محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

۱ مطلب در فروردين ۱۴۰۲ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

عروسی 4

صبح روز پنجشنبه 12 آبان را دوست دارم. چون یک روز عادی و خوب بود. شبیه روزهای اول مهر که می روی مدرسه و همکلاسی هایت را می بینی و ترس از مشق ننوشتن و درس پرسیدن نداری. 

کدام عروس را سراغ دارید که با خیال راحت بنشیند و با خانواده اش صبحانه بخورد؟ و بعد در حالیکه چای و نباتشان را هم می زنند درباره فلان کتاب که دیگر تجدید چاپ نمی شود صحبت کنند.

مهدیه آمد جلوی خانه مان. قرار بود جند تا کار باقی مانده بکنیم. وقتی خانم خیاط فهمید که همین الان چادر رنگی ام را خریده ام و همین الان نیاز دارم دوخته شود چون دو سه ساعت دیگر مراسم دارم، با نگرانی رفت از توی آشپرخانه کوچکش که پشت یک پارتیشن درب و داغان پنهان کرده بود، چند لقمه نان و حمص آورد. گفت: حتما خیلی استرس داری و از صبح چیزی نخوردی. بیا اینا رو بخور جون بگیری!

خاله ام زنگ زد و گفت که پسرخاله ام کرونا گرفته و نمی تواند مراسم بیاید. و این یعنی ما عکاس نخواهیم داشت! ساعت 4ونیم بعدازظهر بود. مهدیه با کلی فکر یک اکانت قدیمی را در گوشی اش پیدا کرد. شماره خانمی که وقتی بچه‌هایش مهدکودک می رفتند، برای مهد عکاسی می کرده. زنگ زد.

- ببخشید من حتی نمی دونم اسم شما چیه! فقط شمارتون رو به عنوان عکاس سیو کردم. شما هنوز عکاسی می کنید؟

- نه چند سالی هست کار انجام نمیدم.

- ما یه اتفاقی برامون افتاده برای مراسم شب نیاز به عکاس داریم. میتونید بیاید؟

- همسرم اجازه نمیده شب آخه. کجا هست مراسمتون؟

- پارک جنگلی لویزان

- عه خونه ما دقیقا همینجاست. پس با همسرم هماهنگ می کنم میام.

عکاس جایگزین جور شد. دسته گل هم از یک جای عجیب و غریب دیگری جور شد. 

ساعت 5 بود که به خانه برگشتم، تقریبا همه آماده ی رفتن به سالن بودند. من اما نه! یکی از بستگان دم در مرا دید و گفت: تو مثلا عروسی؟ والا ما از تو عروس تریم! خندیدم. من عروس بودم. چون خوشحال بودم از همه چیز. راضی و سبک بودم و همیشه تصورم از یک روز دلنشین، همین شکلی بود. من خود واقعیم بود: حتی برای مراسم خودم هم دیرتر از همه حاضر میشدم و می رفتم. و البته محمود هم خود واقعیش بود! تازه ماشین را برده بود کارواش! با کت و شلوار دامادی!

در ماشین را که باز کردم، باد خنک پاییزی اولین استقبال کننده ام بود. آدمها نصفه و نیمه آمده بودند. مجبور نبودم عین عروس ها درگیر دامن و تور بلندم باشم. مجبور نبودم به خاطر آرایش و لباس سفت و بدقلقی که دارم کسی را بغل نکنم. اغوش گرم آدمها را در آن سرمای پاییزی با خیال راحت پذیرفتم.

کم کم سالن که پر شد، آدمها گرم صحبت دور میزهای چهارنفره شدند. هیچ کس غریبه نبود که مجبور باشد خودش را با گوشی اش سرگرم کند. فامیل ها با هم خوش و بش می کردند و دوستها با هم. آدمهایی را می دیدم که واقعا دوستشان داشتم. کسانی که در تاریخچه زندگی و سرگذشت من نقشی داشتند و دیدنشان لبخند محبت و رضایت روی لبم می نشاند. برنامه این بود که هر کس با هر کس دوست دارد گپ بزند. آدمها می توانستند جایشان را عوض کنند و هم صحبتی های جدید انتخاب کنند. دقیقا همین را دوست داشتم. بدون سر و صداهای اضافی آهنگ. در حدی که یک نفر آمد کمی مدح اهل بیت کرد، مهمانان گفتند ترجیح می دهیم کسی چیزی نخواند و خودمان خوش بگذرانیم!

مراسم عروس کشان را اما به قاعده به جا اوردیم. چون همیشه از مراسم های عروسی همین بخش را دوست داشتم. از مامان و بابا که داشتم خداحافظی می کردم، کسی گریه نکرد. فهمیدم که گریه آدمها شب عروسی بیشتر جو و حال و هوای جمع است. وگرنه چه کسی برای عروسی که چادر مشکی سرش است و شام نخورده اش را توی ساندویچ کرده و دارد می خورد، گریه می کند؟

در خانه باز شد. خانه ی من! خانه ای که از آن شب کاملا متعلق به من بود را یک هفته ای میشد که ندیده بودم. ترکیب وسایل کنار هم، گلهای طبیعی و گلدان های قشنگی که حمیده زحمتشان را کشیده بود همان چیزی بود که دوست داشتم. عروسی من شبیه یک پروسه جمعی بود. دوست و فامیل و آشنا دقیقا وسط ماجرا بودند و کمک دادند. این هم از ایده آل های دیگر ذهنی ام بود. از حمایت دوستان و نزدیکانم استفاده کردم. لذت حمایت و بودنشان در آن روزها هیچ وقت فراموشم نخواهد شد. 

***

چادر مشکی ام را پشت در آویزان کردم. ته ذهنم گفت یک وقت بدشگون نباشد عروس با چادر مشکی به خانه بخت بیاید. خندیدم به خودم. کار سختی می نمود پیمودن این مسیر و تغییر دادن همه چیز. اما او آسان کرد برایمان.

 

پی نوشت: علت نوشتن ماجرا با این طول، اول خودم بودم که یادم بماند چه بود و چطور گذشت. و ثانیا دیگرانی که شاید نیاز به جرئت دارند برای تغییر. من عروسی به معنای رایج نگرفتم، آتلیه و آرایشگاه نرفتم، عکاس خفن نداشتم، واقعا مراسم ساده ای داشتم. اما خیرهای زیادی در این سادگی دیدم و چیزی هم از دست ندادم. 

همین :)

  • فاطمه امیرخانی