محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

  • ۰
  • ۰

سفر قشم-سوم

تا ۱ ونیم شب استوژیت بازی کرده بودیم. شب هم با حمیده رفتیم سوپر و لوازم یک صبحانه نسبتا مفصل را خریدیم.
زنگ گوشی‌ام ساعت ۴ونیم زد. سریع پا شدیم و دست و رو شسته و نشده شروع کردیم به املت درست کردن و بساط صبحانه را برای همه همسفرها مهیا کردن. صبحانه را که خوردیم خرامان و دست‌افشان رفتیم سمت اسکله که سوار لنج شویم به سمت هرمز. دلشوره داشتم و نمی‌دانستم چرا. ساعت ۸ صبح به مامان زنگ زدم که احوالش را بپرسم. غیرمنطقی بود احوال پرسی آن وقت صبح. اما یک چیزی دلم را آشوب می‌کرد.
از این صف انتظار به آن صف انتظار هی توی اسکله نافرجام می‌چرخیدیم. نهایتا گفتند سیستم صدور بلیط خراب است و معلوم نیست کی تعمیر شود.
مسئول گروه ما را کشید کنار، گفت می‌توانیم با قایق برویم اما من مسئولیتی را نمی‌پذیرم و هر کس با مسئولیت خودش بیاید. من به طور کلی از خطر در زندگی بدم نمی‌آید. تصور اینکه نهایتا در آب بیفتم نگرانم نمی‌کند. با خودم می‌گویم بالاخره یک ذره شنا می‌کنی تا یکی بیاید نجاتت بدهد اگر بناست زنده بمانی. اما این تاکید روی اینکه اگر می‌آیید هر اتفاقی متوجه خودتان است با دلشوره بی‌دلیل صبح من ترکیب شده بود و نگرانم کرد. نکند اتفاقی در راه است؟
حمیده به خاطر یک تجربه کودکی فوبیای غرق شدن دارد. رنگش پریده بود. با همه اینها بالاخره توی قایق نشستیم و حرکت کردیم. دریا مواج بود و قایق به سرعت می‌رفت و با موج بالا و پایین میشد. توی دلم رخت می‌شستند. آیا میتوانم هم خودم را نجات بدهم هم حمیده را؟
نگاهم روی رد طولانی خورشید روی دریا قفل شد. "مگر زمینِ سفت و محکم است که تو را سالم و زنده نگه میدارد که الان روی موج نگرانی؟ خدای خشکی، همان خدای دریاست‌. بنا باشد بلایی سرت بیاید وسط خشکی و امنیت می‌آید. قرار بر صحت باشد وسط طوفان و زلزله سالم خواهی ماند." دلم یکهو آرام شد. آرامش عجیبی که در قلبم احساسش می‌کردم. به خودم گفتم "بنده‌ی خدا، چقدر در خداشناسی ضعیفی. باز لطف الهی که همین یک وَهم را از تو گرفت"
لذت این آرامش تا آخر سفر(تا آخر عمر شاید) همراهم بود.
جزیره هرمز خیلی قشنگ و متنوع و بکر بود. اما به خاطر کم‌خوابی و خستگی روز قبل نتوانستم کیف لازم را ببرم. با خستگی خودم را می‌کشاندم . راننده سه‌چرخه‌مان هم یک پسر باادب و بامرام بود. کم پیدا می‌شود پسری که از سر شعور حد خودش را جلوی پنج دختر شوخ و ملنگ نگه دارد. مذهبی نبود ولی آدم بود.
مشکل سیستمهایشان برای برگشت حل شده بود و با لنج برگشتیم. با آنهمه خستگی دلم نمی آمد آخرین شب بودن کنار خلیج فارس را از دست بدهم. سه تایی رفتیم روی سنگهای بزرگ ساحل نشستیم و حرف زدیم. انگار نور کشتیها ظلمت دریا را تزئین کرده بود. به خودم گفتم باید یک سفر با کشتی در این عمرم داشته باشم. شب وسط دریا بودن احتمالا تجربه قشنگیست.
صدای اذان عشا را از مسجد سنی ها شنیدم. خیلی درراستای‌اتحادشیعه‌وسنی گونه رفتم نماز بخوانم که گفتند زنانه نداریم. مرد میانسالی گفت بیا منزل ما نماز بخوان و شامی با خانواده ما بخوریم. اگر سفر بدون تور بود قطعا میرفتم. ولی تشکر کردم و التماس دعا گفتم و از پله های جذاب و روشن مسجد پایین آمدم. به خانه که برگشتیم تازه شروع کردیم حرف زدن و خریدهای همسفرها را نگاه کردن و تا پاسی  از شب باز بیدار بودیم.
فردا صبح ساعت ۹ حرکت به سمت اسکله و بندرعباس است. 

  • ۰۰/۱۱/۱۱
  • فاطمه امیرخانی

نظرات (۵)

چه کلام قشنگی داری...

شما روایتگر حال هستین یا گذشته؟

پاسخ:
لطف شماست خیلی 
متوجه منظورتون نشدم، این سفر من بود که امروز به پایان رسید

انشالله که همیشه در آرامش از زندگی‌تون در سایه خدا لذت ببرید

پاسخ:
انشاالله
ممنون از دعای خیرتون

منظورم این بود که روزهای سفرت با زمان دل نوشته ها یکی هست یا سفری که تمام شده را شرح میدی😁😁😁

پاسخ:
با یه روز تاخیر بود :دی
  • دامنه | دارابی
  • با سلام و عرض ادب

    گرازش سفر شما را خواندم. در آن نکته‌پردازی باریکی وجود دارد که خواندن آن را مفید ساخته است. اما خواستم بدانم چرا در متن نوشتید: «خلیج»؟ این جمله:

    «سه تایی رفتیم کنار خلیج نشستیم و حرف زدیم»

    اگر منظور از «خلیج» جایی خاص در همان قشم است که هیچ. ولی اگر منظور «خلیج فارس» است، به نظرم در نوشته‌ی سهو در نگارش وجود دارد. درود. ان‌شاءالله سیروا فی الارض شما بسیار عاید باشد و ساعات عالمانه‌تری را بگذرانید.

    پاسخ:
    عرض سلام و احترام
    ممنون از توجه شما
    و سپاس از نکته ای که به آن اشاره فرمودید. بله منظورم همان خلیج فارس بود.
    انشاالله با دعای خیر شما بزرگوار
  • دامنه | دارابی
  • اصلاح تایپی کامنت من در بالا:

    به نظرم در نوشته‌ی شما سهو در نگارش وجود دارد.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی