محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

  • ۰
  • ۰

دختر و پسری برای دیدار اول قرار گذاشته‌اند. میز بغلی نشسته‌اند در یک کافه نسبتا معمولی در خیابان انقلاب. به سر و ظاهرشان می‌خورد دانشجو باشند. دختر با مانتو و مقنعه مشکی و پسر با پیراهن چهارخانه زرد و آبی و شلوار سرمه‌ای. دو تا کوله هم کنار میزشان لش کرده‌اند.

ماجرا از نمکدان روی میز شروع شد. که پسر گفت در حوزه نمک بدون چی‌چی، یک شرکت استارتاپی زده‌اند. دختر پرسید: یعنی خودت نمک درست می‌کنی؟ پسر گفت خودم که نه، دستگاه های ازمایشگاهی. دختر خندید که آره قطعا میدانم خودت درست نمی‌کنی. اما به نظرم دختر واقعا فکر میکرد، یا دوست داشت فکر کند پسر خودش نمک درست می‌کند.

تقریبا چهل دقیقه گذشته است. پسر با شور و حرارت هنوز از نمکش می‌گوید. دختر سه بار گوشی چک کرده و کاغذهای روی میز را پاره پاره کرده. هی تکیه میدهد و جلو می‌آید. همه نشانه‌های اعلام حوصله سررفتگی را دارد. اما پسر نمی‌بیند.

این چالش را زیاد دیده‌ایم. مردی که با هیجان درباره کارش با پارتنر یا همسرش صحبت می‌کند در حالیکه شخص مقابل علاقه‌ای ندارد. این تفاوت ظاهرا مشخص است اما چرا آدمها نمی‌دانند؟ تفاوت‌های پایه‌ای که بین دختر و پسر وجود دارد را هیچ جا آموزش نمی‌دهند. راستش حتی اگر یک زن شاغل هم باشد، دوست دارد وقتی به گفتگو می‌نشیند، از احساساتش بگوید و بشنود. شنیدن از عمیق ترین حالاتمان، ما را به یکدیگر نزدیک می‌کند. اما نمیگذاریم به آنجا برسد. چون اگر کسی عمق وجودمان را بشنود احساس مبهمی به ما دست می دهد. چون عادت نداریم کسی ما را بشنود. عمیق و واقعی.

حواسم به خنده‌شان جلب شد. دختر گفت تو دنبال آرزوهای خودت هستی. پسر خندید و گفت آره، نمیخواستم بفهمی. هردو خندیدند. بالاخره کارش گرفت!

  • ۰۱/۰۶/۱۴
  • فاطمه امیرخانی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی