محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

۵ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

دی که به سیزدهم میرسد، کش می آید. انگار وارد یک تونل طولانی زمان شده باشیم؛ تونلی که به اندازه جانهای آدمها، به اندازه اشکهای ریخته شده، به اندازه خشم های سرکوب شده، طولانی است. حتی بیشتر. چرا تمام نمی شود این روزها؟

من هیچ گاه فاطمه ی قبل از سال 98 نخواهم شد. هر چقدر این چند روز اینستاگرام چک نکنم و پیام کسی را نخوانم، اما لحظه ای که زینب ساعت هشت صبح آمد دنبالم که برویم کتابخانه برای امتحان ترم بخوانیم و گفت "فاطمه خودشون زدن" از جلوی چشمانم نمی رود. 

پونه گرجی دو سال بالایی من در راهنمایی و دبیرستان بود. اول راهنمایی که بودیم، تئاتری برای حضرت زهرا اجرا کردیم. من و پونه باید پشت پرده سن نمایش می ایستادیم و با هم شعر می خواندیم. وقتی بچه ها توی تئاتر تابوت را برمی داشتند، ما دست هم را محکم می گرفتیم، صدایمان را ته حلقمان می انداختیم و آهنگ شادمهر را با حس می خواندیم : یه روز یه باغبونی، یه مرد آسمونی...

خیلی می خندیدیم، مسخره بازی در می آوردیم از پشت پرده صداهای عجیب در می آوردیم و به تماشاچی ها نگاه می کردیم.

دبیرستان اما جز سلام و علیک رابطه دیگری نداشتیم. دختر خیلی خوبی بود. هر از چندی همدیگر را که میدیدیم لبخندی نثار هم می کردیم که "یادته چقدر پشت پرده خوش میگذشت؟" و رد می شدیم.

توی جلسه کاری بودم که خبر سقوط هواپیما آمد. لیست افراد را دیدم. پونه گرجی، محمد صالحه، زهرا حسنی سعدی. این سه را خوب می شناختم.

برگشتم خانه. پرسیدم مامان کجاست. بابا گفت رفتند خانه محمد صالحه. مادر محمد پسر و عروسش را بدرقه می کند، از فرودگاه برمی گردد می خوابد. اما صدای زنگ در خانه خوابش را کوتاه می کند. مامان و استاد پشت در بودند. حامل خبرهای خیلی تلخ.

ساعت از هشت گذشته بود. نشستم توی ماشین زینب. پنیر و خیار و گوجه هم برداشته بودم که نان تازه بخریم و صبحانه را با هم بخوریم. گفت: خبر داری؟ گفتم نه. آن لحظه آخرین نقطه امیدواری من بود. بعد از آن همه چیز فروریخت. 

امسال دومین سال است که دی تمام نمی شود. اینستاگرام و تلگرام و واتسپ را در این ایام می بندم تا بلکه حواسم پرت شود و آرام باشم. اما دیشب تا نشستم توی ماشین دوستم گفت این آهنگ شادمهر را شنیدی برای حضرت زهرا خوانده و اهنگ پلی شد: یه روز یه باغبونی، یه مرد آسمونی... دستم را گذاشتم توی دست پونه. پشت پرده تئاتر حضرت زهرا. لبخندش را دیدم. یادم آورد که از چه فرار می کنی؟ از حقیقت؟ از اینکه جوانان وطن را کشتند و خواستند کتمانش کنند؟ پونه مرد. مادر محمد و زهرا دو سال است که هیچ وقت حال خوبی ندارند. و این حقیقت سهمگین روزگار ماست.

 

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

1- روایت شما از سردار قاسم سلیمانی چیست؟ 

2- روایت غالب درباره شهدا چیست؟ چه کسانی با چه ویژگی هایی شهید می شوند؟

 

تلویزیون روی مستندی درباره شهید محمدحسین حدادیان بود. شهید عزیزی که کتاب آرام جان از زبان مادرش در وصف او نگاشته شده است. پیشتر بگویم که من این کتاب (و امثال این کتابها را) نخوانده ام و نمی خوانم. کتابهای عاشقانه و فانتزی از شهدا.

کارگردان با دخترهای جوانی مصاحبه می کرد که عاشق شخصیت این شهید بودند. خودشان را مقایسه می کردند که چقدر او والا بوده و چقدر با او فاصله داریم. حتم دارم توی ذهنشان هم می گویند "کاش یک شوهر اینطوری نصیب من بشود. فارغ از دنیا و پر از شور و محبت"

این جمله کلیدی صحبت من است: «شهادت در کشور ما یک فانتزی برای منفعت‌های درون حزبی است.»

 

دو سال پیش یک ژنرال ایرانی، خارج از خاک های وطنش، حتی نه در صحنه جنگ بلکه در فرودگاه، به دست آمریکا ترور می شود. جسورانه ترین و نابخردانه ترین تصمیمی که آمریکا می توانست بگیرد. غرور یک ملت جریحه دار شد و احساس کرد به او تجاوز شده است. گفتیم به به، سردار رفتی ولی یک همبستگی و وفاق ملی آفریدی که جامعه شدیدا به آن نیاز داشت.

(از مدیریت افتضاح مسئولین و کشته شدن افراد در کرمان، شلیک به هواپیمای اوکراینی و ماست مالی کردن آن، می گذرم. بحث من روایت جاری از قاسم سلیمانی است)

شخصیت حاج قاسم و طرز شهادتش، تماما پتانسیل این را داشت که بار دیگر چه در عرصه داخلی و چه در جایگاه بین المللی، آمریکا به عنوان دشمن شناخته شود.

اما چه اتفاقی افتاد؟ هیچ اقدام حقوقی بین المللی جدی صورت نگرفت. قاسم سلیمانی تبدیل شد به یک فانتزی حکومتی که در راهپیمایی ها و انتخابات ها از آن مایه گذاشته شود. و با تکرار "او سرباز ولایت بود. هیچ امری را بالاتر از ولایت نمی دانست" بر خاکستر اختلاف ها دمیده شد. عمیقا باور دارم جریان های اصولگرا قاسم سلیمانی را به نفع خودشان دزدیدند تا بتوانند از آن ارتزاق کنند. 

و اینگونه روایت جامعه ایران از یک قهرمان ملی که توسط آمریکا ترور شد، تبدیل شد به یک سرباز مطیع و حکومتی که مکتبش، بیش از آنکه انسانیت باشد، تبعیت است. ناجوانمردانه ترین تحریف تاریخ، توسط جمهوری اسلامی برای قاسم سلیمانی رخ داد. اینکه چرا "آمریکا" سلیمانی را زد و نه داعش، اینکه چرا محمدحسین حدادیان رفت در سوریه بجنگد، اینکه اگر اینها نبودند خاورمیانه و نه حتی فقط ایران دچار فروپاشی میشد حرفهایی است که باید زده شود و گفتگوهایی است که باید انجام بگیرد.

 

ولی ما در کشور استاد تقلیل دادن ارزشها و تبدیل آنها به فانتزی هایی هیجانی و غیرقابل دسترس هستیم. شهید قداست الهی ندارد. شهید مثل ما زندگی می کرده و اشتباه می کرده. اما مجموعه ی تلاشهای زندگی اش رو به جلو است. تلاشی جنگاورانه برای حقیقت. شهیدِ مهربان و غیرقابل دسترس و روی تاقچه خانه، به هیچ دردی نمی خورد.

 

پی نوشت: برای شهید عزیز قاسم سلیمانی

تو را می‌بینم ای نستوه! ای بشکوه! ای چون کوه!

به یادم قلّه‌های سرکشِ الوند می‌آید

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

پس از چند مستند انقلاب جنسی، این بار نوبت  "این رل" بود تا بیش از اینکه یک دغدغه اجتماعی را تصریح کند، حجم سطحی انگاری کارگردان را به رخ مخاطب بکشد. این رل(مخفف این ریلیشن شیپ)، مستندی که نه روایت عمیقی داشت، نه تحلیل جدیدی و نه حتی این بار داده‌های جدیدی(برخلاف مستندهای قبلی اش) در اختیار مخاطب می گذاشت. اینها را نداشت و بسیار چیزها داشت:

1- کلیدی ترین نکته فیلم از نگاه من، جنسیت زدگی و سکسیستی بودن روایت است. نگاه غیرعلمی و غیرفنی به مقوله ازدواج و مبتنی بر شهوت مردانه و کالاانگاری زنانه، در تمام خرده روایت های فیلم دیده می شد. مرد شهوت دارد و دنبال زن می گردد. و زن، دنبال پول است و عشوه گری. گاهی فکر میکنم این پسرهای مذهبی در کدام پستویی بزرگ شده اند که وقتی جامعه را می بینند این چنین حریص اند که نمی فهمند زن چیست. در هیچ کجای مستند اثری از یک دغدغه جنسی زنانه نبود. دو دختری هم که در مستند شرکت کردند در ذیل همین نگاه جنسیت زده می گنجیدند. عشوه گرانِ محجبه که برای پسرها تشنگی می آورند. (عمیقا و قلبا معتقدم چادری‌های اهل لاس، بسیار به چالش های جنسی در جامعه دامن می زنند. مثل هر رفتار مزورانه دیگر.)

 

2- تحقیر پسرها، پایین آوردن سطح آنها در حد یک آلت سرگردان، روی دیگر جنسیت زدگی این مستند بود. همانقدر که برای من نفرت انگیز است که خواسته یک زن و دغدغه واقعی او نادیده انگاشته شود، برایم مسمئزکننده است که سراسر یک مستند آموزش مخ زنی به یک پسر مذهبی کارنابلد بود. مخ زدن برای پاسخ به این سوال "الان چند درصدی؟" تا بتواند درصدش را کم کند.

 

3-  مستند قیام مذهب علیه مذهب بود. قیامی بزدلانه و بدون عمق. مذهبی که چنان به ابتذال افتاده که یک آخوند در دفترش کلاه شرعی را تا کمر سر ملت می گذارد و برای زنان صیغه میخواند و به قول خودشان از خاک بلندشان می کند.یا دین را درست و حسابی نقد کن، یا دین را درست بگو. دوران بزن در رو گذشته است.

 

از اینکه این مستند را دیدم ابدا پشیمان نیستم. بار دیگر یادم آمد که چطور تربیت های دینی ناصحیح بعد از انقلاب با بر هم زدن نظم حوزه ازدواج و خواستگاری(پست خواستگاری را در این باره قبلا نوشته بودم) کار را دشوار کرده است.

 

بعدنوشت: میخواستم امشب درباره قاسم سلیمانی بنویسم. اما این موضوع بیشتر درگیرم کرد. با کمی تاخیر خواهم نوشت. 

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

سفر

پست موقت

برای یک آدمی مثل من که ادعای "من خیلی دوست و رفیق دارم"اش گوش فلک رو کر می‌کرد، اینکه هیچ کسیو پیدا نکنه که باهاش سفر بره، تلخه.

همه یا متاهل و بچه‌دارن، یا شاغلن و نمیتونن مرخصی بگیرن، یا بهشون اجازه نمیدن.

اما خب گشوده‌ام نسبت به تجربه‌های جدید. اینم یه مدله. با این اوصاف، از سفر با افراد جدید استقبال می‌کنم :) اگر در بازه هفته اول و دوم بهمن، دوستی فرصت خالی داره و از تجربه سفر با یک غریبه‌ بیم نداره، بگه که برنامه کنیم.

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

اولین و مهم ترین سوال در روایت درمانی (narrative psychotherapy) این است: زندگی ات مثل چیست؟ تو مثل چی هستی؟

پاسخ افراد، درمانگر را به سمت مشکل و حل آن هدایت می کند. مثلا: "من مثل یک پشه هستم و زندگی مثل یک قورباغه‌ای است که هر لحظه ممکن است مرا ببلعد. " این وصف مراجع از خودش و زندگی هسته‌ی مرکزی افکار و هیجانات و رفتارهای اوست.

روایت ابعاد مختلفی دارد. در جامعه شناسی و علوم سیاسی، درباره روایت جمعی صحبت می شود. مثلا روایت آمریکایی ها از خودشان(هر چند ممکن است از واقعیت فاصله داشته باشد چون اساسا روایت ساخته ذهن است) خیلی تامل برانگیز است: آمریکاییان منجی بشر هستند. لازم نیست سیاست مدار یا جامعه شناس یا فیلمساز آمریکایی تلاش کند این پیام را به جهان مخابره کند. او عمیقا به این روایت باور دارد و بر اساس آن زندگی می کند و سیاست را و جامعه را و سینما را می چرخاند و این روایتِ غالب دنیا می شود. یا در مثالی دیگر کره جنوبی با تاریخ سازی، روایت مردمش را از خودشان و گذشته شان را تغییر داده است.

روایت ها ما را می سازد. زندگی مان را، دینمان را، تاریخمان را و نحوه کنش مان در زندگی را.

به روایت جامعه ایرانی می اندیشیدم. عمیق ترین روایتی که در تاریخ و فرهنگ ما جریان دارد "خشم از شکست و فرسودگی و ناامیدی" است. این روایت پر تکرار جامعه ایران است که در یک سده دو انقلاب می کند و همواره ناراضی است. بیرون از خود را آرمانشهر می بیند و از درون خود بیزار است. عمیقا معتقدم به اصلاح روایت ایرانیان از خودشان نیاز داریم. شبیه یک درمان اجتماعی. همین یک اقدام می تواند بخش زیادی از مشکلات را برطرف کند. روایت "منِ شکست خورده" هیچ گاه به رشد و شکوفایی نمی رسد. حتی اگر هزار بار حکومت تغییر کند.

  • فاطمه امیرخانی