد در هر قطار پزشک باشد، این ترسها وجود نداشت.

۲- بندرعباس برای من یک شهر رویاییست. شهر ساحلی کنار دریای خلیج فارس با زنانی زیبا که باد لباسهای حریرشان را تکان می‌دهد، مهربانی که از چشمان همه‌شان می‌بارد، خاطرات مقاومت‌هایشان در طول سالهای مختلف همه چیزشان را خیلی دوست داشتنی می‌کند.

۳- تور مذهبی است. همه هم‌تیپ هستیم تقریبا. چالش "دخترهای مذهبی چه گناهی کرده‌اند که شرایط تفریح ندارند" را کمتر دارم. اما فرصت خوبیست که عمیق‌تر درباره چادر و علت پوشیدنش بیندیشم. آیا به آن شک کرده‌ام؟ خیر. آیا بای در دلایلم برای پوشیدن چادر تجدیدنظر کنم؟ بله.

پ.ن: منطقی تر بود که یک روایت منسجم می‌نوشتم، اما مغزم واقعا کار نمیکند. نوشتم که فراموش نکنم.

حالم هم الحمدلله به لطف دوست عزیزم و سرم و آمپولی که زدم خوب شد و سرپا شدم.

  • فاطمه امیرخانی