محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

۱ مطلب در تیر ۱۴۰۲ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

هو الحق...

رفتم پنجره را باز کنم کمی بتوانم نفس بکشم. پنجره باز بود. پس چرا اینقدر سینه ام تنگ است؟ تقریبا دو ساعت است که مداح مسجد با یک صدای ناله مانندی دارد روضه می‌خواند. آنسوتر صدای گرومب گرومب خشن و خش داری "سِین سِین" ش به آسمان رسیده. چراغهای کوچه سوسویشان را تا وسط‌ هال کشیده‌اند. امشب جایی نرفتیم و در تاریکی نشسته ایم. کجا برویم؟ پای کدام منبر؟ کدام روضه؟ برای چه کسی؟ کدام حسین؟

بغض دارد پشت گلویم را سوراخ می کند. نشستم روی مبل تا سر خودم را گرم کنم. استوری های اینستاگرامم پر شده از مداحی های خوش آمدگویی محرم. صدای مداحی ها دلم را هم میزند. وقتی یادم می افتد فلان مداح دست به اسلحه برده، یا بهمانی جریان دختربازی هایش رسوا شده. خودم را از مذهبی ها خیلی دور می بینم. به محمود می گویم: احساس می کنم شده ام حرب لمن سالمکم. می داند چرا اینطور شده ام. می گوید اگر سبک زندگی ات عوض شده، اگر گناهی می کنی که قبلا نمی کردی، اگر مسیر جدیدی در زندگی طی می کنی که قبلا نمی کردی، به خودت شک کن. شاید یک جایی را غلط می روی. اگر نه شاید آنها دوستدار نیستند که دوستشان بداریم. 

استوری بعدی برای قربانی بود. دسته جمع خوانی آهنگ معروفش.

"نمانده در دلم دگر توان دوری، چه سود ازین سکوت و آه ازین صبوری. تو ای طلوع آرزوی خفته بر باد، بخوان مرا تو امید رفته از یاد"

بغضم ترکید. بیشتر از همه مداحی ها حرف من را زده بود. نه صدای یک مداح خفن که دالبی پخش شود، صدای جمعیتی که فریاد میزد: بخوان مرا تو ای امید رفته از یاد. آنچه من از حسین بن علی و دستگاهش تصویر می کنم و می خواهم همین است.

نشسته ام با آوازهای قربانی و غزل های سعدی برای نوه پیامبر در تنهایی خودم گریه می کنم. صدای مداحی ها هم کم کم تبدیل به دعای آخر روضه می شود. باز رفتم پشت پنجره. نسیم یواشی به صورتم خورد. گفتم حسین، ما بیچاره ها در این شبها هیچ جای امنی نداریم. کسی هم تقبلمان نمی کند. اگر خواستی، تو بکن...

 

دوش بی روی تو آتش به سرم بر می‌شد

و آبی از دیده می‌آمد که زمین تر می‌شد

تا به افسوس به پایان نرود عمر عزیز

همه شب ذکر تو می‌رفت و مکرر می‌شد

چون شب آمد همه را دیده بیارامد و من

گفتی اندر بن مویم سر نشتر می‌شد

آن نه می بود که دور از نظرت می‌خوردم

خون دل بود که از دیده به ساغر می‌شد

چشم مجنون چو بخفتی همه لیلی دیدی

مدعی بود اگرش خواب میسر می‌شد

گاه چون عود بر آتش دل تنگم می‌سوخت

گاه چون مجمره‌ام دود به سر بر می‌شد

  • فاطمه امیرخانی