فشار نقطه ای است. در واقع جریان حرکتش از نوک انگشتان دست و پایم شروع می شود، سمت گردن و سرم می رود و بعد چرخشی به وسط شکم. در ناف تجمع می کند. و بعد انگار دیگر فشار که نه، خودت تمام می شوی. وضعیتی شبیه وقتهایی که بچه بودم و حس می کردم تشکم دارد بالاتر از سطح زمین پرواز می کند و بعدها فهمیدم تجربه خروج بخشی از روحم بوده. همان طوری ناگهان می لرزم و بعد سکوتی پایدار و رهایی.
او تمام شده است در حالیکه از میان شکمش، خودم را زاییده ام. صدای موسیقی می آید. دو تار خراسانی را با گوشی پلی کرده ام. برمی خیزم. لپ تاپ را باز می کنم تا ببینم باید با این حجم کارهای عقب مانده چه کنم. پروژه های انباشته و پایان نامه و مطالبی که استاد نوشته و باید آن ها نقد کنم. اینطور که دارم زندگی ام را می چینم، نمی دانم از تویش چه جیزی در می آید. استاد دانشگاه؟ نه نیستم. پژوهشگر؟ نه آن هم نیستم. مدیر و موسس یک مجموعه؟ اصلا حوصله درگیری طولانی اجرایی ندارم.
چای می گذارم. از وقتی لاغر شده ام و به برکت تعامل های طولانی با دکتر، حسابی معتاد به چای شده ام. آخ که چقدر دلم یک چای صبحانه با علامه طباطبایی می خواهد. بنشیند و با چشم های رنگی اش سکوت کند و من ساعتها نگاهش کنم و بگویم مرد بیشتر برایم بگو. دنیایی که ساخته ای سخت برایم عجیب و غریب می نماید. انگار یک چیزی تویم شروع به قلقلک می کند. حرکتش را از نوک انگشتانم حس می کنم. می آید توی سرم. باید نفس های عمیق بکشم و راهنمایی اش کنم. اگر توی سرم بماند مرا به جنون می کشد و دست و پایم را می بندد. نفس بکش فاطمه. یک، دو، سه. نگه دار نفست رو. حالا بازدم. به سمت مرکز بدنم حرکت می کند. توی ناف تجمع می کند. انگار که بخواهد از من بیرون بزند. حسی شبیه جوانه زدن. همان طوری ناگهان می لرزم و بعد سکوتی پایدار و رهایی.
امروز خودم را از میان شکمش بیرون کشیدم...
صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم/ وانگه همه بتها را در پیش تو اندازم
صد نقش برانگیزم با روح درآمیزم/ چون نقش تو را بینم در آتشش اندازم
تو ساقی خماری یا دشمن هشیاری/ یا آنک کنی ویران هر خانه که می سازم
جان ریخته شد بر تو آمیخته شد با تو/ چون بوی تو دارد جان جان را هله بنوازم
هر خون که ز من روید با خاک تو می گوید/ با مهر تو همرنگم با عشق تو هنبازم
در خانه آب و گل بیتوست خراب این دل/ یا خانه درآ جانا یا خانه بپردازم
- ۰۳/۰۷/۰۴