محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

  • ۰
  • ۰

عروسی 1

چادر مشکی ام را پشت در آویزان کردم. ته ذهنم گفت یک وقت بدشگون نباشد عروس با چادر مشکی به خانه بخت بیاید. خندیدم به خودم. 

***

اول قرار بود تابستان در شهر محمود، مراسمی بگیرند به سیاق تمام مراسم های عروسی. مادر همسر زنگ زد و عکس چند نمونه لباس عروس فرستاد. نمی پسندیدم؛ نه چون لباس عروس قشنگ تری در ذهن داشتم. چون ته دلم یک جوری هم می خورد وقتی آن همه زرق و برق می دیدم. چون دوست نداشتم خودم را آن تو ببینم. پر از تعلقاتی که برای من نیست و هیچ نسبتی هم به من ندارد.

گوشی را برداشتم و زنگ زدم

- خیلی ببخشید ولی من راستش دوست ندارم عروسی بگیرم. 

- مگه میشه فاطمه جون؟ همه دخترا آرزوشونه خودشونو توی لباس عروسی ببینن.

- نه من خیلی دوست ندارم. حداقل الان نه شاید چند ماه دیگه که خواستیم رسمی بریم خونه خودمون نظرم عوض شد.

- پس من تالار رو کنسل کنم؟ یه مبلغی هم دادم برای سفارش لباس، پس بگیرم؟

توی ماشین کنار محمود نشسته بودم، مغازه های خیابان را نگاه می کردم. نکند پشیمان بشوم؟ همه گفته اند هر کس عروسی نگرفته روی دلش مانده. نکند وقتی بچه هایم بگویند عکسهای عروسی شما و بابا کو حس بدی پیدا کنم؟

- بله لطفا، کنسل کنید.

تابستان تمام شد و تقریبا خرید جهیزیه تمام شده بود. خانه ی رنگ شده مان هم به انتظارمان بود. تقریبا هر روز یک کسی پیدا میشد که از خودم یا خانواده بپرسد که عروسی کی است. و جواب ثابت بود: فاطمه خانم دوست نداره عروسی بگیره. احتمالا یه مراسم مختصری باشه.

و هر بار همان سوالها در گوشم زنگ میزد: نکند پشیمان شوم؟

پدر و مادرم اما در این تصمیم کاملا پشتم بودند. هر بار که گرد شک را روی چهره ام می دیدند یادآوری می کردند که ما هم عروسی نداشتیم و هیچ وقت روی دلمان نماند. ما هم با آن همه بریز و بپاش و خرج الکی موافق نیستیم و دلم را گرم می کردند.

تقریبا 20 مهر بود که تصمیم نهایی را گرفتیم: یک مهمانی ناهار یا شام با حضور فامیل درجه یک. هیچ ایده ای درباره اینکه این مهمانی قرار است چطور باشد نداشتیم. تالارها و رستورانها را می گشتیم و می گفتیم همچین قصدی داریم. غالبا این مدلی در برنامه پذیراییشان نبود. یا رستوران بودند و کسان دیگری هم به جز مهمانهای ما حضور داشتند، یا تالار و با جمعیت بالا. خانه هایی قدیمی هم بودند به اسم خانه عقد که تغییر کاربری داده بودند و شده بودند جایی برای برگزاری مراسم های عقد مختصر. با دیزاین های جذاب و لاکچری و پذیرایی های آن چنانی. دوست داشتنی بودند ولی هر وقت بهشان فکر میکردم همان حال بهم دست میداد. دلم هم میخورد از آنهمه تجمل.

نگران نبودم، راستش خیلی برایم مهم نبود چه می شود. محمود و مامان اما تحت فشار بودند. جایی که مدل ما باشد پیدا نمی شد. 

- فاطمه، خانم جهان نما گفته عقد خواهرزاده اش یه رستوران بوده توی باغ جنگلی لویزان. بریم ببینیم؟

27 مهر بود که رفتیم رستوران بین المللی بهار تاتا را دیدیم. رستورانی با دیوارهای چوبی، وسط جنگل، با صدای پرندگان! خودش بود! اما یک چیزی کم داشت. تقریبا 40 نفر مهمان جا میشد که برای فامیلهای درجه یک و عریض ما کم بود! باید بالکن و صندلی های فضای باز را هم می گرفتیم.

- آقا، امکان دارد ما رستوران و بالکن و صندلی های بیرون را برای 12 آبان رزرو کنیم؟ 

- خانم راستش امروز آخرین روز کاری ماست. هفته آینده تیم جدید میان. ما قراردادمون تا آخر مهر بوده. 

پروردگارا! چه بخت بلندی داریم ما!

  • ۰۱/۱۱/۲۶
  • فاطمه امیرخانی

نظرات (۱)

قسمت ۲ کی میاد :)

پاسخ:
امروز امروز!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی