زمان برای من همیشه مفهوم جالبی بوده. دقیقا از وقتی که فهمیدم خورشید شبها هنوز هم وجود دارد، حس کردم پشت پرده این ستارههایی که ما میبینیم، خبرهای دیگری هست.
من عاشق لذتم. عاشق تکرار لذتها. خیال میکنم که از زمان خارج شدهام. برمیگردم و همه عمرم را هزار باره تکرار میکنم. نه تنهایی، با همه کسانی که همراهم بودهاند. میرسم به روزهای دوره المپیاد، دست ستایش را از آکسفورد میگیرم و با زینب مینشانم سر کلاس کاکاوند. زینب از خواب میپرد و سوتی میدهد. قه قه میخندیم. نه یک بار و دو بار،هزار بار. خنده عمیق ابدی.
میروم در کلاس لیسانس، همه را یکییکی جمع میکنم توی کلاس. شریفی سر درس زبان میگوید :ما به این میگیم door شما رو نمیدونم! میخندیم. زمان حالت ایستا دارد. مثل یک سنگ گوشه حیاط. میخندیم و میخندیم و میخندیم و انگار تنها همین یک لحظه در کل زندگیمان رخ داده.
و در عین حال هر لحظه، همه لذتها و سختیها را هزار باره تجربه میکنم. یکی یکی تلخیها را هزار باره به جان میخرم و تجربه میکنمشان و از آنها میگذرم، برای درک عمیق و چندباره لذتها و خندهها و خوشیها.
زمان برای من چیز جذابیست. گذشتن از زمان، بیشتر. مرگ، گذشتن از زمان است. مرگ را دوست دارم. به خاطر زندگی و لذتهایش.
- ۰۰/۰۴/۲۷