محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

  • ۰
  • ۰

شعرهای منقضی

مرا هزار امید است و هر هزار تویی

شبم به روی تو روز است و دیده‌ها به تو روشن

بیچاره دل که غارت عشقش به باد داد

خاک من زنده به تاثیر هوای لب توست...

این غزلهای قشنگِ عاشقانه، که قلب آدم را ذوب می‌کند و لپ را گل می‌اندازد برای چه کسی است؟ برای چه دوره‌ای است؟

شاید تا چند سال پیش من هم خیال می‌کردم، این شعرها واقعی هستند. باید شب بارانی، یا نهایتا پاییزی دست در دست کسی بگذاری و زیر گوشش این را بخوانی و عشق را تجربه کنی. خیال خام داشتم که می‌نشینم روی کاناپه با همسرم، بازی رومیزی می‌کنیم و غزل می‌خوانیم و بلبل در قفس می‌کنیم. ولی چه خیالی...چه خیالی...زندگی اما خیلی جدی‌تر و سهمگین‌تر از این حرفهاست.

عشقی، اگر باشد، شکل یک بغض فروخورده‌ است. شبیه درد مشترک. مأمن حالهای بد از این دنیا. غزلهای زیبای عاشقانه و گرمی خون در صورت و بی خیال بودن، باشد طلب ما از آن دنیا.

دستهایم را می‌گذارم روی دستهایش و میخوانم، زیر گوشش نه، چشم در چشم:

عشق من و تو ؟ آه....

این هم حکایتی است

اما در این زمانه که درمانده هر کسی

از بهر نان شب

دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست

دیرست گالیا!

در گوش من فسانه دلدادگی مخوان

دیگر ز من ترانه شوریدگی مخواه!

دیرست گالیا، به ره افتاد کاروان ...(شعر کامل از هوشنگ ابتهاج)

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

کتاب هدیه دادن

آینه‌ها کج نشان می‌دهند یا من خیلی عوض شدم؟

خودم هستم؟

یک روز کسی نگاه چپ به کتاب‌هایم میکرد، چشمش را کور میکردم. کتابخانه‌ام و کتابهای سرشارش، جانم بود. نگاه می‌کردمشان که انگار بچه‌هایم بودند که مودب و آرام دور هم گرم گرفته بودند.

اما

امشب، یک پیجی گفت بیایید و کتابهایتان را هدیه بدهید. لیست نوشتم. گفتم اینها را خوانده‌ام و نمی‌خواهم.

من‌ بودم؟

کتابهایم را دارم می‌دهم؟ کتابهایم که همه زندگی‌ام بودند؟

چقدر عوض شده‌ام. چقدر روزگار مرا تکان داده است. چقدر بزرگ شده‌ام. 

الهی هب لی کمال الانقطاع الیک...

آینه‌ها همانند که باید...من آن نیستم...

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

اینستاگرام

 اینستاگرام مصداق اتم و اخص کثرت است.

یعنی چی؟

یعنی کثرت و زیادی دیتا و اطلاعات، آگاهی و علم متکثر. برای داشتن یک چارچوب و مدل فکری(اصلا هر نوع مدل فکری) ذهن نیاز به انسجام دارد. اینستاگرام دقیقا دست میگذارد و اجازه نمی دهد به سبب غرق شدن در اطلاعات و آگاهی ها به هیچ چارچوبی دست پیدا کنی.

اینستاگرام شدیدا شهوت‌گراست. جنس شهوت، متکثر و زیاده خواه است. شهوت نه فقط جنسی، بلکه اساسا نگاه زیاده خواهانه است. 

یک پسر را می بینی، می گویی چه پسر خوبی. آن یکی را می بینی، عه او هم خوب است. سومی؟ بله سومین پسر هم ویژگی های مطلوبی دارد. غرق می شوی در پسرهای خوب و جالب.

یک پیج فان می بینی و می خندی. دومی هم باحال است، فالو می کنی. سومین پیج چطور؟ اوه خیلی خفن بود! غرق می شوی در کلیپ های بامزه.

هزاران زندگی، هزاران اتفاق، هزاران رنگ... 

دنیای واقعی اما اینطور نیست. نمیتوانی بروی و در همه جا غرق شوی. بخواهی هم نمی توانی. به خاطر محدودیت زمان و مکان. ذهنت تکه تکه و متکثر نیست. یک کل منسجم هستی.

اینستاگرام به نظرم یکی از تیرهای آخر دنیای مدرن است. نمایش دادن، خودشیفتگی، زیاده خواهی افراطی که از بنیان های اصلی مدرنیته است را به حد اعلا رسانده است.

و البته، خودم هم دقیقا در میان این غرقاب هستم.

 

 

اینستاگرام مصداق اتم و اخص کثرت است. و با بودن در اینستاگرام، قید به وحدت رسیدن و توحیدی بودن را به کلی باید زد.

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

به نام زینب

دو سال پیش با یک خواستگار صحبت می کردم. پرسید کدام زن الگوی شما در زندگی است؟

من که به نظرم سوال مسخره‌تر از این وجود نداشت گفتم: باید بگم خانم ام ابیها سلام الله علیها؟ یا مثلا زن انقلابی مرضیه دباغ؟ یا فکر می‌کنید یکی از بازیگرها رو میگم؟ الگو برای کل بشریت، معصومین‌اند. خانم و آقا هم ندارد!

 

پاسخم هنوز همان است. اما یک ادامه‌ای هم دارد: معصومین به اضافه حضرت زینب.

آنچه شما از زنانگی سراغ دارید عاطفه و محبت است. آنچه از مردانگی تصور می کنید امنیت و غیرت و حمایت است.

آنچه در زینب، دهم محرم سال شصت و سه می‌بینید به طرز شگفت‌انگیزی همه این دو است. اوج تبلور همه‌ی ساحت‌های انسانی. و در نگاه من تنها یک زن می‌تواند به این جایگاه برسد. همانطور که در مادر بزرگوارش.

 

دهه محرم امسال تمام شد.  عاشورا صحنه مواجهه تمام حق و تمام باطل بود. و امسال عمیقا در خودم دیدم که باطل وجودم جلویم صف کشیده و با آن مواجه شدم. "چه می کنی ای دل؟ می‌مانی یا می‌روی؟ و داد از آن اختیار که تو را از حسین جدا کند..."

 

و بگذارید اینجا ثبت شود که عمیقا معترفم: حسین یک حقیقت همیشه زنده است.

  • فاطمه امیرخانی
  • ۱
  • ۰

به نام حر

ماجرای حر، برای من معنای دیگری می‌دهد.

باروت‌ها روی هم جمع می‌شود و جرقه‌ای و انفجار. در نگاه من، هدایت شبیه انفجار است. باروت می‌خواهد و جرقه. ادبِ آن روز حر، فقط جرقه بود. 

حر در زندگی‌اش مودب بود، باروت‌هایش را از قبل روی هم چیده بود. که یک‌ نگاه، او را به انفجار هدایت رساند. کم‌لطفی است اگر فقط یکی دو جمله‌ی آن روز را ملاک هدایتش بگذاریم. ادب، یک فعلِ ظاهری نیست. یک حالِ باطنی است. چیزی شبیه خضوع. که حضرت رضا می‌گوید ادب نتیجه تحمل سختی است. 

حر، حالِ ادب داشت. و هدایت شد :)

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

آغازی دوباره

اگر خودم هم یادم رفت،

شما یادم بیاورید

که این چیزهای مادی که خدا روزی می‌کند عزت نمی‌آورد.

هر بار کسی "خانم دکتر" صدایم می‌زند، دلم می‌لرزد. می‌ترسم برای خودم. که هول برم دارد که علی‌آباد هم دهی است!

امروز صد بار برای خودم یادآوری کردم که: امیرالمومنین گفته انسان را چه به خودپسندی، ابتدا نطفه‌ای نجس بوده، انتها لاشه‌ای نجس و این بین هم انبان نجاسات! فوری رفتم دستشویی را شستم. که کوچکی نفسم را ببینم و بدانم که دکترا قبول شدن، عزت نیست و کفى بی عزاً أن أکون لک عبدا

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

به نام مسلم

نکته کار مسلم و حضرت دقیقا همین‌جاست؛ بُعد زمان و مکان و قُرب نفس و جان.

همانقدر که اویس قرنی وقتی در جنگ احد، دندان پیامبر می‌شکند فرسنگ‌ها دور دندانش در دهانش می‌افتد،

همانقدر که مسلم روزها پیش از واقعه، تشنه و غریب شهید می‌شود،

کافیست که بفهمم درد من در اتصال نداشتن با روح ولیّ خداست.

حالا خودت را بکش و روز عاشورا در کربلا باش، جان که متصل نباشد می‌شوی خار و خاشاک بیابان و هیچ کار هم نمی‌توانی بکنی.

ظهور حضرت، اتصال جانهاست به او. فارغ از مکان و زمان. 

و ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا...

 

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

بیدارخوابی

۱- کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد؟ همین‌طوری. محض اینکه یادم باشه دنیا دو روزه. یه روز این‌وری، یه روز اون‌وری.

 

۲- اینکه میگن امیرالمومنین جمع تناقض‌ها بوده، به حرف ساده‌ است. ولی فکر کن تو جنگاور، همه مردم به مردانگی و هیبت و صلابت و قدرت می‌شناسنت، بعد بری توی کوچه خم شی بچه‌هایی که باباشون تو جنگ کشته شدن بهشون سواری بدی. آقا بپذیرید سخته. من ظرف وجودم اندازه یه پیاله است، نمی‌تونم هم متفکر و منطقی باشم، هم لطیف و ظریف باشم، هم جدی باشم، هم خیلی بذله‌گو و جالب باشم. هر وری رفتم، اون سمتشو یه ذره از دست دادم. کافیه دو ماه تمرین کنم که آدم ساکتی باشم، دیگه یادم میره که عه من چقدر حرّاف بودم. 

امیرالمومنین وسوسه میکنه آدمو واقعا. اونجا رو که می‌بینی میگی واو چطوری میشه بهش رسید. به هر حال در قیامت آدمها با آرزوهاشون محشور میشن. شاهد باشید شما!

 

کرونا هم خوبه، اینجا نشسته. سلام می‌رسونه!

  • فاطمه امیرخانی
  • ۱
  • ۰

دیدن این سه فیلم، برای من یک تجربه واحد مشمئزکننده داشت: ابتذال مفاهیم و ارزشها

چالش من با سینما، نگاه ممیزگونه نیست. درد در نبودن فضای گفتگو است. درد در تولید فیلم های جشنواره ایست. که کسی نیست به اینها بگوید دست از سر ایده های تکراری و آسیب زننده به روان و فرهنگ جامعه بردارید و بنشینید یک کار خوب تولید بکنید. 

کارگردانها متفاوت، یکی زن دو تا مرد. سال تولید متفاوت. اما هر سه پرفروش و پرطرفدار. چرا؟ چه حسی است که مخاطب از نشستن و دیدن منفعلانه فجایع جامعه و دگرگونی ارزش ها لذت می برند؟ چه افتضاحی به بار آمده در فرهنگ این کشور؟

 

1- موضوع اصلی داستان حول یک "بی ناموسی" می گردد. تجربه یک زن از فشار فرهنگی و اجتماعی، یک اتفاق جنسی و بی آبرویی حاصل از آن و نقطه اوج ماجرا اینکه گروهی از مردان در پی برطرف کردن مشکل هستند. در لاتاری می روند دنبال مرد عربی که به خاطر تمکین نکردن زن او را کشته، در شنای پروانه می روند دنبال کسی که فیلم لخت زن هاشم را پخش کرده و در ابلق مردان در پی حل مشکل زنی(زنانی) که مردی به او تعرض کرده. خود این زنها کجا هستند؟ هیچ جا. دو تایشان مرده اند، یکی شان هم به خاطر حریم خانواده سکوت می کند. مسئله تعرض به یک زن، پیش از این که مسئله مردانه باشد، یک اتفاق زنانه است. نوع انسان(فارغ از جنسیت) بر هتک حرمت یک انسان باید غصه بخورد و جان بدهد.

اما ما استادیم در تقلیل مفاهیم و ارزشها. ماجرا را طوری طراحی می کنیم که یک حادثه ای که موجب پرده دری شده، به جای اینکه ارزش مفاهیمی مثل حیا و غیرت را بازنمایی کند(نگاه من به غیرت، مقوله ای است که در پس حیا می آید.)، تبدیل به یک دعوای مردانه می شود برای نشان دادن رگ غیرتی ابلهانه. که این زنهایی که بهشان تعرض شده، موجوداتی نحیف و ضعیف قلمداد می شوند که باید جلوی مردان نزدیکشان قسم و آیه بخورند که بی گناهند. چرا؟ چون این غیرت مردانه ای که در فیلم تصویر می شود، بر حیای زنانه ای که دریده شده برتری دارد.

چه می شد اگر روایت به جای اینکه این چنین مردانه و خشن باشد، یک حرکت انسانی برای حل این قبیل مشکلات را نشان می داد؟ چرا در دل مردم ترس می آفرینند که اگر مردی به زنی جسارت کند، نمی تواند به نزدیکانش تکیه کند؟ برود بدون ترس از قضاوت، دل سیر گریه کند و حمایتشان را بطلبد؟ چرا ماجرا را یک زن روایت نمی کند؟

خلاصه کنم؛ به این اتفاق می گویم نگاه ابزاری به زن. یک اتفاق جنسی (چون همه ماجراهای جنسی مربوط به زنان جذاب است) درون مایه داستان را رقم بزند و هیچ کجای دیگر هم اثری از زن و زنانگی دیده نشود. 

 

2- فضای داستان در بخش فقیر نشین جامعه رقم می خورد. این نگاه کلیشه ای به فقر و جنوب شهر از هنرمندانی این چنین انتظار نمی رود. چرا فکر می کنند هر چه آسیب هست در پایین است؟ کارتن خوابی و اعتیاد به شیشه در نواحی جنوبی بیشتر است. این را آمارها هم نشان می دهد. بله درست. ولی چرا این آمارها فسادهای اخلاقی و خیانت هایی که در بالای شهر وجود دارد را نشان نمی دهد؟  هر بخشی از جامعه، اختلالات خاص خودش را دارد. حالا هی بنشینید و بگویید بزهکاری در فلان مناطق ده برابر است. چیزهای دیگر هم در جامعه پولدار ده برابر است. و البته، آزمایش زندان اسنفورد را یادآوری می کنم. تا زمانی که در فیلم ها و پژوهش ها همین کلیشه ها را درباره فقر و جامعه فقیر نشین بازنمایی کنید، هیچ گاه آن مردم روی خوش نخواهند دید.

 

3- آه از نهادم بلند می شود وقتی وسط فیلم، فاسدترین شخصیت ها، بیشترین سبک مذهبی را ولو در لفظ دارند. در این سه فیلم بشمارید که چند بار خائنین قسم به خدا و ائمه می خورند و چند بار بقیه شخصیت ها. وقتی در ابلق پای قرآن را وسط می کشند، در شنای پروانه دائما اسم حضرات را به زبان می آورند، جز نفرت پراکنی نسبت به این ارزشها کار دیگری نمی کنند. از آن اسلامی که شما نشان می دهید، به خدا که منِ مسلمانِ مسلمان زاده بیزارم.

 

بی ربط: دست گذاشتن زن بر روی شانه مرد در حالیکه برهنه نشسته، از ابداعات شنای پروانه بود! درباره اینکه آیا خوب است فضای سینما این چنین باز(شاید بازتر) باشد یا نباشد بیشتر باید فکر کنم. اما فعلا نظر و حس خوبی نسبت به این تغییرات ندارم.

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

اولین بار که در کلاس زبان عربی، معلم اسم‌های محبت آمیز را یاد می‌داد "حبیبی" یک جور دیگری به دلم نشست. قلبم را تند می‌کرد و خون را در رگهایم روانه. حبیبی تمام چیزهایی‌ست که من برای نثار عشق به معشوق سراغ دارم. فدایت شوم، نازنینم، همه‌چیزم، محبوبم، معشوقم، عمرم، جانم، مهربانترینم و می‌توانم این لیست را تا ابد ادامه بدهم در وصف همین یک کلمه؛ حبیبی.
می‌دانستم به هر کسی نمی‌توانم بگویم. چون بغض گلویم را می‌گیرد، عرق می‌کنم و انگار جانم را بخواهم بگیرم کف دستم، هر بار یک جورهای عجیبی زنده و مرده می‌شوم. آدم خاص می‌خواهد.
رو به رویت می‌نشینم، چشم می‌دوزم، نفس تند می‌کنم و پشت سر هم می‌گویم: حبیبی. هی چشم‌هایم تار می‌شود. پلک می‌زنم. جان به لب می‌شوم. اما هزار بار هم که بمیرم و جان بگیرم، باز خیره به چند متری‌ام می‌شوم و می‌گویم حبیبی...
من پیدا کردم. از روزی که معلم عربی همه اسم‌های محبت‌آمیز را یاد داد، نامت را در قلبم پیدا کردم.
جانم فدایت حبیبی، قبول؟
اگر قبول، به یک لیوان آب سقاخانه‌ات مهمانم می‌کنی؟

  • فاطمه امیرخانی