محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

۸ مطلب با موضوع «مذهبی‌دلی» ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

۱-  داشتم می‌اندیشیدم که اسلام برای زنان پرانرژی(بخوانید برون‌گرا) برنامه‌ای ندارد و تکلیفشان را مشخص نکرده یا در واقع آنچه راویان اسلام به ما رسانده‌اند تبیینی جامعی از زن نکرده است‌.
زن یا مقصوراتُ فی الخیام است یا مثلا زن قوی و زینب‌وار و درمعرکه. زینب سلام الله علیها در روزهای معمولی زندگی‌اش چه می‌کرده؟
مثلا شما یک دختری دارید که بسیار پرانرژی و شوخ و شنگ است.  چه پیشنهادی برایش دارید که از انرژی‌اش استفاده کرده باشد؟ بلند نخند، نرقص، جلف نباش خب ولی دقیقا چگونه باش؟

 

۲-تجربه‌های اخیرم در مواجهه با آقایان مرا بیشتر و بیشتر به این نتیجه رسانده است که تربیت جنسیتی مشکل داشته است. اعتماد به نفس و خودباوری‌ای که مردان دارند نه لزوما وابسته به جنسیت فیزیولوژیک بلکه یک رفتار فرهنگیست. بارها و بارها شنیدم و دیدم این روحیه را در آقایان که "آره من میخوام این کارو بکنم(کاری در حد آپولو فرستادن به هوا) و میتونم" بعد هر چقدر فکر کردم دوستان و زنان اطرافم، تازه آنهایی که خودشان را نباخته‌اند و تلاش می‌کنند، درگیر واقع نگری هایی هستند مانند "آیا می‌شود؟ آیا درست است؟ آیا اولویت است؟" 

شاید یکی از دلایل تعارض‌ نقشهای همسری و مادری در مقابل جایگاه شغلی و اجتماعی باشد که اعتماد به نفس را از زنان گرفته است. 

جامعه‌ای که زنانش اعتماد به نفس نداشته باشند، از درون تهی و پوچ خواهد شد.

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

سوز سرما از لای پنجره می‌خورد به صورت و دستانم. پاییز و زمستان کار هر شبم این است که بعد از کمی مقاومت در برابر سرما، پتو و بالش را بزنم زیر بغلم و بیایم روی کاناپه وسط هال بخوابم. زل می‌زنم به شعله‌های بخاری. نور آبی و نارنجیِ عجیبی که در تاریکی آدم را محو خودش می‌کند. شانس بیاورم، خستگی امانم را ببرد و مغلوبه‌ی این نبرد، خوابم ببرد. اگر نه-مثل امشب- آنقدر زل می‌زنم و فکر می‌کنم، تا از خشکی چشمانم به خاطر پلک نزدن‌های طولانی، به خودم بیایم و ببینم چقدر دیر شده است.

امشب به یاد روزگاری بودم که پشتم و دلم خیلی گرم بود. می‌دیدمش چنان که نوزاد کور مادرزاد، گرمی سینه‌ی مادرش را. خیلی هم دور نیست. کمتر از یک سال پیش که هر شب قرآن می‌خواندم و فکر می‌کردم "خدایا چطور اینقدر صریح با من صحبت میکنی قشنگ‌ترینم و ای همه‌ی وجودم؟" آن شب‌ها، با شیرینی خواندن قرآن، رو به روی بخاری خوابم می‌برد و صبح، با ذوقِ خواندن دعاهای سحرگاهی بیدار می‌شدم.

ادبار و اقبال را می‌شناسم. اما این یکی توفیر دارد. مشکل جای دیگرست.

دلم چنان به هم پیچیده شده که هفته‌ای، قرآن می‌خوانم -اگر بخوانم- "مَثَلُ الذینَ حُمِّلوا التّوراةَ ثُمَّ لَمْ یحْمِلوهَا کمَثَلِ الحِمارِ یحمِلُ اسفاراً"

سرشارم از احساس تنهایی و سنگینی و نگرانی درباره آینده. چنان که انگار خدایی نیست و هرگز هم نبوده است. 

سرم درد می‌کند، حرارت بخاری به صورتم می‌خورد و چشمانم از فرط زل زدن به شعله‌های آن که بالا و پایین می‌روند، می‌سوزد. چشمانم را با ترس می‌بندم. از آن ترسها که محکم چشمانت را فشار میدهی و انقباض عضله‌های چشمت را حس میکنی. آب دهانم را قورت می‌دهم و زیر لب می‌گویم: این کنت یا ولی المومنین؟

۱۷ آبان ۱۴۰۰- در میانه‌ی یک سال پر فراز و نشیب و پر اتفاق

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

به نام زینب

دو سال پیش با یک خواستگار صحبت می کردم. پرسید کدام زن الگوی شما در زندگی است؟

من که به نظرم سوال مسخره‌تر از این وجود نداشت گفتم: باید بگم خانم ام ابیها سلام الله علیها؟ یا مثلا زن انقلابی مرضیه دباغ؟ یا فکر می‌کنید یکی از بازیگرها رو میگم؟ الگو برای کل بشریت، معصومین‌اند. خانم و آقا هم ندارد!

 

پاسخم هنوز همان است. اما یک ادامه‌ای هم دارد: معصومین به اضافه حضرت زینب.

آنچه شما از زنانگی سراغ دارید عاطفه و محبت است. آنچه از مردانگی تصور می کنید امنیت و غیرت و حمایت است.

آنچه در زینب، دهم محرم سال شصت و سه می‌بینید به طرز شگفت‌انگیزی همه این دو است. اوج تبلور همه‌ی ساحت‌های انسانی. و در نگاه من تنها یک زن می‌تواند به این جایگاه برسد. همانطور که در مادر بزرگوارش.

 

دهه محرم امسال تمام شد.  عاشورا صحنه مواجهه تمام حق و تمام باطل بود. و امسال عمیقا در خودم دیدم که باطل وجودم جلویم صف کشیده و با آن مواجه شدم. "چه می کنی ای دل؟ می‌مانی یا می‌روی؟ و داد از آن اختیار که تو را از حسین جدا کند..."

 

و بگذارید اینجا ثبت شود که عمیقا معترفم: حسین یک حقیقت همیشه زنده است.

  • فاطمه امیرخانی
  • ۱
  • ۰

به نام حر

ماجرای حر، برای من معنای دیگری می‌دهد.

باروت‌ها روی هم جمع می‌شود و جرقه‌ای و انفجار. در نگاه من، هدایت شبیه انفجار است. باروت می‌خواهد و جرقه. ادبِ آن روز حر، فقط جرقه بود. 

حر در زندگی‌اش مودب بود، باروت‌هایش را از قبل روی هم چیده بود. که یک‌ نگاه، او را به انفجار هدایت رساند. کم‌لطفی است اگر فقط یکی دو جمله‌ی آن روز را ملاک هدایتش بگذاریم. ادب، یک فعلِ ظاهری نیست. یک حالِ باطنی است. چیزی شبیه خضوع. که حضرت رضا می‌گوید ادب نتیجه تحمل سختی است. 

حر، حالِ ادب داشت. و هدایت شد :)

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

آغازی دوباره

اگر خودم هم یادم رفت،

شما یادم بیاورید

که این چیزهای مادی که خدا روزی می‌کند عزت نمی‌آورد.

هر بار کسی "خانم دکتر" صدایم می‌زند، دلم می‌لرزد. می‌ترسم برای خودم. که هول برم دارد که علی‌آباد هم دهی است!

امروز صد بار برای خودم یادآوری کردم که: امیرالمومنین گفته انسان را چه به خودپسندی، ابتدا نطفه‌ای نجس بوده، انتها لاشه‌ای نجس و این بین هم انبان نجاسات! فوری رفتم دستشویی را شستم. که کوچکی نفسم را ببینم و بدانم که دکترا قبول شدن، عزت نیست و کفى بی عزاً أن أکون لک عبدا

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

به نام مسلم

نکته کار مسلم و حضرت دقیقا همین‌جاست؛ بُعد زمان و مکان و قُرب نفس و جان.

همانقدر که اویس قرنی وقتی در جنگ احد، دندان پیامبر می‌شکند فرسنگ‌ها دور دندانش در دهانش می‌افتد،

همانقدر که مسلم روزها پیش از واقعه، تشنه و غریب شهید می‌شود،

کافیست که بفهمم درد من در اتصال نداشتن با روح ولیّ خداست.

حالا خودت را بکش و روز عاشورا در کربلا باش، جان که متصل نباشد می‌شوی خار و خاشاک بیابان و هیچ کار هم نمی‌توانی بکنی.

ظهور حضرت، اتصال جانهاست به او. فارغ از مکان و زمان. 

و ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا...

 

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

بیدارخوابی

۱- کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد؟ همین‌طوری. محض اینکه یادم باشه دنیا دو روزه. یه روز این‌وری، یه روز اون‌وری.

 

۲- اینکه میگن امیرالمومنین جمع تناقض‌ها بوده، به حرف ساده‌ است. ولی فکر کن تو جنگاور، همه مردم به مردانگی و هیبت و صلابت و قدرت می‌شناسنت، بعد بری توی کوچه خم شی بچه‌هایی که باباشون تو جنگ کشته شدن بهشون سواری بدی. آقا بپذیرید سخته. من ظرف وجودم اندازه یه پیاله است، نمی‌تونم هم متفکر و منطقی باشم، هم لطیف و ظریف باشم، هم جدی باشم، هم خیلی بذله‌گو و جالب باشم. هر وری رفتم، اون سمتشو یه ذره از دست دادم. کافیه دو ماه تمرین کنم که آدم ساکتی باشم، دیگه یادم میره که عه من چقدر حرّاف بودم. 

امیرالمومنین وسوسه میکنه آدمو واقعا. اونجا رو که می‌بینی میگی واو چطوری میشه بهش رسید. به هر حال در قیامت آدمها با آرزوهاشون محشور میشن. شاهد باشید شما!

 

کرونا هم خوبه، اینجا نشسته. سلام می‌رسونه!

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

اولین بار که در کلاس زبان عربی، معلم اسم‌های محبت آمیز را یاد می‌داد "حبیبی" یک جور دیگری به دلم نشست. قلبم را تند می‌کرد و خون را در رگهایم روانه. حبیبی تمام چیزهایی‌ست که من برای نثار عشق به معشوق سراغ دارم. فدایت شوم، نازنینم، همه‌چیزم، محبوبم، معشوقم، عمرم، جانم، مهربانترینم و می‌توانم این لیست را تا ابد ادامه بدهم در وصف همین یک کلمه؛ حبیبی.
می‌دانستم به هر کسی نمی‌توانم بگویم. چون بغض گلویم را می‌گیرد، عرق می‌کنم و انگار جانم را بخواهم بگیرم کف دستم، هر بار یک جورهای عجیبی زنده و مرده می‌شوم. آدم خاص می‌خواهد.
رو به رویت می‌نشینم، چشم می‌دوزم، نفس تند می‌کنم و پشت سر هم می‌گویم: حبیبی. هی چشم‌هایم تار می‌شود. پلک می‌زنم. جان به لب می‌شوم. اما هزار بار هم که بمیرم و جان بگیرم، باز خیره به چند متری‌ام می‌شوم و می‌گویم حبیبی...
من پیدا کردم. از روزی که معلم عربی همه اسم‌های محبت‌آمیز را یاد داد، نامت را در قلبم پیدا کردم.
جانم فدایت حبیبی، قبول؟
اگر قبول، به یک لیوان آب سقاخانه‌ات مهمانم می‌کنی؟

  • فاطمه امیرخانی