محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

  • ۰
  • ۰

اولین بار که در کلاس زبان عربی، معلم اسم‌های محبت آمیز را یاد می‌داد "حبیبی" یک جور دیگری به دلم نشست. قلبم را تند می‌کرد و خون را در رگهایم روانه. حبیبی تمام چیزهایی‌ست که من برای نثار عشق به معشوق سراغ دارم. فدایت شوم، نازنینم، همه‌چیزم، محبوبم، معشوقم، عمرم، جانم، مهربانترینم و می‌توانم این لیست را تا ابد ادامه بدهم در وصف همین یک کلمه؛ حبیبی.
می‌دانستم به هر کسی نمی‌توانم بگویم. چون بغض گلویم را می‌گیرد، عرق می‌کنم و انگار جانم را بخواهم بگیرم کف دستم، هر بار یک جورهای عجیبی زنده و مرده می‌شوم. آدم خاص می‌خواهد.
رو به رویت می‌نشینم، چشم می‌دوزم، نفس تند می‌کنم و پشت سر هم می‌گویم: حبیبی. هی چشم‌هایم تار می‌شود. پلک می‌زنم. جان به لب می‌شوم. اما هزار بار هم که بمیرم و جان بگیرم، باز خیره به چند متری‌ام می‌شوم و می‌گویم حبیبی...
من پیدا کردم. از روزی که معلم عربی همه اسم‌های محبت‌آمیز را یاد داد، نامت را در قلبم پیدا کردم.
جانم فدایت حبیبی، قبول؟
اگر قبول، به یک لیوان آب سقاخانه‌ات مهمانم می‌کنی؟

  • ۰۰/۰۴/۲۹
  • فاطمه امیرخانی

نظرات (۱)

  • حاج‌خانوم ⠀
  • سلام

    حبیبی

    خیلی خوب بود، ممنون...😊

    پاسخ:
    لطف دارید😊🍀🙏🏼

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی