مرا هزار امید است و هر هزار تویی
شبم به روی تو روز است و دیدهها به تو روشن
بیچاره دل که غارت عشقش به باد داد
خاک من زنده به تاثیر هوای لب توست...
این غزلهای قشنگِ عاشقانه، که قلب آدم را ذوب میکند و لپ را گل میاندازد برای چه کسی است؟ برای چه دورهای است؟
شاید تا چند سال پیش من هم خیال میکردم، این شعرها واقعی هستند. باید شب بارانی، یا نهایتا پاییزی دست در دست کسی بگذاری و زیر گوشش این را بخوانی و عشق را تجربه کنی. خیال خام داشتم که مینشینم روی کاناپه با همسرم، بازی رومیزی میکنیم و غزل میخوانیم و بلبل در قفس میکنیم. ولی چه خیالی...چه خیالی...زندگی اما خیلی جدیتر و سهمگینتر از این حرفهاست.
عشقی، اگر باشد، شکل یک بغض فروخورده است. شبیه درد مشترک. مأمن حالهای بد از این دنیا. غزلهای زیبای عاشقانه و گرمی خون در صورت و بی خیال بودن، باشد طلب ما از آن دنیا.
دستهایم را میگذارم روی دستهایش و میخوانم، زیر گوشش نه، چشم در چشم:
عشق من و تو ؟ آه....
این هم حکایتی است
اما در این زمانه که درمانده هر کسی
از بهر نان شب
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست
دیرست گالیا!
در گوش من فسانه دلدادگی مخوان
دیگر ز من ترانه شوریدگی مخواه!
دیرست گالیا، به ره افتاد کاروان ...(شعر کامل از هوشنگ ابتهاج)
- ۰۰/۰۶/۲۲
یعنی در حد بوردگیم و غزل خواندن هم به زندگی مشترک امیدوار نباشم؟ :(