محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

  • ۰
  • ۰

فاینالی 28

بانک های محترم ملت، تجارت و ملی

سازمان روانشناسی

بنیاد عزیز نخبگان

سلام،

من از اینکه برایم پیامک تبریک تولد فرستادید، واقعا خوشحال شدم. ما اینقدر کاسه نیازمان به احساس شهروندی کوچک شده که با یک پیامک تبریک شما هم دلمان خوش می شود. بعد از مدتی که احساس می کردم فضای اجتماعی ایران من را نمی خواهد و دوست دارد خیلی نامحسوس حذفم کند و طبق انتخاب طبیعی شانس بقایی برای خودم نمی دیدم، تبریک شما حضرات باعث شد به خودم بگویم "هی اینها هنوز تاریخ تولد من را از سیستم هایشان پاک نکرده اند و من بخشی از جامعه ام". به هر حال دوستان ما در هواپیمای اوکراینی همین حداقلی را هم ندارند. 

امیدوارم امسال بتوانیم روابط حسنه و رو به جلویی با هم داشته باشیم.

سپاس مجدد

از طرف شهروند درجه یک

 

 

پاورقی: به طور ویژه از آقا گوگل هم بابت ریسه و بادکنک فشانی ویژه ای که به من ارزانی داشتند، سپاسگزارم. چون برای ایشان شهروند درجه چندم و بلکه بیشتر بودم، در نامه ام ذکر نکردم. 

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

این بار پریسا، تو برایم بخوان. با صدای ضبط شده و کش آمده قدیمی، بخوان برایم که چه بد کردار است چرخ و سر کین دارد. دیگر شجریان و قربانی و الهه و سیما بینا برایم جلوه ای ندارند. تو سازت را کوک کن. بخوان برایم که غم در هشتی قلبم خانه ساخته. برای تمام این سالهایی که عارف قزوینی در نمور تاریک پشتی خانه اش در سگ سوز زمستان تصنیف را سروده و هر سال زخمی گرم زبان باز می کند. بخوان که هوا بس ناجوانمردانه سرد است. استخوانهایم تیر می کشد از تکرار حوادث. دمت گرم و سرت خوش باد. سلامم را تو پاسخ گوی. بخوان از خون جوانان وطن لاله، وطن لاله، وطن لاله دمیده...

 

ترور مردم در کرمان، دی ماه 1402

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

تعداد پست های نوشته شده و منتشر نشده، رنگ غالب صفحه میز کار "بیان"م را طوسی کرده اند. نمی دانم دیگر برای که و چه بنویسم. مشخصا تاب و توانم از قبل کمتر شده. دلم می خواهد فرار کنم. از اخبار، از ترسهایم، از کار کردن، از فکر کردن، از فکر کردن، از فکر کردن. 

مغزم به یک ثبات در گره های ذهنی رسیده. چیزی تغییر نمی کند. مسائلی که توی مغزم نشسته اند و تخمه می خورند و قلیان می کشند و ذغالشان مرا می سوزاند. 

دلم برای یک لذت اصیل، مثل دست در دست بابا بناهای تاریخی را گشتن، با علیرضای چهار ساله بازی کردن، کلاس های المپیاد و ساعتها شعر خواندن، خیلی تنگ شده. من که پیر شده ام ولی زندگی بزرگسالی هم بیش از تصورم دوست نداشتنی است :)

بعد از یک پاییز دودی، دی ماه 1402

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

"پختن بلال با شیر و کره نی نی سایت"

"trust + conscious AI"

"وحی از دیدگاه فارابی"

"narrative psychothrapy + APA"

"انتشار بازی جدی در بازار بین المللی"

گوگل سرشو آورد بیرون پرسید: چی کار داری می‌کنی تو زندگی؟

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

سوگ

در روانشناسی سوگ ملازم فقدان است. چیزی بوده و الان دیگر نیست. 

اما سوگ می تواند به جای از دست دادن چیزی در گذشته، از دست دادن "امکان تحقق" یک چیز در آینده باشد.

آدمی می تواند برای اینکه امکان تجربه حس همسری را ندارد، سوگوار باشد.

برای نبودن بچه ای که هرگز قرار نیست داشته باشد، مشکی بپوشد.

 آرزوهایی که دیگر امکان تحقق ندارند را خاک کند. به امید آنکه خاک سرد است. آرام می شود.

آدمی موجود عجیبی است. دنیا از آن عجیب تر...

فکان الدنیا لم تکن و کان الاخره لم تزل

 

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

«تنم» نشسته توی کافه نان سابق سر دولت، تنها. به درختهای حیاط نگاه می‌کند و با پس زمینه قُل‌قُل قلیانها، سرگذشتش را مرور می‌کند. با خودش می‌خواند:

بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست 

در خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی 

 

«روانم» نشسته روی خاک وسط دشت، تکیه داده به درخت و چوب عصا مانندی را عمود بر زمین بین دو پایش گذاشته، سرش را به آن تکیه داده و انگار بخواهد افسوس بخورد کله‌اش را چپ و راست می‌برد و می‌خواند:

آه مِن قِلَّةِ الزّادِ و طُولِ الطَّریقِ و بُعدِ السَّفَرِ و عَظیمِ المَورِدِ 

 

«من» هم می‌چرخم. بین تنم و روانم و دنیای بین این دو. سرگردانم در زمان. 

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

هو الحق...

رفتم پنجره را باز کنم کمی بتوانم نفس بکشم. پنجره باز بود. پس چرا اینقدر سینه ام تنگ است؟ تقریبا دو ساعت است که مداح مسجد با یک صدای ناله مانندی دارد روضه می‌خواند. آنسوتر صدای گرومب گرومب خشن و خش داری "سِین سِین" ش به آسمان رسیده. چراغهای کوچه سوسویشان را تا وسط‌ هال کشیده‌اند. امشب جایی نرفتیم و در تاریکی نشسته ایم. کجا برویم؟ پای کدام منبر؟ کدام روضه؟ برای چه کسی؟ کدام حسین؟

بغض دارد پشت گلویم را سوراخ می کند. نشستم روی مبل تا سر خودم را گرم کنم. استوری های اینستاگرامم پر شده از مداحی های خوش آمدگویی محرم. صدای مداحی ها دلم را هم میزند. وقتی یادم می افتد فلان مداح دست به اسلحه برده، یا بهمانی جریان دختربازی هایش رسوا شده. خودم را از مذهبی ها خیلی دور می بینم. به محمود می گویم: احساس می کنم شده ام حرب لمن سالمکم. می داند چرا اینطور شده ام. می گوید اگر سبک زندگی ات عوض شده، اگر گناهی می کنی که قبلا نمی کردی، اگر مسیر جدیدی در زندگی طی می کنی که قبلا نمی کردی، به خودت شک کن. شاید یک جایی را غلط می روی. اگر نه شاید آنها دوستدار نیستند که دوستشان بداریم. 

استوری بعدی برای قربانی بود. دسته جمع خوانی آهنگ معروفش.

"نمانده در دلم دگر توان دوری، چه سود ازین سکوت و آه ازین صبوری. تو ای طلوع آرزوی خفته بر باد، بخوان مرا تو امید رفته از یاد"

بغضم ترکید. بیشتر از همه مداحی ها حرف من را زده بود. نه صدای یک مداح خفن که دالبی پخش شود، صدای جمعیتی که فریاد میزد: بخوان مرا تو ای امید رفته از یاد. آنچه من از حسین بن علی و دستگاهش تصویر می کنم و می خواهم همین است.

نشسته ام با آوازهای قربانی و غزل های سعدی برای نوه پیامبر در تنهایی خودم گریه می کنم. صدای مداحی ها هم کم کم تبدیل به دعای آخر روضه می شود. باز رفتم پشت پنجره. نسیم یواشی به صورتم خورد. گفتم حسین، ما بیچاره ها در این شبها هیچ جای امنی نداریم. کسی هم تقبلمان نمی کند. اگر خواستی، تو بکن...

 

دوش بی روی تو آتش به سرم بر می‌شد

و آبی از دیده می‌آمد که زمین تر می‌شد

تا به افسوس به پایان نرود عمر عزیز

همه شب ذکر تو می‌رفت و مکرر می‌شد

چون شب آمد همه را دیده بیارامد و من

گفتی اندر بن مویم سر نشتر می‌شد

آن نه می بود که دور از نظرت می‌خوردم

خون دل بود که از دیده به ساغر می‌شد

چشم مجنون چو بخفتی همه لیلی دیدی

مدعی بود اگرش خواب میسر می‌شد

گاه چون عود بر آتش دل تنگم می‌سوخت

گاه چون مجمره‌ام دود به سر بر می‌شد

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

والعصر

از فلان جا تماس گرفته بودند با تیم پژوهشی ما که یک نشست درباره چالشهای هوش مصنوعی در سطح سیاست گذاری و حکمرانی گذاشته ایم، شما هم لطفا بیایید و از آخرین نتایج پژوهشی تان بگویید.

من به نمایندگی رفتم. با لپ تاپ و نوت های منسجم که طوفان به پا کنم و بگویم ما داریم در مرزهای پژوهش چه ها می کنیم.

از ساعت 7 شب تا 11، فلان آیت الله و بهمان رئیس آمد و کلیاتی که با سرچی سه دقیقه ای در گوگل میشد پیدا کرد، ارائه داد. و بعد گفتند خب ممنون از همراهی شما و خدا نگه دار.

رفتم جلو. به مسئول نشست گفتم سلام، فلانی هستم. گفت بله بله می شناسمتان. گفتم بله! منظورم این بود که قرار نبود من صحبت کنم؟ گفت ببخشید شما را ندیدم. برایتان نشستی آماده می کنم شما بیایید صحبت کنید. گفتم گدای صحبت کردن نیستم. شما مرا دعوت کرده بودید ولی نه من برایتان مهم بودم نه حتی این موضوع و مسئله. فقط می خواستید نمایش بدهید.

محمود از من خیلی عصبانی تر بود. چیزهای بیشتری هم گفت.

 

برای هر کس گفتم، پرسید توقع دیگری داشتی؟ سوال سهمگینی است که پاسخش در آن است.

ما توقع دیگری نداریم. ما توقع و انگیزه ای برای تغییر نداریم. ما حتی دیگر امیدی هم نداریم که برای کسی مهم باشیم. نه حرفمان، نه ایده مان. حق هم دارند. کشوری که تا گردن زیر فشار اقتصادی است، برایش از علم و آینده و هوش مصنوعی بگویی، می پرسد خب چند؟ با گدا از جابلقا و جابلسا گفتن، بی معنی است. 

آرام آرام به نقطه ای میرسم که ما قرار نیست دنیا را تکان دهیم. ما حتی قرار نیست ایران را نجات دهیم. ما کلا قرار نیست کاری بکنیم. زندگی پرباری اگر داشته باشیم، سرریز می کند به دنیای اطراف. اگر "وقت"ش باشد. "والعصر، ان الانسان لفی خسر"

 

پ.ن: وارد دومین سال از افتتاح این وبلاگ شدم. از پس اتفاقهای بسیار با تغییرهای بسیار، من هنوز زنده ام و فکر می کنم و می نویسم و این عمیق ترین معجزه دنیا است: زنده‌گی.

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

عروسی 4

صبح روز پنجشنبه 12 آبان را دوست دارم. چون یک روز عادی و خوب بود. شبیه روزهای اول مهر که می روی مدرسه و همکلاسی هایت را می بینی و ترس از مشق ننوشتن و درس پرسیدن نداری. 

کدام عروس را سراغ دارید که با خیال راحت بنشیند و با خانواده اش صبحانه بخورد؟ و بعد در حالیکه چای و نباتشان را هم می زنند درباره فلان کتاب که دیگر تجدید چاپ نمی شود صحبت کنند.

مهدیه آمد جلوی خانه مان. قرار بود جند تا کار باقی مانده بکنیم. وقتی خانم خیاط فهمید که همین الان چادر رنگی ام را خریده ام و همین الان نیاز دارم دوخته شود چون دو سه ساعت دیگر مراسم دارم، با نگرانی رفت از توی آشپرخانه کوچکش که پشت یک پارتیشن درب و داغان پنهان کرده بود، چند لقمه نان و حمص آورد. گفت: حتما خیلی استرس داری و از صبح چیزی نخوردی. بیا اینا رو بخور جون بگیری!

خاله ام زنگ زد و گفت که پسرخاله ام کرونا گرفته و نمی تواند مراسم بیاید. و این یعنی ما عکاس نخواهیم داشت! ساعت 4ونیم بعدازظهر بود. مهدیه با کلی فکر یک اکانت قدیمی را در گوشی اش پیدا کرد. شماره خانمی که وقتی بچه‌هایش مهدکودک می رفتند، برای مهد عکاسی می کرده. زنگ زد.

- ببخشید من حتی نمی دونم اسم شما چیه! فقط شمارتون رو به عنوان عکاس سیو کردم. شما هنوز عکاسی می کنید؟

- نه چند سالی هست کار انجام نمیدم.

- ما یه اتفاقی برامون افتاده برای مراسم شب نیاز به عکاس داریم. میتونید بیاید؟

- همسرم اجازه نمیده شب آخه. کجا هست مراسمتون؟

- پارک جنگلی لویزان

- عه خونه ما دقیقا همینجاست. پس با همسرم هماهنگ می کنم میام.

عکاس جایگزین جور شد. دسته گل هم از یک جای عجیب و غریب دیگری جور شد. 

ساعت 5 بود که به خانه برگشتم، تقریبا همه آماده ی رفتن به سالن بودند. من اما نه! یکی از بستگان دم در مرا دید و گفت: تو مثلا عروسی؟ والا ما از تو عروس تریم! خندیدم. من عروس بودم. چون خوشحال بودم از همه چیز. راضی و سبک بودم و همیشه تصورم از یک روز دلنشین، همین شکلی بود. من خود واقعیم بود: حتی برای مراسم خودم هم دیرتر از همه حاضر میشدم و می رفتم. و البته محمود هم خود واقعیش بود! تازه ماشین را برده بود کارواش! با کت و شلوار دامادی!

در ماشین را که باز کردم، باد خنک پاییزی اولین استقبال کننده ام بود. آدمها نصفه و نیمه آمده بودند. مجبور نبودم عین عروس ها درگیر دامن و تور بلندم باشم. مجبور نبودم به خاطر آرایش و لباس سفت و بدقلقی که دارم کسی را بغل نکنم. اغوش گرم آدمها را در آن سرمای پاییزی با خیال راحت پذیرفتم.

کم کم سالن که پر شد، آدمها گرم صحبت دور میزهای چهارنفره شدند. هیچ کس غریبه نبود که مجبور باشد خودش را با گوشی اش سرگرم کند. فامیل ها با هم خوش و بش می کردند و دوستها با هم. آدمهایی را می دیدم که واقعا دوستشان داشتم. کسانی که در تاریخچه زندگی و سرگذشت من نقشی داشتند و دیدنشان لبخند محبت و رضایت روی لبم می نشاند. برنامه این بود که هر کس با هر کس دوست دارد گپ بزند. آدمها می توانستند جایشان را عوض کنند و هم صحبتی های جدید انتخاب کنند. دقیقا همین را دوست داشتم. بدون سر و صداهای اضافی آهنگ. در حدی که یک نفر آمد کمی مدح اهل بیت کرد، مهمانان گفتند ترجیح می دهیم کسی چیزی نخواند و خودمان خوش بگذرانیم!

مراسم عروس کشان را اما به قاعده به جا اوردیم. چون همیشه از مراسم های عروسی همین بخش را دوست داشتم. از مامان و بابا که داشتم خداحافظی می کردم، کسی گریه نکرد. فهمیدم که گریه آدمها شب عروسی بیشتر جو و حال و هوای جمع است. وگرنه چه کسی برای عروسی که چادر مشکی سرش است و شام نخورده اش را توی ساندویچ کرده و دارد می خورد، گریه می کند؟

در خانه باز شد. خانه ی من! خانه ای که از آن شب کاملا متعلق به من بود را یک هفته ای میشد که ندیده بودم. ترکیب وسایل کنار هم، گلهای طبیعی و گلدان های قشنگی که حمیده زحمتشان را کشیده بود همان چیزی بود که دوست داشتم. عروسی من شبیه یک پروسه جمعی بود. دوست و فامیل و آشنا دقیقا وسط ماجرا بودند و کمک دادند. این هم از ایده آل های دیگر ذهنی ام بود. از حمایت دوستان و نزدیکانم استفاده کردم. لذت حمایت و بودنشان در آن روزها هیچ وقت فراموشم نخواهد شد. 

***

چادر مشکی ام را پشت در آویزان کردم. ته ذهنم گفت یک وقت بدشگون نباشد عروس با چادر مشکی به خانه بخت بیاید. خندیدم به خودم. کار سختی می نمود پیمودن این مسیر و تغییر دادن همه چیز. اما او آسان کرد برایمان.

 

پی نوشت: علت نوشتن ماجرا با این طول، اول خودم بودم که یادم بماند چه بود و چطور گذشت. و ثانیا دیگرانی که شاید نیاز به جرئت دارند برای تغییر. من عروسی به معنای رایج نگرفتم، آتلیه و آرایشگاه نرفتم، عکاس خفن نداشتم، واقعا مراسم ساده ای داشتم. اما خیرهای زیادی در این سادگی دیدم و چیزی هم از دست ندادم. 

همین :)

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

عروسی 3

دهم آبان نماز مغرب و عشا را که خواندیم، عمه و دخترعمه‌هایم آمدند بهمان سر بزنند و مثلا مامان را در غم جدایی از ته تغاری اش یاری دهند.

آخر شب بود که پرسیدند: خب راستی چی میخوای بپوشی؟

من هم با خوشحالی رفتم لباس مدنظرم را پوشیدم و آمدم از اتاق بیرون. هشت چشم خیره و چهار لبخند ماسیده. عمه نفسی کشید و گفت: یه ذره برات بزرگه. لباس دیگه ای نداشتی؟ البته بد هم نیست. و دخترعمه هایم که با سکوتشان حتی همین امیدواری را هم تایید نکردند. 

از نگاه هایشان فهمیدم که افتضاح است! چون لباس امانت بود، دوست نداشتم خیاطی رویش انجام بشود و فقط قدش را کمی کوتاه کرده بودیم. یک روز مانده به مراسم، همه به تقلا افتادند که می توانند لباس دیگری برایم پیدا کنند یا نه. اما صادقانه همچنان نگران این جور چیزها نبودم. 

نرگس یک مزون لباس عقد پیدا کرد. سرچ کردیم. خیلی نزدیک بود. اما مسئله دیگری هم وجود داشت: یکی از فرشهایی که پسندیده بودیم را وقتی به خانه آوردیم و داخل هال انداختیم، اصلا جالب نشد. می خواستیم فردا برویم تازه فرش بخریم!

شب همانجا خوابیدند و گفتم بمانید که به قول این غربی ها بچلر پارتی را باشکوه برگزار کنیم. برای آخرین بار نشستیم و درباره پسرهایی که می شناختیم و نمی شناختیم و انواع و اقسام پسرها حرفهای خاله زنکی سنگین زدیم. حلالمان باشد!

صبح بعد از خوردن صبحانه راهی بازار فرش شدیم.  در این دو روز، ساعت ها و لحظه ها هم برایم معنی پیدا کرده بودند. کارهایی که آدمها در تهران در یک هفته یا بیشتر انجام می دهند، ما در دو روز انجام دادیم. معجزه بود؟ یا در زندگی معمولی مان خیلی شل و وارفته ایم که نمیرسیم؟

ساعت 3 بعدازظهر رسیدیم خانه، ناهار خوردیم و رفتیم مزونی و یک پیراهن ساده شیری انتخاب کردم. در مزون را ساعت 6 با صاحبانش قفل کردیم و همگی بیرون آمدیم.

حالا من برای این پیراهن جدید، روسری و جوراب ندارم. ساعت 8 شب 11 آبان، کمتر از 24 ساعت دیگر به مراسم مانده!

دیگر حتی کسی هم نبود که با او خرید بروم، آدمهای نزدیکم خودشان هم فردا عروسی من دعوت بودند و گرفتار کارهای خودشان! زنگ زدم به دوستم: میای بریم خرید؟

- الان؟ دیر نیست؟

- چک کردم این پاساژ عرش آجودانیه تا 10 بازه. بجنبیم می رسیم. اما قبلش پیاده بریم من باید یه خرید دیگه هم بکنم.

پیاده به سمت مغازه روسری رفتیم. هوا سرد بود. من هم استرس دیگر به جانم افتاده بود. محمود را هم چند روزی بود ندیده بودم و نمی دانستم او در چه حالیست. اولین مغازه، کرکره اش را نیمه بسته کرده بود. پریدیم داخل. 

- روسری شیری دارید؟

- یه دونه توی اون رگال مونده فقط.

روسری را باز کردیم. باورکردنی نبود. دقیقا همان طرح پیراهن، روی روسری بود. فاطمه پرسید: تو میدونستی اینجا این روسری رو داره؟ گفتم: به من که شب عروسیم تازه لباس می خرم میاد همچین آماری داشته باشم؟ 

 آن شب برای من شب دوست داشتنی ای بود. چون خیلی معمولی بود و همه به معنای واقعی آسوده خاطر بودند. شبیه شبهای پاییز نبود. شبیه یک شب تابستانی بود که توی بهارخواب دراز کشیده باشی و با ستاره های آسمان چشم در چشم شوی. نسیم ملایمی بر صورتت بوزد و عمیقا باور داشته باشی همه چیز آرام است...

  • فاطمه امیرخانی