محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

  • ۰
  • ۰

آغازی دوباره

اگر خودم هم یادم رفت،

شما یادم بیاورید

که این چیزهای مادی که خدا روزی می‌کند عزت نمی‌آورد.

هر بار کسی "خانم دکتر" صدایم می‌زند، دلم می‌لرزد. می‌ترسم برای خودم. که هول برم دارد که علی‌آباد هم دهی است!

امروز صد بار برای خودم یادآوری کردم که: امیرالمومنین گفته انسان را چه به خودپسندی، ابتدا نطفه‌ای نجس بوده، انتها لاشه‌ای نجس و این بین هم انبان نجاسات! فوری رفتم دستشویی را شستم. که کوچکی نفسم را ببینم و بدانم که دکترا قبول شدن، عزت نیست و کفى بی عزاً أن أکون لک عبدا

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

به نام مسلم

نکته کار مسلم و حضرت دقیقا همین‌جاست؛ بُعد زمان و مکان و قُرب نفس و جان.

همانقدر که اویس قرنی وقتی در جنگ احد، دندان پیامبر می‌شکند فرسنگ‌ها دور دندانش در دهانش می‌افتد،

همانقدر که مسلم روزها پیش از واقعه، تشنه و غریب شهید می‌شود،

کافیست که بفهمم درد من در اتصال نداشتن با روح ولیّ خداست.

حالا خودت را بکش و روز عاشورا در کربلا باش، جان که متصل نباشد می‌شوی خار و خاشاک بیابان و هیچ کار هم نمی‌توانی بکنی.

ظهور حضرت، اتصال جانهاست به او. فارغ از مکان و زمان. 

و ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا...

 

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

بیدارخوابی

۱- کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد؟ همین‌طوری. محض اینکه یادم باشه دنیا دو روزه. یه روز این‌وری، یه روز اون‌وری.

 

۲- اینکه میگن امیرالمومنین جمع تناقض‌ها بوده، به حرف ساده‌ است. ولی فکر کن تو جنگاور، همه مردم به مردانگی و هیبت و صلابت و قدرت می‌شناسنت، بعد بری توی کوچه خم شی بچه‌هایی که باباشون تو جنگ کشته شدن بهشون سواری بدی. آقا بپذیرید سخته. من ظرف وجودم اندازه یه پیاله است، نمی‌تونم هم متفکر و منطقی باشم، هم لطیف و ظریف باشم، هم جدی باشم، هم خیلی بذله‌گو و جالب باشم. هر وری رفتم، اون سمتشو یه ذره از دست دادم. کافیه دو ماه تمرین کنم که آدم ساکتی باشم، دیگه یادم میره که عه من چقدر حرّاف بودم. 

امیرالمومنین وسوسه میکنه آدمو واقعا. اونجا رو که می‌بینی میگی واو چطوری میشه بهش رسید. به هر حال در قیامت آدمها با آرزوهاشون محشور میشن. شاهد باشید شما!

 

کرونا هم خوبه، اینجا نشسته. سلام می‌رسونه!

  • فاطمه امیرخانی
  • ۱
  • ۰

دیدن این سه فیلم، برای من یک تجربه واحد مشمئزکننده داشت: ابتذال مفاهیم و ارزشها

چالش من با سینما، نگاه ممیزگونه نیست. درد در نبودن فضای گفتگو است. درد در تولید فیلم های جشنواره ایست. که کسی نیست به اینها بگوید دست از سر ایده های تکراری و آسیب زننده به روان و فرهنگ جامعه بردارید و بنشینید یک کار خوب تولید بکنید. 

کارگردانها متفاوت، یکی زن دو تا مرد. سال تولید متفاوت. اما هر سه پرفروش و پرطرفدار. چرا؟ چه حسی است که مخاطب از نشستن و دیدن منفعلانه فجایع جامعه و دگرگونی ارزش ها لذت می برند؟ چه افتضاحی به بار آمده در فرهنگ این کشور؟

 

1- موضوع اصلی داستان حول یک "بی ناموسی" می گردد. تجربه یک زن از فشار فرهنگی و اجتماعی، یک اتفاق جنسی و بی آبرویی حاصل از آن و نقطه اوج ماجرا اینکه گروهی از مردان در پی برطرف کردن مشکل هستند. در لاتاری می روند دنبال مرد عربی که به خاطر تمکین نکردن زن او را کشته، در شنای پروانه می روند دنبال کسی که فیلم لخت زن هاشم را پخش کرده و در ابلق مردان در پی حل مشکل زنی(زنانی) که مردی به او تعرض کرده. خود این زنها کجا هستند؟ هیچ جا. دو تایشان مرده اند، یکی شان هم به خاطر حریم خانواده سکوت می کند. مسئله تعرض به یک زن، پیش از این که مسئله مردانه باشد، یک اتفاق زنانه است. نوع انسان(فارغ از جنسیت) بر هتک حرمت یک انسان باید غصه بخورد و جان بدهد.

اما ما استادیم در تقلیل مفاهیم و ارزشها. ماجرا را طوری طراحی می کنیم که یک حادثه ای که موجب پرده دری شده، به جای اینکه ارزش مفاهیمی مثل حیا و غیرت را بازنمایی کند(نگاه من به غیرت، مقوله ای است که در پس حیا می آید.)، تبدیل به یک دعوای مردانه می شود برای نشان دادن رگ غیرتی ابلهانه. که این زنهایی که بهشان تعرض شده، موجوداتی نحیف و ضعیف قلمداد می شوند که باید جلوی مردان نزدیکشان قسم و آیه بخورند که بی گناهند. چرا؟ چون این غیرت مردانه ای که در فیلم تصویر می شود، بر حیای زنانه ای که دریده شده برتری دارد.

چه می شد اگر روایت به جای اینکه این چنین مردانه و خشن باشد، یک حرکت انسانی برای حل این قبیل مشکلات را نشان می داد؟ چرا در دل مردم ترس می آفرینند که اگر مردی به زنی جسارت کند، نمی تواند به نزدیکانش تکیه کند؟ برود بدون ترس از قضاوت، دل سیر گریه کند و حمایتشان را بطلبد؟ چرا ماجرا را یک زن روایت نمی کند؟

خلاصه کنم؛ به این اتفاق می گویم نگاه ابزاری به زن. یک اتفاق جنسی (چون همه ماجراهای جنسی مربوط به زنان جذاب است) درون مایه داستان را رقم بزند و هیچ کجای دیگر هم اثری از زن و زنانگی دیده نشود. 

 

2- فضای داستان در بخش فقیر نشین جامعه رقم می خورد. این نگاه کلیشه ای به فقر و جنوب شهر از هنرمندانی این چنین انتظار نمی رود. چرا فکر می کنند هر چه آسیب هست در پایین است؟ کارتن خوابی و اعتیاد به شیشه در نواحی جنوبی بیشتر است. این را آمارها هم نشان می دهد. بله درست. ولی چرا این آمارها فسادهای اخلاقی و خیانت هایی که در بالای شهر وجود دارد را نشان نمی دهد؟  هر بخشی از جامعه، اختلالات خاص خودش را دارد. حالا هی بنشینید و بگویید بزهکاری در فلان مناطق ده برابر است. چیزهای دیگر هم در جامعه پولدار ده برابر است. و البته، آزمایش زندان اسنفورد را یادآوری می کنم. تا زمانی که در فیلم ها و پژوهش ها همین کلیشه ها را درباره فقر و جامعه فقیر نشین بازنمایی کنید، هیچ گاه آن مردم روی خوش نخواهند دید.

 

3- آه از نهادم بلند می شود وقتی وسط فیلم، فاسدترین شخصیت ها، بیشترین سبک مذهبی را ولو در لفظ دارند. در این سه فیلم بشمارید که چند بار خائنین قسم به خدا و ائمه می خورند و چند بار بقیه شخصیت ها. وقتی در ابلق پای قرآن را وسط می کشند، در شنای پروانه دائما اسم حضرات را به زبان می آورند، جز نفرت پراکنی نسبت به این ارزشها کار دیگری نمی کنند. از آن اسلامی که شما نشان می دهید، به خدا که منِ مسلمانِ مسلمان زاده بیزارم.

 

بی ربط: دست گذاشتن زن بر روی شانه مرد در حالیکه برهنه نشسته، از ابداعات شنای پروانه بود! درباره اینکه آیا خوب است فضای سینما این چنین باز(شاید بازتر) باشد یا نباشد بیشتر باید فکر کنم. اما فعلا نظر و حس خوبی نسبت به این تغییرات ندارم.

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

اولین بار که در کلاس زبان عربی، معلم اسم‌های محبت آمیز را یاد می‌داد "حبیبی" یک جور دیگری به دلم نشست. قلبم را تند می‌کرد و خون را در رگهایم روانه. حبیبی تمام چیزهایی‌ست که من برای نثار عشق به معشوق سراغ دارم. فدایت شوم، نازنینم، همه‌چیزم، محبوبم، معشوقم، عمرم، جانم، مهربانترینم و می‌توانم این لیست را تا ابد ادامه بدهم در وصف همین یک کلمه؛ حبیبی.
می‌دانستم به هر کسی نمی‌توانم بگویم. چون بغض گلویم را می‌گیرد، عرق می‌کنم و انگار جانم را بخواهم بگیرم کف دستم، هر بار یک جورهای عجیبی زنده و مرده می‌شوم. آدم خاص می‌خواهد.
رو به رویت می‌نشینم، چشم می‌دوزم، نفس تند می‌کنم و پشت سر هم می‌گویم: حبیبی. هی چشم‌هایم تار می‌شود. پلک می‌زنم. جان به لب می‌شوم. اما هزار بار هم که بمیرم و جان بگیرم، باز خیره به چند متری‌ام می‌شوم و می‌گویم حبیبی...
من پیدا کردم. از روزی که معلم عربی همه اسم‌های محبت‌آمیز را یاد داد، نامت را در قلبم پیدا کردم.
جانم فدایت حبیبی، قبول؟
اگر قبول، به یک لیوان آب سقاخانه‌ات مهمانم می‌کنی؟

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

زمان برای من همیشه مفهوم جالبی بوده. دقیقا از وقتی که فهمیدم خورشید شبها هنوز هم وجود دارد، حس کردم پشت پرده این ستاره‌هایی که ما می‌بینیم، خبرهای دیگری هست.
من عاشق لذتم. عاشق تکرار لذتها. خیال می‌کنم که از زمان خارج شده‌ام. برمی‌گردم و همه عمرم را هزار باره تکرار می‌کنم. نه تنهایی، با همه کسانی که همراهم بوده‌اند. می‌رسم به روزهای دوره المپیاد، دست ستایش را از آکسفورد می‌گیرم و با زینب می‌نشانم سر کلاس کاکاوند. زینب از خواب می‌پرد و سوتی می‌دهد. قه قه می‌خندیم. نه یک بار و دو بار،هزار بار. خنده عمیق ابدی.
می‌روم در کلاس لیسانس، همه را یکی‌یکی جمع می‌کنم توی کلاس. شریفی سر درس زبان می‌گوید :ما به این میگیم door شما رو نمی‌دونم! می‌خندیم. زمان حالت ایستا دارد. مثل یک سنگ گوشه حیاط. می‌خندیم و می‌خندیم و می‌خندیم و انگار تنها همین یک لحظه در کل زندگی‌مان رخ داده.
و در عین حال هر لحظه، همه لذت‌ها و سختی‌ها را هزار باره تجربه می‌کنم. یکی یکی تلخی‌ها را هزار باره به جان می‌خرم و تجربه می‌کنمشان و از آنها می‌گذرم، برای درک عمیق و چندباره لذت‌ها و خنده‌ها و خوشی‌ها.
زمان برای من چیز جذابیست. گذشتن از زمان، بیشتر. مرگ، گذشتن از زمان است. مرگ را دوست دارم.  به خاطر زندگی‌ و لذت‌هایش. 

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

پرداختن به مسئله ازدواج نکردن آدمها در جمع های مختلف، بیشتر از اینکه یک همّ و دغدغه جدی در این باره را نشان بدهد، حاکی از یک جور ترحم و نگرانی است. در هفته های گذشته، تصمیم گرفتم بنشینم و فکر کنم که دقیقا مسئله چیست، کجا باید دنبال راه حل گشت و چطور راه حل را باید پیاده کرد. چند روز پیش دوستم آمد و گفت پیشنهاداتت را مکتوب کن و به سازمان تبلیغات یا وزارت جوانان تحویل بده. جواب دادم کار اگر به دست آنها بیفتد، یک اپلیکیشن زوج یاب تولید می کنند و اول چند ده هزار نفر اطلاعاتشان را وارد می کنند و بعد از چند سال رغبت به آن کمتر می شود و نهایتا از رده خارج می شود. هر گونه اقدام تجویز گونه برای مسائل جامعه، در این سال ها به گل نشسته است. باید چاره را در خود مردم جستجو کرد.

امروز همان دوستم زنگ زد و گفت دیدی گفتی؟! سازمان تبلیغات از اپلیکیشن همدم رونمایی کرده که قرار است آدمها را به هم معرفی کند. لبخند زدم. آیا چاره کار اپلیکیشن همدم است؟ واقعا نمی دانم. اما آنچه به ذهنم می رسد را می نویسم.

پیش از انقلاب، هر گروه و قشری از مردم شیوه خاصی برای یافتن همسر داشتند. گروهی دختر/پسرهای همسایه را دید می زدند و آش می بردند، گروهی دوست می شدند، گروهی در مراسم ها و مجالس توسط مادر و پدرها پسندیده می شدند و گروهی هم (که من حدس می زنم گروه های نزدیک به قدرت مانند تاجران، روحانیون و دربار بیشتر این روال را پیش می گرفتند) به سبب آشنایی های خانوادگی به هم معرفی می شدند. دختر حاج آقا فلانی عروس آن حاجی بازاری میشد.

پس از انقلاب اما به خاطر تغییر ایدئولوژیک، حاکمان که تا آن زمان خرده فرهنگ خود را مناسب یافته بودند، به رواج آن پرداختند و البته پشتوانه دینی زیادی هم برای آن وجود داشت. اما سبک معرفی کردن و خواستگاری رفتن، فقط برای همان خرده فرهنگ جواب میداد. نتیجه تحمیل آن سبک، این شد که دختران و پسران تفکیک شدند و آن طور که من از متولدین دهه 60 شنیده ام، حتی اگر کسی از جنس متفاوت خود بدش بیاید و متنفر باشد، مقبول تر است. قوانین و ارزشها توسط مردم درونی شد و چارچوب های سخت گیرانه بر بیشتر خرده فرهنگ ها مسلط شد.

 

نتیجه چه شد؟

مدلی که مذهبی ها برای ازدواج ترسیم و تشویق می کردند به چند دلیل پاسخگو نیست.

اول نتیجه ازدواج هایی که مبتنی بر آشنایی های کوتاه خواستگاری است، اگر نگوییم خوب نبود، اما حداقل عالی هم نبود.  معرفی کردن با توجه به شرایط خانواده، با این که هنوز برای نیاز گروهی که بالاتر اشاره کردم پاسخگوست، اما برای عده زیادی دردی دوا نمی کند و میزان تجرد قطعی سال به سال در جامعه بیشتر می شود که این به تنهایی عواقب جدی زیادی دارد.

دوم حق زیادی به خانواده می دهد در حالیکه مسئولیتی را متوجه انان نمی کند. در این مدل خانواده نقش زیادی در ازدواج فرزندانشان دارند ولی هیچ سهمی از مسئولیت عواقب آن را به عهده نمی گیرند. چه ازدواجی بشود و مشکلات داشته باشد، چه به خاطر نظر خانواده ازدواجی نشود. در صورتی که باید این مسئولیت تماما متوجه خود طرفین باشد.

سوم از طرف دیگر پای خانواده را از تصمیمات و خواست های منطقی جوانان بیرون کشید و در نتیجه اگر کسی از کسی خوشش بیاید و بخواهد با او رفت و آمد جدی برای آشنایی داشته باشد، نمی تواند با خانواده صریح و راحت مطرح کند و از آنها حمایت بطلبد. چه پیش می آید؟ دوستی هایی که افراد در آن احساس تعهد انسانی نمی کنند. چون کسی که نمی داند، چند روز با این می گذرانیم و نشد، دعوا می کنیم و می رویم. 

 

مسئله ای که درباره آن صحبت می کنم، به نظرم یک چالش همگانیست. از ما مذهبی ها گرفته، تا آن هایی که پایبند نیستند، ازدواجشان به مشکل خورده و همه می نالند. هیچ کس هم نمی داند چه کار باید بکند و فرد مناسبش را کجا باید پیدا کند. (مادری به منزل ما زنگ زده با بغض که خسته شدم و به امام رضا توسل کردم شماره شما رو خانم فلانی داد و تو رو خدا کمکی کنید تا پسرم سر و سامان بگیرد. از حال استیصال آن مادر دلم ریش شد) 

 

به مدل و سبک جدیدی باید فکر کرد. طبیعتا نیازمند فقهاییم که بیایند و شریعت را بازگو کنند. آنچه می دانم این است که در کشور ما دنیای دختر و پسرها چنان تفکیک شده که تا بیایند به خودشان بجنبند که چه پسر/دختری می خواهند و کجا می توانند پیدایش کنند، شده سی ساله شان. آموزش پیش از دانشگاه، ارتباط هایی با آگاهی خانواده پیش و پس از دانشگاه، رواج پیشنهاد دادن دختر و خانواده اش به پسر و ... ایده های خامی است که می شود به آنها فکر کرد و برایشان برنامه ریخت.

 

آیا اپلیکیشن همدم (یا چنین کارهایی) می تواند این مدل جدید باشد؟ هنوز نمی دانیم. اگر بخواهد در زمین بازی معیوب فعلی توپ بزند، احتمال زیاد نه. کار را از دست مردم گرفتن و با منت دوباره به خودشان سپردن، راهگشا نیست. به خصوص که بابت آن مجبور باشند پولی پرداخت کنند. 

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

غم نامه

نگاه بی‌معرفت، بلکه معرفت‌گریز به ائمه از چالش‌ها وغصه‌های همیشگی من بوده است. چطور می‌خواهیم جامعه‌ای معنوی و مومن بسازیم درحالیکه روایت از ارکان دین، این چنین مخدوش است؟
آزرده‌ام. دیشب در مراسم حضرت جواد بودیم. مداحی شروع شد. درباره شهادت حضرت روضه می‌خواند، که آن بزرگوار چنان مظلوم بود که در منزلش هم امنیت نداشت و همسرش به او زهر داد و از کنیز آب خواست و کنیز ظرف آبی آورد و جلوی چشم حضرت روی زمین ریخت. منقلب کننده و تلخ است و باید خون‌ گریست. اما این تصویرِ ابتدایی و ساده‌ای از مظلومیت است. خیلی تقلیل‌یافته.
در ذهنم گذشت که اگر فردی با خودش بگوید: خب اینها که جد اندر جد همگی همسرانشان مسمومشان کرده‌اند، در انتخاب همسر دقت بیشتری می‌کردند. مثلا اگر یک نفر بیاید پیش شما و بگوید پنج نسل ما همگی توسط همسرانشان کشته شده‌اند شک‌ می‌کنید که خب مشکلتان چه بوده که با شما اینطور کرده‌اند؟
با این تصویری که از ائمه رسم می‌کنند، طرح این پرسش پر بیراه نیست. افرادی ضعیف و منزوی و بی‌حواس که یا در زندان یا در منزل با سم کشته می‌شوند و اهل و عیال و کنیزان هم به آنها رحم نمی‌کنند. از چیزی که من دیشب شنیدم، این برداشت عجیب و غریب نیست.
و واقعا و عمیقا وااسفاه از این وضع. جز مقام ولایی که در درک ما نیست، ائمه انقلابی‌گرهایی قدرتمند بودند که اگر جز این بود قطعا به شهادت دچارشان نمی‌کردند. وقتی لازم است امامی بیست و پنج ساله را شهید کنند، یعنی این جوان می‌توانسته نه دم و دستگاه حکومت وقت را مقهور کند، بلکه انقلاب جهانی راه بیندازد. شهادت امام از نظر من نه فقط توطئه یک دستگاه حکومتی، بلکه یک اجماع بین حکومت‌ها بوده است. که اگر غیر از این بود امام مهاجرت می‌کرد و بنیان توحید را جای دیگر می‌گذاشت.
این‌ نوع نگاه، مرا در غم عمیق فرو می‌برد از مظلومیت. و ماجرا و نحوه شهادت صرفا تکمیل کننده این غم است نه اصل آن. و می‌توانم برای این غم مدتها گریه کنم. مخصوصا وقتی می‌بینم این نوع مظلومیت، همچنان که دیشب دیدم، هنوز ادامه دارد.‌‌..
پی‌نوشت:
طبیعتا نگاه‌های عمیق در هیئت‌های نسبتا نخبگانی وجود دارد، اما مسئله این است که همین مجالس عام، جامعه را ساخته است.
 

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

داستان دوم، این یک سرگذشت واقعی است!

  • فاطمه امیرخانی
  • ۱
  • ۰

به هر حال تصمیم گرفتم این چیزهای الکی که در کلاس نویسندگی می نویسم را اینجا هم بگذارم. قبلا یه وبلاگ توی بلاگفا داشتم اونجا می نوشتم. بلاگفا قاطی کرد همه چیزش پاک شد. حالا اینا رو هم اینجا می نویسم تا یه روز همشون با هم کلا پاک شه!

 

  • فاطمه امیرخانی