محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

  • ۰
  • ۰

داستان دوم، این یک سرگذشت واقعی است!

 

نوشتن یک تجربه واقعی با زاویه دید دانای کل محدود به ذهن شخص.

لوکیشنی که به اسنپ داده بود، کوچه بیست و یکم بود. کوله اش را صاف کرد و پیاده شد. در مدرسه را دید که انگار بسته‌ است، اما با خودش گفت حتما از دور اینطور به نظر میرسد. پشت در که رسید دید واقعا بسته است و هیچ زنگی هم نیست. اولین بدآمد. زیر آفتاب مستقیم ۱۱ ظهر مهرماه، مجبور بود دور مدرسه بگردد تا در ورودی را پیدا کند. آدرسی که مدیر داده بود دقیقا همینجا بود. عرق از سر و رویش شُره کرده بود و نفسش داغ بیرون میزد. اما همچنان کف دستش از استرس سرد بود. با این وضع، اولین دیدار با بچه‌ها افتضاح میشد. یک معلم ابروبرنداشته‌ی خیسِ عرق. ترکیب فاجعه‌ای است. بالاخره در را پیدا کرد. یک کوچه بالاتر. نفسش را محکم بیرون داد و در سنگین فلزی را فشار داد. در را که باز کرد خنکی مطلوبی به صورتش خورد. وارد نیمچه پادری‌ای شد که میز سبزی با یک خانم ۵۰ ساله‌ای پشت آن به چشم می‌خورد. با ورود او خانم نگاهش را برگرداند. ابروهایش را اخم کرد و با تشر گفت: کجا بودی؟ خوبه مِهره تازه. کلاس چندمی؟

دومین بدآمد. با خودش گفت وسط عرق ریزان، این بنده خدا دیگر چه می‌گوید! مکثی کرد که بتواند مسلط شود و گفت: فاطمه امیرخانی هستم. معلمم. زنگ سوم کلاس دارم.

خانم خودش را از تک و تا نینداخت گفت: خوبید ایشالا؟ وای ماشالا چقدر خوب موندین!بفرمایید. معلم راه افتاد اما از زیر چشم می‌دید که نگاه خانم میانسال دنبالش می‌کند. معذب بود و احساس فشار می‌کرد.

از پادری تا دفتر دبیران، به خودش می‌گفت که چرا اینقدر بیبی فیس است و حالا بچه‌ها می‌خواهند چه بگویند و آیا راستش را بگوید که ترم ۱ دانشگاه است یا چاخان کند. دستش را که خیس عرق بود، با ماننویش خشک کرد و چادر را به چوب لباسی آویزان کرد. دفتر دبیران خالی بود، هنوز زنگ دوم تمام نشده بود. یکی از صندلی های پشت به در اصلی را انتخاب کرد و نشست تا هیچ کس را نبیند. دفترچه‌اش را بیرون آورد. آنچه باید می‌گفت را از اول صبح و توی تاکسی تا الان بیش از ده بار مرور کرده بود. این بار از شدت استرس نمی‌فهمید چه می‌خواند. فقط برگه‌ها را ورق می زد که اگر کسی رد شد، کاری به کارش نداشته باشد و مجبور نباشد سلام کند. 

 

در کلاس را باز کرد. ده دانش آموز دوم دبیرستانی با روپوش سرمه‌ای دایره وار نشسته بودند و بی توجه به حضور او حرف می‌زدند و خوراکی می‌خوردند. یکی از آنها گفت: بچه‌ها خانم اومده.

با تذکر او بچه‌ها خودشان را جمع کردند. لبخندی زد و وارد کلاس شد. تازه از مدرسه فارغ التحصیل شده بود و می‌دانست باید با بچه‌ها چطور باشد. بعد از سلام و علیک خودش را معرفی کرد و از بچه‌ها خواست که آنها هم خودشان را معرفی کنند. بگویند چرا انسانی را انتخاب کرده‌اند، چه می‌خواهند و یک چیز جالب در زندگی به انتخاب خودشان. سومین نفر، نامش طهورا بود. پتوی مسافرتی زردرنگی دور خودش پیچیده بود و رنگ و رویی به چهره نداشت. چشمهایش بی حال بودند. دستمالِ توی دستش مچاله و خیس بود و حتی انرژی تکان دادن دستهایش را هم نداشت. اسمش را گفت و ادامه نداد. فاطمه گفت: اگه حالت خوب نیست، میخوای بری نمازخونه استراحت کنی؟

دختر جواب داد:نه خوبم خانم، یه ذره سرماخوردم و با یک عطسه، جمله‌اش را تکمیل کرد. معرفی که تمام شد، به سبک و سیاق معلم‌های جوان شروع کرد به گرم کردن جو کلاس و شکستن یخ بچه‌ها. بازی هایی که دیروز برای آغاز کلاس پیدا کرده بود، اینجا به دردش می‌خورد. درباره علایقشان به موسیقی و فیلم‌ها پرسید. اینکه آرزوها و هدفهایشان چیست و کم کم بحث را به سمت درس خودش کشاند. بچه‌ها مشتاقانه گوش می‌دادند. حتی طهورا. تقریبا نیم ساعت از کلاس گذشته بود که تصمیم گرفت حرفهای جدی اش را، آنهایی که توی دفترچه نوشته بود، بگوید. دست کرد توی کیف و ماژیک را که از قبل آماده کرده بود تا مجبور نباشد وسط کلاس معطل شود، درآورد. بالای سمت راست تخته با ماژیک آبی نوشت سواد رسانه‌ای. در حالیکه به سمت بچه‌ها برمی‌گشت پرسید به نظرتان خوب است در این کلاس از چه بگوییم؟ چشمش به طهورا افتاد. لبش کامل سفید شده بود و چشمانش بدون تمرکز خاصی می‌چرخید. پرسید: مطمئنی خوبی؟

طهورا از ته حلقش گفت نه

یک مکث و سکوت کوتاه و سپس با سرفه‌ای هر آنچه در معده و مابعد و ماقبل آن بود را پخش زمین کرد. 

فاطمه با خودش گفت بدتر از این نمی‌شود. آخر چند نفر در کل دوران تدریسشان با صحنه‌ی بالا آوردن دانش آموز مواجه می‌شوند؟ چند نفرشان اولین جلسه مدرسه این اتفاق برایشان می‌افتد؟ چند نفر در اولین روز معلم بودن چنین تجربه‌ای دارند؟ هیچ کس! واقعا نادر است! لعنت به این شانس.

طهورا می‌لرزید. روپوشش حسابی کثیف شده بود. حس شرمندگی از چشمانش می‌‌بارید. بقیه بچه‌‌ها هم بد دل شده بودند. باید به بیرون کلاس می‌رفتند. به طهورا گفت چیزی نیست و اصلا نگران نباشد و برای همه پیش می‌آید. راهنمایی اش کرد که برود انتهای کلاس لباسش را دربیاورد‌. بقیه را بیرون فرستاد و خودش رفت دنبال آبدارچی. از پله ها که تند تند پایین می‌رفت و با هر تکان، دلش یک‌جوری می‌شد. انگار فیلم خورده شدن آهو توسط پلنگ را دیده باشد. هم استرس آور است هم حال به هم زن. به آبدارخانه طبقه اول رسید. کسی نبود. نگاهش را چرخاند و دید آبدارچی از دفتر مدیر سینی فلزی و سه استکان چای به دست بیرون آمده و به سمت دفتر مالی می‌رود. به سمتش دوید و نفس نفس زنان گفت: چای دستتونه بذارید زمین! یکی از بچه‌های دوی سه سر کلاس حالش بد شده و بالا آورده. میشه بیاین تمیز کنید؟

خانم آبدارچی، مثل خانم دم در، ابرویی بالا انداخت و واخ و ووخی کرد و گفت ای بابا چی خورده بود مگه؟ ولی منتظر جوابی نماند. زیر لب غر و لند می‌کرد و رفت توی آبدارخانه. تی مویی دسته خاکستری‌اش را برداشت و دو تایی به سمت طبقه دوم رفتند. 

سه تا از بچه ها وسط راهرو ایستاده بودند. فاطمه بدو بدو رفت سمتشان و پرسید: بقیه کجا رفتن؟ نفر وسط که موهای فرفری‌اش را بیرون ریخته بود جواب داد: خانم رفتن حیاط. 

- پس شما هم برید حیاط. منم الان میام. یه جایی بشینید که بتونیم کلاسو ادامه بدیم.

بچه ها از خدا خواسته فوری پشتشان را کردند و رفتند. آبدارچی هم که آهسته تر می‌آمد، به کلاس رسید. داخل شدند. هیچ کس نبود و بوی تعفن می‌آمد. خانم آبدارچی جلوی بینی‌اش را با مقنعه‌اش پیچاند و غرغر کنان رفت پنجره را باز کرد. به سمت وسط کلاس برگشت، تی اش را که خواست بزند وسط آن جور چیزها و تمیز کند، عوق زد و به سمت بیرون کلاس دوید. فاطمه مکثی کرد و پشت سرش بیرون رفت. آبدارچی دو سه متری از در کلاس دور شده بود. مقنعه اش را کنار زده بود و تند تند خودش را باد میزد و نفس عمیق می‌کشید. یک دقیقه‌ای همینطور بود و فاطمه نگاهش می‌کرد. ناگهان گفت به خدا من نمیتونم، خودت تمیز کن. حالم بد میشه. فاطمه آمد بگوید من غیرآدمیزادم که حالم بد نشه؟ ولی جلوی خودش را گرفت. به آبدارچی حق داد. شاید واقعا ناتوان‌تر بود و یکی بالاخره باید به خودش فشار می‌آورد. باشه آرامی گفت و برگشت توی کلاس. دسته تی به یکی از صندلی ها گیر کرده بود. تی خاکستری را برداشت و زمین کلاس را پاک کرد. صد بار خواست حالش بد شود، اما جلوی خودش را گرفت. روز اول عجیبی بود!

تمام که شد، ماژیک آبی که کنار میز معلم افتاده بود را برداشت و روی تخته نوشت : تا سه نشه، بازی نشه!

 

#تمرین دوم

  • ۰۰/۰۴/۱۸
  • فاطمه امیرخانی

نظرات (۶)

ای وای :}

پاسخ:
در راستای این تجربه،
دیروط اولین روز حضوری مدرسه بود بعد از کرونا
دانش آموزان عزیزم من رو دیدن و گفتن: خااانوووم شما که از ما دانش‌آموز ترید😅🤦🏻‍♀️ 
و خب راست می‌گفتن، زیادی بیبی‌فیس ام :)))
  • علی‌رضا گ
  • یه روایت زیبا و جمع‌وجور!

    به‌نظرم اگه زاویه‌ی دید اوّل‌شخص بود، زیباتر هم می‌شد.

    پاسخ:
    ممنون
    آخه این تمرین برای روایتِ شخصی، از زاویه دید غیر از اول شخص بود :)

    خوندن روایت های معلمی برام جالبه همیشه. حتی اون روایت هایی که بوی خستگی، ناراحتی از دانش آموزا و این جور چیز ها دارن. چون در آخر، از همه شون جریان زندگی حس میشه. و خصوصاً چون الان دانش آموزم، کمک می کنه بیشتر از قبل معلما رو درک کنم. :دی

     

     

    پ.ن: فعلاً بروز نمی کنم اما این آدرسمه. :)

    پاسخ:
    من دانش آموز که بودم، خیلی از ارتباط و گفتگو با معلمهام چیز یاد گرفتم. تنها انگیزه‌ام برای این دو زنگ کلاسی که توی هفته دارم، علی رغم اینهمه درگیری درسی و کاری، تشنه‌ی اون ارتباط و اون دیالوگهای عمیقم. حالا از جایگاه معلم. تو هم مثل دانش‌آموز من :) دوست داشتی یه معلم روانشناسی هست اینجا :)

    چه معلم خوبی =]

     

    احیانا می تونم بپرسم کجا تدریس می کنید؟ :}

    پاسخ:
    ارادتمند :))

    میشناسی مدارس تهرانو مگه؟ فرزانگان :) 

    خودم تهرانم دیگه. :دی

    آهان فکر کردم تو مدارس علوم انسانی این. فرهنگ و فائزون و اینا. :)

    پاسخ:
    نه بوده‌ام اونجاها هم یه زمانهایی.
    مشکل دارم باهاشون. مینویسم احتمالا به زودی درباره اینکه چرا مدارس غیرانتفاعی بی عدالتی آموزشی ان.
    حالا فرزانگان هم عیب و ایراد زیاد داره. ولی حداقل تقریبا دولتیه

    چون واقعا هم هستن :| خیلی وقتا خجالت می‌کشیدم وقتی وبلاگ بچه ها رو می خوندم که از مدرسه و معلماشون نوشته بودن. حس می کردم توی این بی عدالتی سهیم ام. 🤧 

    پاسخ:
    همینطوره متاسفانه

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی