محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

۳ مطلب در مرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

ان هذا لشی عجاب

من همیشه از آن دسته آدمها بوده‌ام که در جواب "حالت چطوره؟" واقعا فکر می‌کردم که حالم چطور است. یا وقتی کسی می‌پرسید "اوضاع و احوال خوبه؟" جواب می‌دادم دقیقا کدام اوضاع؟ 

بعدتر اما یاد گرفتم که با یک "الحمدلله، خوبم" خشک و خالی مردم را روانه کنم تا حرف اصلیشان را بزنند.

پس از تاهل ولی هر کس می‌پرسید "خب چی کار می‌کنی با متاهلی؟" اگر وقت و فرصت اجازه بدهد سرسری نمی‌گذرم. اینکه سطح بحث‌ها و کنجکاوی‌های زنانه از صحبت درباره خرید جهیزیه و غیبت خانواده شوهر، بالاتر بیاید و واقعا آدمها درباره حالها و تجربیاتشان گفتگو کنند، برایم جالب و هدفمند است.

لبخند می‌زنم و می‌گویم بگذار چای یا میوه بیاورم که قشنگ بنشینیم و صحبت کنیم. هر بار هم با یک جمله تقریبا ثابت آغاز می‌کنم: چیز جدید و عجیبی است. 

 آدمهای اطراف ما، به دوست و خانواده و فامیل تقسیم می‌شوند. از کودکی یاد می گیریم که با هر کدام چطور تعامل کنیم. یاد می گیریم از چه دوستانی خوشمان می آید و به چه کسانی نزدیک نشویم. آموخته می ‌شویم که جلوی فامیلی که رودربایستی داریم چگونه باشیم و کدام حرفها را به دخترخاله نزنیم تا شر نشود. اما برای اولین بار مواجه می شویم با کسی که هیچ کدام از اینها نیست. نه دوست است، نه خانواده (مثل پدر و مادر و برادر و خواهر) نه  فامیل. یک مرد است که متفاوت است با پدر و برادر و همکار و هم کلاسی و خواستگار. و یک نیو فولدر جدید در ذهنت شکل می گیرد به عنوان همسر  و باید کم کم برایش دیتا جمع آوری کنی. 

صادقانه من این فرایند یادگیری را بسیار دوست دارم. حتی اگر سوتی بدهم سر اینکه یک حرفی را بی موقع بزنم یا طور بدی گفته باشم، ولی یاد بگیرم و اصلاح کنم باز برایم جذاب است. ما هیچ گاه اینقدر در معرض عمل و عکس العمل‌های پیوسته و آگاهانه نیستیم و این یک موهبت است که کسی کنارت باشد و نسبت به خودت هشیارتر شوی. البته این هشیاری تلخ هم هست. گاهی وقتها خیلی تلخ. پذیرش تلخی‌ها درباره عمق شخصیت خود یکی از بلوغ هاییست که آدم پیش از انتخاب باید در پی آن باشد. وگرنه ضربه‌های پس از متاهلی سنگین است :)

پی نوشت: من واقعا به لحاظ فنی هیچ دستی در زیبا کردن وبلاگ ندارم. اگر کسی اینجا دارد و مایل است وقتی بگذارد، خبری بدهد.

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

این موضوع را از دوستم شنیدم و بر همان اساس بسطش می دهم، چون درباره محرم چیزی ننوشتم و حیف بود. چون این محرم و صفر است که اسلام را زنده نگه داشته است.

حضرت اباعبدالله در لحظات آخر پیش از شهادت، وقتی به خیمه ها حمله ور می شوند می فرمایند: این سرکشان و طاغیان و نادانان را از تعرّض به حرم من تا من زنده هستم باز دارید.

"تا من زنده هستم" چرا این قید آورده شده است؟

احتمالا این تقسیم بندی به جز من به ذهن کسان دیگری نیز رسیده باشد. که مسئولیت چهار جزء سالم  دارد: مسئولیت من در برابر خدا، خودم، سایر انسانها(که این هم اجزائی دارد)، سایر موجودات(نه فقط طبیعت، هر آنچه در این دنیا وجود دارد) و یک نوعی هم مسئولیت مرضی.

امام در برابر زنان و فرزندان تا زمانی که زنده هستند مسئولند و موظفند اجازه هتک حرمت به کسی ندهند. اما بعد از مرگ چنین مسئولیتی مترتب ایشان نیست. یعنی من تا زنده هستم باید تمام تلاشم را در راستای مسئولیتی انسانی و الهی انجام دهم و علی رغم آنکه می دانم بعد از مرگم چه به زن و بچه ام می آید، آرامشم را از دست نمی دهم و اساسا کاری با آن ندارم.

بگذارید قضیه را برای خودمان عینی تر کنیم. شما والد چند فرزند هستید، برایتان بیماری ای پدید می آید که بیم مرگ هست. چند بار در ذهن مرور می کنید که: تکلیف بچه ها چه می شود؟

یا اصلا به جز آن، چقدر فکر و خیال درباره بعد از مردنمان داریم؟ تکلیف فلان کار و پروژه که مسئولش هستیم اگر الان بمیریم چه می شود؟ پدر و مادرمان چه می شوند؟ وسایلمان؟ 

ما بسیاری از اوقات درگیر مسئولیت های مرضی هستیم. نگران چیزهایی که اساسا به ما مرتبط نیستند. اینکه من بعد از مرگم چه می شود یک مثال جزئی است از اینگونه مسئولیت ها. بیشتر وابستگی ها و تسلط ها ریشه در همین احساس مسئولیت مرضی دارند و بخشی از آرامش ما را سلب می کنند.

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

دعوا بر سر سایه

متن های ادبی و جالبی درباره سایه و مرگش نوشته شد. تحلیل های مختلفی هم. دعوا شد سر اینکه چپ و کمونیست بود پس تسلیت نگوییم. یا بعد از انقلاب ماند در ایران و برای انقلاب شعر سرود پس بگوییم. یا رفت و در آمریکا مرد. یا مذهبی بود و شعری برای امام حسین و کربلا گفت. یا نبود و شعرهای عاشقانه و سیاسی سنگین گفت. واقعیت من درباره هیچ کدام از این مسائل اطلاعات و تحلیل دقیقی ندارم. حرفم درباره نحوه برداشت و گفتگو درباره آدم است.
سایه یکی از ما مردم معمولی بود. که احتمالا همه این گزاره های بالا درباره او صدق می کند. چون آدمها «تکه‌هایی از یک کل منسجم» هستند. جزءهایی دارند که بخشی از آنها به مذاق ما خوش می‌آیند و برخی نه. چرا راه دور برویم؟ ما خودمان هم همین هستیم. اجزای مختلفی داریم که در شرایط گوناگون پرده کنار می زنند و خودی نشان می دهند. گاهی رفتارهایی می‌کنیم که اصلا توقع نداریم. حس هایی که ازشان خوشمان نمی‌آید. اخلاق هایی که دوستشان داریم و البته چیزهایی که دوستشان نداریم. مواجهه ما با دنیای پیرامون، آینه مواجهه ما با خودمان است. اگر خود را آنگونه که هستیم، می‌پذیریم با تمام شرق و غرب هایمان، احتمالا می‌توانیم دیگران را بپذیریم. اگر نه، وقتی یک موقعیت بیرونی پیش می‌آید، مثل مرگ سایه، می‌افتیم به جان هوشنگ ابتهاج و تکه تکه‌هایش را می‌جوریم و عوامل های مثبت و منفی اش را از هم جدا می ‌کنیم و موضع گیری صفر و صدی می‌کنیم.
دقت که می‌کنم تفکر سیاه و سفید یا صفر و صدی در نگاه‌ها و قضاوت های ما خیلی حضور دارد. نسبت به خودمان و جهان اطرافمان. به زبان روانشناسی اسم این می شود "پذیرش".

 

حالا می خواهم یک ادعای بزرگتر بکنم. آزادی نتیجه پذیرش است. 

ازادی الزاماتی دارد. مثلا رعایت انصاف در ازادی فکر و بیان از اصول است. اینکه شما می خواهی درباره مسئله ای آزادانه صحبت کنی و بیندیشی باید بتوانی پدیده را جامع و منصفانه دیده باشی. و در شرایطی می توان مسئله ای را منصفانه دید که نسبت به آن پذیرش داشته باشیم. پذیرش یعنی او را آن طور که هست با تمام ویزگی هایش و فارغ از قضاوت های شخصی خود و خوب و بد کردن بتوانی ببینی. اگر توانستی، آنگاه می شود در جامعه ای آزاد درباره مسائل و اشخاص گفتگو کرد.

ما بعضا در حق خودمان هم آزادی روا نمی داریم، چون نمی توانیم و دوست نداریم واقعیت های درونی خودمان را بپذیریم. اگر بپذیریم آزادانه رفتار می کنیم. 

آخر اینکه با تمام این اوصاف من هوشنگ ابتهاج را دوست داشتم و از مرگش ناراحت شدم. خدایش بیامرزد و در بهشت برین مهمانش کند.

  • فاطمه امیرخانی