سوز سرما از لای پنجره میخورد به صورت و دستانم. پاییز و زمستان کار هر شبم این است که بعد از کمی مقاومت در برابر سرما، پتو و بالش را بزنم زیر بغلم و بیایم روی کاناپه وسط هال بخوابم. زل میزنم به شعلههای بخاری. نور آبی و نارنجیِ عجیبی که در تاریکی آدم را محو خودش میکند. شانس بیاورم، خستگی امانم را ببرد و مغلوبهی این نبرد، خوابم ببرد. اگر نه-مثل امشب- آنقدر زل میزنم و فکر میکنم، تا از خشکی چشمانم به خاطر پلک نزدنهای طولانی، به خودم بیایم و ببینم چقدر دیر شده است.
امشب به یاد روزگاری بودم که پشتم و دلم خیلی گرم بود. میدیدمش چنان که نوزاد کور مادرزاد، گرمی سینهی مادرش را. خیلی هم دور نیست. کمتر از یک سال پیش که هر شب قرآن میخواندم و فکر میکردم "خدایا چطور اینقدر صریح با من صحبت میکنی قشنگترینم و ای همهی وجودم؟" آن شبها، با شیرینی خواندن قرآن، رو به روی بخاری خوابم میبرد و صبح، با ذوقِ خواندن دعاهای سحرگاهی بیدار میشدم.
ادبار و اقبال را میشناسم. اما این یکی توفیر دارد. مشکل جای دیگرست.
دلم چنان به هم پیچیده شده که هفتهای، قرآن میخوانم -اگر بخوانم- "مَثَلُ الذینَ حُمِّلوا التّوراةَ ثُمَّ لَمْ یحْمِلوهَا کمَثَلِ الحِمارِ یحمِلُ اسفاراً"
سرشارم از احساس تنهایی و سنگینی و نگرانی درباره آینده. چنان که انگار خدایی نیست و هرگز هم نبوده است.
سرم درد میکند، حرارت بخاری به صورتم میخورد و چشمانم از فرط زل زدن به شعلههای آن که بالا و پایین میروند، میسوزد. چشمانم را با ترس میبندم. از آن ترسها که محکم چشمانت را فشار میدهی و انقباض عضلههای چشمت را حس میکنی. آب دهانم را قورت میدهم و زیر لب میگویم: این کنت یا ولی المومنین؟
۱۷ آبان ۱۴۰۰- در میانهی یک سال پر فراز و نشیب و پر اتفاق
- ۰۰/۰۸/۱۷