محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

  • ۰
  • ۰

سوز سرما از لای پنجره می‌خورد به صورت و دستانم. پاییز و زمستان کار هر شبم این است که بعد از کمی مقاومت در برابر سرما، پتو و بالش را بزنم زیر بغلم و بیایم روی کاناپه وسط هال بخوابم. زل می‌زنم به شعله‌های بخاری. نور آبی و نارنجیِ عجیبی که در تاریکی آدم را محو خودش می‌کند. شانس بیاورم، خستگی امانم را ببرد و مغلوبه‌ی این نبرد، خوابم ببرد. اگر نه-مثل امشب- آنقدر زل می‌زنم و فکر می‌کنم، تا از خشکی چشمانم به خاطر پلک نزدن‌های طولانی، به خودم بیایم و ببینم چقدر دیر شده است.

امشب به یاد روزگاری بودم که پشتم و دلم خیلی گرم بود. می‌دیدمش چنان که نوزاد کور مادرزاد، گرمی سینه‌ی مادرش را. خیلی هم دور نیست. کمتر از یک سال پیش که هر شب قرآن می‌خواندم و فکر می‌کردم "خدایا چطور اینقدر صریح با من صحبت میکنی قشنگ‌ترینم و ای همه‌ی وجودم؟" آن شب‌ها، با شیرینی خواندن قرآن، رو به روی بخاری خوابم می‌برد و صبح، با ذوقِ خواندن دعاهای سحرگاهی بیدار می‌شدم.

ادبار و اقبال را می‌شناسم. اما این یکی توفیر دارد. مشکل جای دیگرست.

دلم چنان به هم پیچیده شده که هفته‌ای، قرآن می‌خوانم -اگر بخوانم- "مَثَلُ الذینَ حُمِّلوا التّوراةَ ثُمَّ لَمْ یحْمِلوهَا کمَثَلِ الحِمارِ یحمِلُ اسفاراً"

سرشارم از احساس تنهایی و سنگینی و نگرانی درباره آینده. چنان که انگار خدایی نیست و هرگز هم نبوده است. 

سرم درد می‌کند، حرارت بخاری به صورتم می‌خورد و چشمانم از فرط زل زدن به شعله‌های آن که بالا و پایین می‌روند، می‌سوزد. چشمانم را با ترس می‌بندم. از آن ترسها که محکم چشمانت را فشار میدهی و انقباض عضله‌های چشمت را حس میکنی. آب دهانم را قورت می‌دهم و زیر لب می‌گویم: این کنت یا ولی المومنین؟

۱۷ آبان ۱۴۰۰- در میانه‌ی یک سال پر فراز و نشیب و پر اتفاق

  • ۰۰/۰۸/۱۷
  • فاطمه امیرخانی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی