1- دیروز با یکی از دوستان درباره مراجعش گفتگو می کردیم. دختری 15 ساله که 12 مرد به او تجاوز کرده بودند. این فرد کنار خیابان ایستاده بوده است، یک نفر سوارش می کند. به باغی می رود که 12 نفر آنجا بوده اند و بقیه ماجرا. تشخیص های احتمالی را بررسی کردیم و درباره مدل درمان تبادل نظر کردیم. در قاموس یک روانشناس، همان کاری را می کنیم که برایش آموزش دیده ام. افکار و هیجانات شخص را باید چه کرد و چه نکرد.
اما اولین سوالی که در ذهن من نقش بسته بود، فارغ از تشخیص های احتمالی، این بود که چه می شود که یک دختر پانزده ساله برای داشتن چنین ارتباطی کنار خیابان می ایستد؟ چه سهمی از ماجرا به عوامل اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی وابسته است؟ عواملی که منِ درمانگر کمترین نقش مداخله ای را در آن ایفا می کنم. و چقدر می توان مثلا باب گفتگویی این چنین را با همچین افرادی باز کرد: تعریف تو از عزت چیست؟ چطور می شود عزت داشت؟ (کلا عزتمندی چه نقشی در روند درمان دارد؟) و بعد بخش مسلمان وجودم اضافه می کند که: خداوند برای تو عزت خواسته و می خواهد. چرا تو خودت برای خودت عزت و بزرگی نمی خواهی؟
اینها تماما افکار خام است. اما می نویسم شاید بعدا پخته تر و کامل تر شد.
2- امروز درگیر یک چالش ذهنی بودم: در دنیای سرمایه داری نهایتا سرمایه، تعیین کننده قدرت است. حالا فرض کن شما مسلمانی و می خواهی به درستی زندگی کنی و اثر گذار باشی. آیا الهی تر و اخلاقی تر است که برای کسب ثروت تلاش جدی کنی، که قدرت را به دست بگیری و بتوانی در خیلی امور ورود بکنی(چیزی شبیه نگاه انجمن حجتیه ای ها یا این پولدارهای مذهبی) یا مثلا مسیر تلاش و ساده زیستی را پی بگیری و زندگی ات را وقف امور خیریهای با منفعت مالی حداقلی بکنی؟
3- دلمان برای هر چیز کوچک، چقدر تنگ است. هیچ سال و هیچ پاییزی به اندازه این لحظاتی که سپری میکنم، بیپایان نبوده است.