محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

  • ۰
  • ۰

نامه‌ای به دختری که هرگز زاده نخواهد شد...

دخترک نازنینم، قشنگِ مادر
امروز که مادرت برای تو نامه می‌نویسد، همه چیز امن و امان است. جنگی آغاز نشده و هیچ کسی علیه کسی برنخاسته است. روزهای پائیز، مثل همیشه با قارقار دسته‌جمعی کلاغ‌ها و خش‌خش برگها زیر پای مردمِ خسته می‌گذرند.
مادرت هم به درس و کار مشغول است. گاهی دمنوش‌های گل‌گاوزبان و قهوه به دادش می‌رسد و حالش را خوب می‌کند. همه چیز، آرام است...
پشت این پرده آرامش اما، اتفاقات همچون عجوزه‌ای که بخواهد کودکی را بدزدد، به انتظار نشسته‌اند.
هولناک و اضطراب آور، غمگین کننده، صدای شکستن و صدای جدایی.
آن روزهایی که تو را آبستن هستم، هیچ چیز شبیه اکنون نیست. چیزی که اکنون شکل یک ابهام و تلاش برای امیدواری دارد، خشم و نفرت و درد انباشته شده‌ای می‌شود که مانند شیرِ در حال جوش، بیرون می‌زند و همه جا می‌ریزد.
از چپ و راست و بالا و پایین. مادرت، در حالی که فرزند کوچکش را در آغوش دارد، به هر دری که باید می‌زند. صدایی اما...
خلاصه برایت بگویم. من ماندم تا فکر کنم تمام تلاشم را کردم. شاید هم خودخواهانه‌تر، چون من آدم رفتن نبودم. برای دیدن درد مردم و گذشتن از آن آفریده نشده بودم. در تمام روزهایی که افکار به سرم می‌آمدند و بغض زبانم را قفل می‌کرد، به تو می‌اندیشیدم و همکلاسی‌های تو که قرار است با هم میان کوچه‌ها لِی لِی بازی کنید و موهای بلند آبشاریتان وقتی از خوشحالی بالا و پایین می‌پرید، فواره بزند. ترس از زمانی دور یا نزدیک که به جای عطر نرگس پاییزی، بوی ترش خون به مشام برسد، نگذاشت تا خیال رفتن از اینجا به سرم بزند. ماندم تا این پیکر ضعیف و نحیفی که دست ما افتاده بود، در نفس‌های آخر همراهی کنم‌. هر چند امید کمی به بازگشتش داشتم.
عجوزه، پشت پرده آرامش نشسته است. در یک انتظار خسته کننده و طولانی.
مرا ملامت نکن، هزار بار هم تاریخ ویل دورانت و جواهرلعل‌نهرو و تمام کتابهای تاریخی را بخوانی، نمی‌توانی بفهمی که مادرت در شب‌های سرد پائیزی و با سکوت شب کلاغ‌ها و خش‌خش برگهای تهران زیر پایش هنگامه پرسه زدن، چه فکری در سر داشت و چرا ماند. ماندم، در حالیکه بوی بهبود ز اوضاع نمی‌شنیدم. ولی با رویای ساختن وطنم زندگی می‌کردم.
عزیزکم، دلم برایت تنگ خواهد شد. دعایم کن. مرا و تمام مردم را. نامه‌ات را هم که خواندی، لای قرآن بگذار. در صفحه‌ای که می‌گوید "فاستقم کما امرت"
مادرت، آبان ۱۴۰۰ 

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

سوز سرما از لای پنجره می‌خورد به صورت و دستانم. پاییز و زمستان کار هر شبم این است که بعد از کمی مقاومت در برابر سرما، پتو و بالش را بزنم زیر بغلم و بیایم روی کاناپه وسط هال بخوابم. زل می‌زنم به شعله‌های بخاری. نور آبی و نارنجیِ عجیبی که در تاریکی آدم را محو خودش می‌کند. شانس بیاورم، خستگی امانم را ببرد و مغلوبه‌ی این نبرد، خوابم ببرد. اگر نه-مثل امشب- آنقدر زل می‌زنم و فکر می‌کنم، تا از خشکی چشمانم به خاطر پلک نزدن‌های طولانی، به خودم بیایم و ببینم چقدر دیر شده است.

امشب به یاد روزگاری بودم که پشتم و دلم خیلی گرم بود. می‌دیدمش چنان که نوزاد کور مادرزاد، گرمی سینه‌ی مادرش را. خیلی هم دور نیست. کمتر از یک سال پیش که هر شب قرآن می‌خواندم و فکر می‌کردم "خدایا چطور اینقدر صریح با من صحبت میکنی قشنگ‌ترینم و ای همه‌ی وجودم؟" آن شب‌ها، با شیرینی خواندن قرآن، رو به روی بخاری خوابم می‌برد و صبح، با ذوقِ خواندن دعاهای سحرگاهی بیدار می‌شدم.

ادبار و اقبال را می‌شناسم. اما این یکی توفیر دارد. مشکل جای دیگرست.

دلم چنان به هم پیچیده شده که هفته‌ای، قرآن می‌خوانم -اگر بخوانم- "مَثَلُ الذینَ حُمِّلوا التّوراةَ ثُمَّ لَمْ یحْمِلوهَا کمَثَلِ الحِمارِ یحمِلُ اسفاراً"

سرشارم از احساس تنهایی و سنگینی و نگرانی درباره آینده. چنان که انگار خدایی نیست و هرگز هم نبوده است. 

سرم درد می‌کند، حرارت بخاری به صورتم می‌خورد و چشمانم از فرط زل زدن به شعله‌های آن که بالا و پایین می‌روند، می‌سوزد. چشمانم را با ترس می‌بندم. از آن ترسها که محکم چشمانت را فشار میدهی و انقباض عضله‌های چشمت را حس میکنی. آب دهانم را قورت می‌دهم و زیر لب می‌گویم: این کنت یا ولی المومنین؟

۱۷ آبان ۱۴۰۰- در میانه‌ی یک سال پر فراز و نشیب و پر اتفاق

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

یک منبر کوتاه بروم و زود بیایم پایین:

لاس‌زدن‌های مذهبی و دوست‌دختر/پسربازی‌های بهداشتی و مثلا در چارچوب، حال به هم زن است.

اگر واقعا مسلمانید، کامنت و استوری جای به به و چه چه کردن از دختر/پسر مردم نیست. خودتان می‌دانید،‌ ما هم می‌دانیم غرض چیست. 

 

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

در تفسیر آقای جوادی آملی بحثی شنیدم درباره دو واژه "اعتدال" و "عدالت"؛ مختصر بگویم که ایشان نظرشان بر این بود که در اسلام چیزی به نام اعتدال نداریم. به معنای میانگین و وسط چیزی. بلکه عدالت داریم که برای آن مبنای مشخص(از قرآن و سنت) وجود دارد. یعنی می‌تواند فکر یا عملی در اعتدال باشد ولی از عدالت به دور باشد‌. یا از آن سو عملی عادلانه باشد ولی از اعتدال و وسط فاصله داشته باشد.

این نگاه در نقد به علم امروزی برای من جای تامل داشت. در علم روانشناسی به طور خاص، با تعاریف و چارچوب‌بندی سعی در به اعتدال رساندن یا اصطلاحاً نرمالایز کردن داریم‌. تعریف اختلال‌ها، تعریف هوش، تعریف سلامت روان و...
بگذارید یک مثال بزنم. به صورت نرمال افراد باید بتوانند مقاطع تحصیلی مدرسه را پشت سر بگذارند. اگر کسی نتواند، از نُرم خارج است و به مشاور ارجاع داده می‌شود و باید بررسی شود.
یا در نمونه‌ای عینی، امروز دیدم دوستم در مواجهه با فرزند کوچکش که با دیدن افراد غریبه چشم‌هایش را می‌بندد، شروع به توضیح می‌کند که او خجالتی است. و از من می‌پرسد چه باید بکند تا این رفتارش را کنار بگذارد و "نرمال" بشود. چه کسی گفته اینکه کودکی مودب سلام می‌کند نرمال است و باید همه شبیه او شوند؟ چرا با چارچوب متوسط، اعتدال، نرمال و این قبیل اصطلاح‌ها، کار بشر را سخت و محدود کرده‌اند؟

راه مواجهه با انسان، پذیرش اوست؛ به همان‌ صورتی که هست و آنچه اشتباه است در انسان و نیاز به اصلاح دارد، تنها بی‌عدالتی است.

خلاصه بگویم، در برخورد با خودتان و فرزندان و اطرافیانتان معیار اعتدال و نرمال را کنار بگذارید. قرار نیست همگی شبیه خط‌کش از پیش تعریف شده باشیم. شاید بستن چشم جلوی غریبه‌ها چیز خاصی نباشد. یا اینکه کسی مدرسه‌اش را نتواند تمام کند. ملاک تصمیم، عدالت(و اسلام) است.

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

ممکن است این متن به مذاق خیلی‌ها خوش نیاید.

 

همانطور که دیده‌ایم، سادات از احترام خاصی در بین مردم برخوردارند. در قشر مذهبی بیشتر اما این مدل احترام عمومیت دارد. علت هم احترام به خاندان رسول الله است. چرا که آنها را ذریه‌ی آن بزرگوار می‌دانند. حدیثی دیدم که بوسیدن دست تنها برای علما و سادات کراهت ندارد. بزرگ‌کردن این گروه در حد علمای قوم، روالی رایج و سرشار از خطاست.

 

آنچه به ذهن من خطور می‌کند، جز ایجاد معضل اجتماعی، این بزرگ کردن فایده‌ی دیگری ندارد.

اول- نگاه کاملا نژادپرستانه است. آنچه اسلام مدعیست ضدیت با نژاد پرستی و تفکر برترینِ شما باتقواترینِ شما، است. در مواجهه با چنین تضادی، یا باید اسلام را زیر سوال برد یا یکی از این گزاره‌ها را. طبیعتا رد گزاره‌ی "خاص بودن سادات" معقول‌تر است.

دوم- به لحاظ شخصیتی، برتری‌جویی‌هایی به این قشر می‌دهد که لزوما شایسته‌ی آن نیستند. وقتی کودکی از خانواده سادات، بی‌دلیل در قیاس با دیگران تکریم می‌شود، این کرامت را از جانب خود می‌بیند و سرمنشا فسادهای شخصیتی است.

سوم- اساسا آدمها خطا کارند، بعضی بیشتر و بعضی کمتر. سیدها هم خطا می‌کنند. مثل همه ما. اما به خاطر پیوند فرهنگی‌شان با خاندان نبوت، اشتباه آنها به جایگاه واقعی خانواده پیامبر بیشتر آسیب می‌زند. چه آنکه خود سادات هم بابت این فشار اجتماعی اذیت خواهند شد.

 

چند سالی هست در جمع‌های خصوصی، می‌گویم که هی سادات سادات نکنید. آنکه شایسته احترام است، آن فرد باتقواست. وگرنه همه به یک اندازه با خانواده پیامبر نسبت داریم و به یک اندازه شیعه هستیم. 

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

شعرهای منقضی

مرا هزار امید است و هر هزار تویی

شبم به روی تو روز است و دیده‌ها به تو روشن

بیچاره دل که غارت عشقش به باد داد

خاک من زنده به تاثیر هوای لب توست...

این غزلهای قشنگِ عاشقانه، که قلب آدم را ذوب می‌کند و لپ را گل می‌اندازد برای چه کسی است؟ برای چه دوره‌ای است؟

شاید تا چند سال پیش من هم خیال می‌کردم، این شعرها واقعی هستند. باید شب بارانی، یا نهایتا پاییزی دست در دست کسی بگذاری و زیر گوشش این را بخوانی و عشق را تجربه کنی. خیال خام داشتم که می‌نشینم روی کاناپه با همسرم، بازی رومیزی می‌کنیم و غزل می‌خوانیم و بلبل در قفس می‌کنیم. ولی چه خیالی...چه خیالی...زندگی اما خیلی جدی‌تر و سهمگین‌تر از این حرفهاست.

عشقی، اگر باشد، شکل یک بغض فروخورده‌ است. شبیه درد مشترک. مأمن حالهای بد از این دنیا. غزلهای زیبای عاشقانه و گرمی خون در صورت و بی خیال بودن، باشد طلب ما از آن دنیا.

دستهایم را می‌گذارم روی دستهایش و میخوانم، زیر گوشش نه، چشم در چشم:

عشق من و تو ؟ آه....

این هم حکایتی است

اما در این زمانه که درمانده هر کسی

از بهر نان شب

دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست

دیرست گالیا!

در گوش من فسانه دلدادگی مخوان

دیگر ز من ترانه شوریدگی مخواه!

دیرست گالیا، به ره افتاد کاروان ...(شعر کامل از هوشنگ ابتهاج)

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

کتاب هدیه دادن

آینه‌ها کج نشان می‌دهند یا من خیلی عوض شدم؟

خودم هستم؟

یک روز کسی نگاه چپ به کتاب‌هایم میکرد، چشمش را کور میکردم. کتابخانه‌ام و کتابهای سرشارش، جانم بود. نگاه می‌کردمشان که انگار بچه‌هایم بودند که مودب و آرام دور هم گرم گرفته بودند.

اما

امشب، یک پیجی گفت بیایید و کتابهایتان را هدیه بدهید. لیست نوشتم. گفتم اینها را خوانده‌ام و نمی‌خواهم.

من‌ بودم؟

کتابهایم را دارم می‌دهم؟ کتابهایم که همه زندگی‌ام بودند؟

چقدر عوض شده‌ام. چقدر روزگار مرا تکان داده است. چقدر بزرگ شده‌ام. 

الهی هب لی کمال الانقطاع الیک...

آینه‌ها همانند که باید...من آن نیستم...

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

اینستاگرام

 اینستاگرام مصداق اتم و اخص کثرت است.

یعنی چی؟

یعنی کثرت و زیادی دیتا و اطلاعات، آگاهی و علم متکثر. برای داشتن یک چارچوب و مدل فکری(اصلا هر نوع مدل فکری) ذهن نیاز به انسجام دارد. اینستاگرام دقیقا دست میگذارد و اجازه نمی دهد به سبب غرق شدن در اطلاعات و آگاهی ها به هیچ چارچوبی دست پیدا کنی.

اینستاگرام شدیدا شهوت‌گراست. جنس شهوت، متکثر و زیاده خواه است. شهوت نه فقط جنسی، بلکه اساسا نگاه زیاده خواهانه است. 

یک پسر را می بینی، می گویی چه پسر خوبی. آن یکی را می بینی، عه او هم خوب است. سومی؟ بله سومین پسر هم ویژگی های مطلوبی دارد. غرق می شوی در پسرهای خوب و جالب.

یک پیج فان می بینی و می خندی. دومی هم باحال است، فالو می کنی. سومین پیج چطور؟ اوه خیلی خفن بود! غرق می شوی در کلیپ های بامزه.

هزاران زندگی، هزاران اتفاق، هزاران رنگ... 

دنیای واقعی اما اینطور نیست. نمیتوانی بروی و در همه جا غرق شوی. بخواهی هم نمی توانی. به خاطر محدودیت زمان و مکان. ذهنت تکه تکه و متکثر نیست. یک کل منسجم هستی.

اینستاگرام به نظرم یکی از تیرهای آخر دنیای مدرن است. نمایش دادن، خودشیفتگی، زیاده خواهی افراطی که از بنیان های اصلی مدرنیته است را به حد اعلا رسانده است.

و البته، خودم هم دقیقا در میان این غرقاب هستم.

 

 

اینستاگرام مصداق اتم و اخص کثرت است. و با بودن در اینستاگرام، قید به وحدت رسیدن و توحیدی بودن را به کلی باید زد.

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

به نام زینب

دو سال پیش با یک خواستگار صحبت می کردم. پرسید کدام زن الگوی شما در زندگی است؟

من که به نظرم سوال مسخره‌تر از این وجود نداشت گفتم: باید بگم خانم ام ابیها سلام الله علیها؟ یا مثلا زن انقلابی مرضیه دباغ؟ یا فکر می‌کنید یکی از بازیگرها رو میگم؟ الگو برای کل بشریت، معصومین‌اند. خانم و آقا هم ندارد!

 

پاسخم هنوز همان است. اما یک ادامه‌ای هم دارد: معصومین به اضافه حضرت زینب.

آنچه شما از زنانگی سراغ دارید عاطفه و محبت است. آنچه از مردانگی تصور می کنید امنیت و غیرت و حمایت است.

آنچه در زینب، دهم محرم سال شصت و سه می‌بینید به طرز شگفت‌انگیزی همه این دو است. اوج تبلور همه‌ی ساحت‌های انسانی. و در نگاه من تنها یک زن می‌تواند به این جایگاه برسد. همانطور که در مادر بزرگوارش.

 

دهه محرم امسال تمام شد.  عاشورا صحنه مواجهه تمام حق و تمام باطل بود. و امسال عمیقا در خودم دیدم که باطل وجودم جلویم صف کشیده و با آن مواجه شدم. "چه می کنی ای دل؟ می‌مانی یا می‌روی؟ و داد از آن اختیار که تو را از حسین جدا کند..."

 

و بگذارید اینجا ثبت شود که عمیقا معترفم: حسین یک حقیقت همیشه زنده است.

  • فاطمه امیرخانی
  • ۱
  • ۰

به نام حر

ماجرای حر، برای من معنای دیگری می‌دهد.

باروت‌ها روی هم جمع می‌شود و جرقه‌ای و انفجار. در نگاه من، هدایت شبیه انفجار است. باروت می‌خواهد و جرقه. ادبِ آن روز حر، فقط جرقه بود. 

حر در زندگی‌اش مودب بود، باروت‌هایش را از قبل روی هم چیده بود. که یک‌ نگاه، او را به انفجار هدایت رساند. کم‌لطفی است اگر فقط یکی دو جمله‌ی آن روز را ملاک هدایتش بگذاریم. ادب، یک فعلِ ظاهری نیست. یک حالِ باطنی است. چیزی شبیه خضوع. که حضرت رضا می‌گوید ادب نتیجه تحمل سختی است. 

حر، حالِ ادب داشت. و هدایت شد :)

  • فاطمه امیرخانی