تعداد پست های نوشته شده و منتشر نشده، رنگ غالب صفحه میز کار "بیان"م را طوسی کرده اند. نمی دانم دیگر برای که و چه بنویسم. مشخصا تاب و توانم از قبل کمتر شده. دلم می خواهد فرار کنم. از اخبار، از ترسهایم، از کار کردن، از فکر کردن، از فکر کردن، از فکر کردن.
مغزم به یک ثبات در گره های ذهنی رسیده. چیزی تغییر نمی کند. مسائلی که توی مغزم نشسته اند و تخمه می خورند و قلیان می کشند و ذغالشان مرا می سوزاند.
دلم برای یک لذت اصیل، مثل دست در دست بابا بناهای تاریخی را گشتن، با علیرضای چهار ساله بازی کردن، کلاس های المپیاد و ساعتها شعر خواندن، خیلی تنگ شده. من که پیر شده ام ولی زندگی بزرگسالی هم بیش از تصورم دوست نداشتنی است :)
بعد از یک پاییز دودی، دی ماه 1402
- ۰۲/۱۰/۰۳
من نیز، من نیز!
دنیا غریب است یا روان ما عجیب است؟