محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

  • ۰
  • ۰

مقاله ای می خواندم. در آن به GDPR اشاره شده بود. نمی دانستم مخفف چیست. رفتم سرچ کردم. یکهو انگار بهت بگویند فلان پفکی که دوست داری را به بقیه دوستانت می دهیم ولی به تو نه، همچون احساسی بهم دست داد. که آخه چرا با من این کار را می کنید؟

معنی اش میشد: General Data Protection Regulation قانونی که در اتحادیه اروپا برقرار است و حکومت ها موظف به حفاظت از اطلاعات و حریم شخصی شهروندانشان هستند. قانون مفصل است و تبصره هایی دارد. اما شفاف است. برای مردم توضیح داده شده است. و البته حکومتها را از دخالت در امور مردم منع کرده است. 

آن پفک هایی که همه جای جهان مردم دارند می خورند، برای ما ممنوع است. یک پفک مزخرف هم دستمان بود، می خواهند از ما بگیرند.

خسته کرده اند ما را. خسته.

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

سفر قشم- چهارم

صبح بعد از نماز آماده شدیم که برویم پارک ساحلی زیتون. دلم میخواست صبحانه بردارم ولی میترسیدم صدایش همسفرهایمان را اذیت کند. با مریم و حمیده اسنپ گرفتیم و رفتیم. دریا هیچ وقت برای من تکرار نمی‌شود. مخصوصا خلیج فارس که پر از اتفاق و حادثه است. پر از حرف‌ و حس. حمیده و مریم مشغول گفتگو شدند و من نیم ساعت یا بیشتر غرق در تماشای دریا و البته افکارم بودم. مردمی که شب توی پارک چادر زده بودند یکی یکی بیدار می‌شدند و بچه‌هایشان دنبال هم می‌دویدند. آقای خوش ذوقی سبد به دست توی پارک راه می‌رفت و داد میزد: نون تازه، پنیر محلی، گردو صبحانه آماده. صبحانه را هم از او خریدیم و نشستیم توی پارکِ مشرف به دریای بی‌انتها خوردن.
وسایل را جمع کردیم. دوباره یادم آمد که چقدر آدم مسئولیت‌پذیری در جمع هستم! بالاخره خوبی‌ها هم توی سفر برای خود آدم مشخص می‌شود.
رسیدیم راه آهن بندرعباس، آقای آقایی مسئول تورمان با دو دست پر از کیسه میوه آمد. لبخند مظلومانه‌ زد و گفت: اینا رو ببرید بشورید توی راه بخوریم.
میوه؟ توی دستشویی رااااه آهن میوه بشوریم؟ :)) و چون مسئولیت پذیری در ما چه‌ها که نمی‌کند با یک گرفتاری‌ای این کار را کردیم. یاد خاطراتی که از سفرهای پسرانه تعریف می‌کنند افتادم. با شلنگ دستشویی کلمن را پر کردن! توی زندگی هر وقت از چیزی بد دل می‌شوم به خودم می‌گویم حتما انجامش بده‌. اینجا هم همینطور بود. آدم باید اینقدر تجربه بکند که وجودش وسیع بشود‌.
قطار با تاخیر حرکت کرد. توی راه برگشت آدمها مانوس تر که هستند حرفهای عمیق تری می‌زنند. بحثهای روانشناسی کردیم و بچه‌ها از حالها و دغدغه‌هایشان گفتند. حمیده پرسید: خسته نمیشی هر کسی تو رو گیر میاره ازت سوال روانشناسی می‌پرسه؟ گفتم: نه چون دنبال همینم. ولی از خودم می‌ترسم. که توهم برندارم که علی‌آباد هم دهیه و کسی هستم.
آخر شب یکی از همسفران که استاد فلسفه و عرفان اسلامی حوزه است بحثی را درباره تفاوت پارادایم اسلام و علم انسان‌شناسی و درمان مطرح کرد و سه ساعتی صحبت کردیم.  به خدا می‌گفتم من وسط پاتایا هم که باشم یکهو یک مسلمان‌زاده‌ای پیدا می‌شود که با هم حرفهای دینی معرفتی بزنیم. در این حد "و هو معکم اینما کنتم"!
۲۰ ساعت بعد تهران بودیم. در حالیکه بعد از صبحانه‌ی توی پارک ساحلی وعده غذایی دیگری نخوردیم و خودمان را بستیم به چای و بیسکوییت.
گرسنه و خسته از هم خداحافظی کردیم. ولی دلمان پر بود از حس‌های خوب.
امشب، الان که کنار بخاری خانه نشسته‌ام، دلم تنگ است. برای همسفرهایم، برای حس ها و تجربیات سفر و برای محبوب نازنین من در این چند روز: دریا.
پشت دریاها شهریست...

که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است

بام ها جای کبوترهایی ست که به فواره هوش بشری می‌نگرند

دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است

مردم شهر به یک چینه چنان می‌نگرند، که به یک شعله به یک خواب لطیف

خاک موسیقی احساس تو را می‌شنود

و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد

پشت دریاها شهریست...

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

سفر قشم-سوم

تا ۱ ونیم شب استوژیت بازی کرده بودیم. شب هم با حمیده رفتیم سوپر و لوازم یک صبحانه نسبتا مفصل را خریدیم.
زنگ گوشی‌ام ساعت ۴ونیم زد. سریع پا شدیم و دست و رو شسته و نشده شروع کردیم به املت درست کردن و بساط صبحانه را برای همه همسفرها مهیا کردن. صبحانه را که خوردیم خرامان و دست‌افشان رفتیم سمت اسکله که سوار لنج شویم به سمت هرمز. دلشوره داشتم و نمی‌دانستم چرا. ساعت ۸ صبح به مامان زنگ زدم که احوالش را بپرسم. غیرمنطقی بود احوال پرسی آن وقت صبح. اما یک چیزی دلم را آشوب می‌کرد.
از این صف انتظار به آن صف انتظار هی توی اسکله نافرجام می‌چرخیدیم. نهایتا گفتند سیستم صدور بلیط خراب است و معلوم نیست کی تعمیر شود.
مسئول گروه ما را کشید کنار، گفت می‌توانیم با قایق برویم اما من مسئولیتی را نمی‌پذیرم و هر کس با مسئولیت خودش بیاید. من به طور کلی از خطر در زندگی بدم نمی‌آید. تصور اینکه نهایتا در آب بیفتم نگرانم نمی‌کند. با خودم می‌گویم بالاخره یک ذره شنا می‌کنی تا یکی بیاید نجاتت بدهد اگر بناست زنده بمانی. اما این تاکید روی اینکه اگر می‌آیید هر اتفاقی متوجه خودتان است با دلشوره بی‌دلیل صبح من ترکیب شده بود و نگرانم کرد. نکند اتفاقی در راه است؟
حمیده به خاطر یک تجربه کودکی فوبیای غرق شدن دارد. رنگش پریده بود. با همه اینها بالاخره توی قایق نشستیم و حرکت کردیم. دریا مواج بود و قایق به سرعت می‌رفت و با موج بالا و پایین میشد. توی دلم رخت می‌شستند. آیا میتوانم هم خودم را نجات بدهم هم حمیده را؟
نگاهم روی رد طولانی خورشید روی دریا قفل شد. "مگر زمینِ سفت و محکم است که تو را سالم و زنده نگه میدارد که الان روی موج نگرانی؟ خدای خشکی، همان خدای دریاست‌. بنا باشد بلایی سرت بیاید وسط خشکی و امنیت می‌آید. قرار بر صحت باشد وسط طوفان و زلزله سالم خواهی ماند." دلم یکهو آرام شد. آرامش عجیبی که در قلبم احساسش می‌کردم. به خودم گفتم "بنده‌ی خدا، چقدر در خداشناسی ضعیفی. باز لطف الهی که همین یک وَهم را از تو گرفت"
لذت این آرامش تا آخر سفر(تا آخر عمر شاید) همراهم بود.
جزیره هرمز خیلی قشنگ و متنوع و بکر بود. اما به خاطر کم‌خوابی و خستگی روز قبل نتوانستم کیف لازم را ببرم. با خستگی خودم را می‌کشاندم . راننده سه‌چرخه‌مان هم یک پسر باادب و بامرام بود. کم پیدا می‌شود پسری که از سر شعور حد خودش را جلوی پنج دختر شوخ و ملنگ نگه دارد. مذهبی نبود ولی آدم بود.
مشکل سیستمهایشان برای برگشت حل شده بود و با لنج برگشتیم. با آنهمه خستگی دلم نمی آمد آخرین شب بودن کنار خلیج فارس را از دست بدهم. سه تایی رفتیم روی سنگهای بزرگ ساحل نشستیم و حرف زدیم. انگار نور کشتیها ظلمت دریا را تزئین کرده بود. به خودم گفتم باید یک سفر با کشتی در این عمرم داشته باشم. شب وسط دریا بودن احتمالا تجربه قشنگیست.
صدای اذان عشا را از مسجد سنی ها شنیدم. خیلی درراستای‌اتحادشیعه‌وسنی گونه رفتم نماز بخوانم که گفتند زنانه نداریم. مرد میانسالی گفت بیا منزل ما نماز بخوان و شامی با خانواده ما بخوریم. اگر سفر بدون تور بود قطعا میرفتم. ولی تشکر کردم و التماس دعا گفتم و از پله های جذاب و روشن مسجد پایین آمدم. به خانه که برگشتیم تازه شروع کردیم حرف زدن و خریدهای همسفرها را نگاه کردن و تا پاسی  از شب باز بیدار بودیم.
فردا صبح ساعت ۹ حرکت به سمت اسکله و بندرعباس است. 

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

سفر قشم- دوم

مهم‌ترین وجه سفرهای اخیرم خودشناسی بوده. حداکثر مواجهه با ضعف‌های درونی و شخصیتی در سفر جمعی با غیر از خانواده رخ می‌دهد. جایی که کسی مراعات تو را صرفا به خاطر اینکه فلانی هستی نمی‌کند. تلخی‌هایی دارد. اما لازم است. 

نوشتن‌هایم قرار نیست شبیه یک دفترچه خآطرات باشد. از جنس تجربه است. همین مواجهه‌ها و سوالها.

جزیره قشم را گشتیم. تا جایی که می‌شد خندیدیم. هر جا می‌رفتیم همه خیلی زیاد عکس می‌گرفتند که البته من هم جا نماندم. ولی چرا؟ آیا اساسا این خواسته که "بیایید بدون عکس گرفتن از فضا و طبیعت لذت ببریم" قابل قبول است؟ چون می‌توان در جوابش گفت "ما از عکس گرفتن لذت بیشتری می‌بریم".

صادقانه خسته شدم از اینهمه عکس.  دلفین‌ها بالا می‌آمدند ولی هیچ کس نگاهشان نمی‌کرد. غصه خوردم. دلم می‌خواست همه کیفِ لحظه‌شان را می‌کردند. 

غروب را در جنگل حرا گذراندیم. از این غروب‌های عمیق فلسفی عرفانی که به آفتاب زل می‌زنی که دیگر سویی برای کور کردنت از شدت نورش ندارد. به ترکیب همراهان در مسافرت فکر می‌کردم. حمیده، دوست دبیرستانم، همراهم بود. احتمالا تنها کسی در اطرافیانم که این کار را بلد است و توانست مرا نجات دهد. دختری که خیلی هم‌جنس ماست. فکری و رفتاری. پیرزنی که خیلی درگیر چارچوب‌های مذهبی است و دائم به ما و همه تذکرهای مختلف می‌دهد. چرا خداوند این ترکیب را کنار هم چیده است؟ یادم افتاد به جمله‌ی یکی از اساتیدم: هر کس سر راهت قرار گرفت، یا چیزی دارد که به تو بیاموزد یا با صبرکردن بر او قرار است چیزی از او بیاموزی. به بچه‌ها که خیلی از دست این خانم شاکی بودند گفتم هم ما و هم ایشان بنده خداییم و خدا دوستمان دارد و دلش میخواهد رشد کنیم. او هم با بودن در کنار ما خیرها و رشدهایی نصیبش می‌شود، ما هم. که آدم شویم و بتوانیم دندان روی جگر بگذاریم. حالا اینقدر فضا نصیحت‌گونه و منبری نبود ولی اوضاع را به نظرم بهتر کرد.

و بعد به خدا گفتم مگر می‌شود برای یک سفر تدبیر کنی ولی برای زندگی‌ام نه؟ ناز شستت. هر چه هست تدبیرهایت را خیلی دوست دارم. 

وعده دادیم صبحانه فردا املت همه مهمان ما باشند. ساعت ۵وربع صبح.

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

سفر قشم - اول

بعد از دوره پرفشار اتفاقات و امتحانات، بالاخره سفر من به قشم آغاز شد و در حالی تصمیم دارم چند پست درباره‌اش بگذارم که شبها عمیقا هیچ رمقی در جانمان باقی نمی‌ماند.

۱- ساعت ۲ نصفه شب با خوابهای آشفته بیدار شدم. حالت تهوع داشتم. رفتم توی راهرو تا کمی قدم بزنم و باد به صورتم بخورد. احساس ضعف شدیدی کردم. سرم گیج رفت. نزدیک کوپه مسئول قطار بودم. بیدار بود. در اتاقکش را باز کردم و گفتم: من الان غش می‌کنم. از جا پرید و رفت لیدر تور را صدا کرد. همه جمع شدند و خلاصه مریضی و بد حالی من تا صبح ادامه داشت. اما زیبایی ماجرا اینجا بود که تا حال من بد شد، رئیس قطار بالای سرم سبز شد با یک فرم. گفت یا اولین ایستگاه پیاده شو و به بهداری منتقل شو و فرایند درمان صورت بگیرد یا اینجا را امضا کن که مسئولیت هر اتفاقی را می‌پذیری و اگر اتفاقی افتاد ما مسئول نیستیم. و من با حال بسبار بد، امضا کردم.

دوگانه مسئولیت-انسانیت برایم ناآشنا نیست. اینکه از ترس پاسخگویی به کسی وظایف انسانی را انجام بدهی یا ندهی اساسا دوگانه باطلیست. یاد چرنوبیل افتادم. و یاد همه ماجراهایی که سیستم افراد را در این شرایط می‌گذارد و نهایتا بار خطا روی دوش ضعیف ترین فرد در سلسله مراتب قدرت می‌افتد. وگرنه اگر سازمان راه آهن کشوری خودش را موظف میکرد در هر قطار پزشک باشد، این ترسها وجود نداشت.

۲- بندرعباس برای من یک شهر رویاییست. شهر ساحلی کنار دریای خلیج فارس با زنانی زیبا که باد لباسهای حریرشان را تکان می‌دهد، مهربانی که از چشمان همه‌شان می‌بارد، خاطرات مقاومت‌هایشان در طول سالهای مختلف همه چیزشان را خیلی دوست داشتنی می‌کند.

۳- تور مذهبی است. همه هم‌تیپ هستیم تقریبا. چالش "دخترهای مذهبی چه گناهی کرده‌اند که شرایط تفریح ندارند" را کمتر دارم. اما فرصت خوبیست که عمیق‌تر درباره چادر و علت پوشیدنش بیندیشم. آیا به آن شک کرده‌ام؟ خیر. آیا بای در دلایلم برای پوشیدن چادر تجدیدنظر کنم؟ بله.

پ.ن: منطقی تر بود که یک روایت منسجم می‌نوشتم، اما مغزم واقعا کار نمیکند. نوشتم که فراموش نکنم.

حالم هم الحمدلله به لطف دوست عزیزم و سرم و آمپولی که زدم خوب شد و سرپا شدم.

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

دی که به سیزدهم میرسد، کش می آید. انگار وارد یک تونل طولانی زمان شده باشیم؛ تونلی که به اندازه جانهای آدمها، به اندازه اشکهای ریخته شده، به اندازه خشم های سرکوب شده، طولانی است. حتی بیشتر. چرا تمام نمی شود این روزها؟

من هیچ گاه فاطمه ی قبل از سال 98 نخواهم شد. هر چقدر این چند روز اینستاگرام چک نکنم و پیام کسی را نخوانم، اما لحظه ای که زینب ساعت هشت صبح آمد دنبالم که برویم کتابخانه برای امتحان ترم بخوانیم و گفت "فاطمه خودشون زدن" از جلوی چشمانم نمی رود. 

پونه گرجی دو سال بالایی من در راهنمایی و دبیرستان بود. اول راهنمایی که بودیم، تئاتری برای حضرت زهرا اجرا کردیم. من و پونه باید پشت پرده سن نمایش می ایستادیم و با هم شعر می خواندیم. وقتی بچه ها توی تئاتر تابوت را برمی داشتند، ما دست هم را محکم می گرفتیم، صدایمان را ته حلقمان می انداختیم و آهنگ شادمهر را با حس می خواندیم : یه روز یه باغبونی، یه مرد آسمونی...

خیلی می خندیدیم، مسخره بازی در می آوردیم از پشت پرده صداهای عجیب در می آوردیم و به تماشاچی ها نگاه می کردیم.

دبیرستان اما جز سلام و علیک رابطه دیگری نداشتیم. دختر خیلی خوبی بود. هر از چندی همدیگر را که میدیدیم لبخندی نثار هم می کردیم که "یادته چقدر پشت پرده خوش میگذشت؟" و رد می شدیم.

توی جلسه کاری بودم که خبر سقوط هواپیما آمد. لیست افراد را دیدم. پونه گرجی، محمد صالحه، زهرا حسنی سعدی. این سه را خوب می شناختم.

برگشتم خانه. پرسیدم مامان کجاست. بابا گفت رفتند خانه محمد صالحه. مادر محمد پسر و عروسش را بدرقه می کند، از فرودگاه برمی گردد می خوابد. اما صدای زنگ در خانه خوابش را کوتاه می کند. مامان و استاد پشت در بودند. حامل خبرهای خیلی تلخ.

ساعت از هشت گذشته بود. نشستم توی ماشین زینب. پنیر و خیار و گوجه هم برداشته بودم که نان تازه بخریم و صبحانه را با هم بخوریم. گفت: خبر داری؟ گفتم نه. آن لحظه آخرین نقطه امیدواری من بود. بعد از آن همه چیز فروریخت. 

امسال دومین سال است که دی تمام نمی شود. اینستاگرام و تلگرام و واتسپ را در این ایام می بندم تا بلکه حواسم پرت شود و آرام باشم. اما دیشب تا نشستم توی ماشین دوستم گفت این آهنگ شادمهر را شنیدی برای حضرت زهرا خوانده و اهنگ پلی شد: یه روز یه باغبونی، یه مرد آسمونی... دستم را گذاشتم توی دست پونه. پشت پرده تئاتر حضرت زهرا. لبخندش را دیدم. یادم آورد که از چه فرار می کنی؟ از حقیقت؟ از اینکه جوانان وطن را کشتند و خواستند کتمانش کنند؟ پونه مرد. مادر محمد و زهرا دو سال است که هیچ وقت حال خوبی ندارند. و این حقیقت سهمگین روزگار ماست.

 

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

1- روایت شما از سردار قاسم سلیمانی چیست؟ 

2- روایت غالب درباره شهدا چیست؟ چه کسانی با چه ویژگی هایی شهید می شوند؟

 

تلویزیون روی مستندی درباره شهید محمدحسین حدادیان بود. شهید عزیزی که کتاب آرام جان از زبان مادرش در وصف او نگاشته شده است. پیشتر بگویم که من این کتاب (و امثال این کتابها را) نخوانده ام و نمی خوانم. کتابهای عاشقانه و فانتزی از شهدا.

کارگردان با دخترهای جوانی مصاحبه می کرد که عاشق شخصیت این شهید بودند. خودشان را مقایسه می کردند که چقدر او والا بوده و چقدر با او فاصله داریم. حتم دارم توی ذهنشان هم می گویند "کاش یک شوهر اینطوری نصیب من بشود. فارغ از دنیا و پر از شور و محبت"

این جمله کلیدی صحبت من است: «شهادت در کشور ما یک فانتزی برای منفعت‌های درون حزبی است.»

 

دو سال پیش یک ژنرال ایرانی، خارج از خاک های وطنش، حتی نه در صحنه جنگ بلکه در فرودگاه، به دست آمریکا ترور می شود. جسورانه ترین و نابخردانه ترین تصمیمی که آمریکا می توانست بگیرد. غرور یک ملت جریحه دار شد و احساس کرد به او تجاوز شده است. گفتیم به به، سردار رفتی ولی یک همبستگی و وفاق ملی آفریدی که جامعه شدیدا به آن نیاز داشت.

(از مدیریت افتضاح مسئولین و کشته شدن افراد در کرمان، شلیک به هواپیمای اوکراینی و ماست مالی کردن آن، می گذرم. بحث من روایت جاری از قاسم سلیمانی است)

شخصیت حاج قاسم و طرز شهادتش، تماما پتانسیل این را داشت که بار دیگر چه در عرصه داخلی و چه در جایگاه بین المللی، آمریکا به عنوان دشمن شناخته شود.

اما چه اتفاقی افتاد؟ هیچ اقدام حقوقی بین المللی جدی صورت نگرفت. قاسم سلیمانی تبدیل شد به یک فانتزی حکومتی که در راهپیمایی ها و انتخابات ها از آن مایه گذاشته شود. و با تکرار "او سرباز ولایت بود. هیچ امری را بالاتر از ولایت نمی دانست" بر خاکستر اختلاف ها دمیده شد. عمیقا باور دارم جریان های اصولگرا قاسم سلیمانی را به نفع خودشان دزدیدند تا بتوانند از آن ارتزاق کنند. 

و اینگونه روایت جامعه ایران از یک قهرمان ملی که توسط آمریکا ترور شد، تبدیل شد به یک سرباز مطیع و حکومتی که مکتبش، بیش از آنکه انسانیت باشد، تبعیت است. ناجوانمردانه ترین تحریف تاریخ، توسط جمهوری اسلامی برای قاسم سلیمانی رخ داد. اینکه چرا "آمریکا" سلیمانی را زد و نه داعش، اینکه چرا محمدحسین حدادیان رفت در سوریه بجنگد، اینکه اگر اینها نبودند خاورمیانه و نه حتی فقط ایران دچار فروپاشی میشد حرفهایی است که باید زده شود و گفتگوهایی است که باید انجام بگیرد.

 

ولی ما در کشور استاد تقلیل دادن ارزشها و تبدیل آنها به فانتزی هایی هیجانی و غیرقابل دسترس هستیم. شهید قداست الهی ندارد. شهید مثل ما زندگی می کرده و اشتباه می کرده. اما مجموعه ی تلاشهای زندگی اش رو به جلو است. تلاشی جنگاورانه برای حقیقت. شهیدِ مهربان و غیرقابل دسترس و روی تاقچه خانه، به هیچ دردی نمی خورد.

 

پی نوشت: برای شهید عزیز قاسم سلیمانی

تو را می‌بینم ای نستوه! ای بشکوه! ای چون کوه!

به یادم قلّه‌های سرکشِ الوند می‌آید

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

پس از چند مستند انقلاب جنسی، این بار نوبت  "این رل" بود تا بیش از اینکه یک دغدغه اجتماعی را تصریح کند، حجم سطحی انگاری کارگردان را به رخ مخاطب بکشد. این رل(مخفف این ریلیشن شیپ)، مستندی که نه روایت عمیقی داشت، نه تحلیل جدیدی و نه حتی این بار داده‌های جدیدی(برخلاف مستندهای قبلی اش) در اختیار مخاطب می گذاشت. اینها را نداشت و بسیار چیزها داشت:

1- کلیدی ترین نکته فیلم از نگاه من، جنسیت زدگی و سکسیستی بودن روایت است. نگاه غیرعلمی و غیرفنی به مقوله ازدواج و مبتنی بر شهوت مردانه و کالاانگاری زنانه، در تمام خرده روایت های فیلم دیده می شد. مرد شهوت دارد و دنبال زن می گردد. و زن، دنبال پول است و عشوه گری. گاهی فکر میکنم این پسرهای مذهبی در کدام پستویی بزرگ شده اند که وقتی جامعه را می بینند این چنین حریص اند که نمی فهمند زن چیست. در هیچ کجای مستند اثری از یک دغدغه جنسی زنانه نبود. دو دختری هم که در مستند شرکت کردند در ذیل همین نگاه جنسیت زده می گنجیدند. عشوه گرانِ محجبه که برای پسرها تشنگی می آورند. (عمیقا و قلبا معتقدم چادری‌های اهل لاس، بسیار به چالش های جنسی در جامعه دامن می زنند. مثل هر رفتار مزورانه دیگر.)

 

2- تحقیر پسرها، پایین آوردن سطح آنها در حد یک آلت سرگردان، روی دیگر جنسیت زدگی این مستند بود. همانقدر که برای من نفرت انگیز است که خواسته یک زن و دغدغه واقعی او نادیده انگاشته شود، برایم مسمئزکننده است که سراسر یک مستند آموزش مخ زنی به یک پسر مذهبی کارنابلد بود. مخ زدن برای پاسخ به این سوال "الان چند درصدی؟" تا بتواند درصدش را کم کند.

 

3-  مستند قیام مذهب علیه مذهب بود. قیامی بزدلانه و بدون عمق. مذهبی که چنان به ابتذال افتاده که یک آخوند در دفترش کلاه شرعی را تا کمر سر ملت می گذارد و برای زنان صیغه میخواند و به قول خودشان از خاک بلندشان می کند.یا دین را درست و حسابی نقد کن، یا دین را درست بگو. دوران بزن در رو گذشته است.

 

از اینکه این مستند را دیدم ابدا پشیمان نیستم. بار دیگر یادم آمد که چطور تربیت های دینی ناصحیح بعد از انقلاب با بر هم زدن نظم حوزه ازدواج و خواستگاری(پست خواستگاری را در این باره قبلا نوشته بودم) کار را دشوار کرده است.

 

بعدنوشت: میخواستم امشب درباره قاسم سلیمانی بنویسم. اما این موضوع بیشتر درگیرم کرد. با کمی تاخیر خواهم نوشت. 

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

سفر

پست موقت

برای یک آدمی مثل من که ادعای "من خیلی دوست و رفیق دارم"اش گوش فلک رو کر می‌کرد، اینکه هیچ کسیو پیدا نکنه که باهاش سفر بره، تلخه.

همه یا متاهل و بچه‌دارن، یا شاغلن و نمیتونن مرخصی بگیرن، یا بهشون اجازه نمیدن.

اما خب گشوده‌ام نسبت به تجربه‌های جدید. اینم یه مدله. با این اوصاف، از سفر با افراد جدید استقبال می‌کنم :) اگر در بازه هفته اول و دوم بهمن، دوستی فرصت خالی داره و از تجربه سفر با یک غریبه‌ بیم نداره، بگه که برنامه کنیم.

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

اولین و مهم ترین سوال در روایت درمانی (narrative psychotherapy) این است: زندگی ات مثل چیست؟ تو مثل چی هستی؟

پاسخ افراد، درمانگر را به سمت مشکل و حل آن هدایت می کند. مثلا: "من مثل یک پشه هستم و زندگی مثل یک قورباغه‌ای است که هر لحظه ممکن است مرا ببلعد. " این وصف مراجع از خودش و زندگی هسته‌ی مرکزی افکار و هیجانات و رفتارهای اوست.

روایت ابعاد مختلفی دارد. در جامعه شناسی و علوم سیاسی، درباره روایت جمعی صحبت می شود. مثلا روایت آمریکایی ها از خودشان(هر چند ممکن است از واقعیت فاصله داشته باشد چون اساسا روایت ساخته ذهن است) خیلی تامل برانگیز است: آمریکاییان منجی بشر هستند. لازم نیست سیاست مدار یا جامعه شناس یا فیلمساز آمریکایی تلاش کند این پیام را به جهان مخابره کند. او عمیقا به این روایت باور دارد و بر اساس آن زندگی می کند و سیاست را و جامعه را و سینما را می چرخاند و این روایتِ غالب دنیا می شود. یا در مثالی دیگر کره جنوبی با تاریخ سازی، روایت مردمش را از خودشان و گذشته شان را تغییر داده است.

روایت ها ما را می سازد. زندگی مان را، دینمان را، تاریخمان را و نحوه کنش مان در زندگی را.

به روایت جامعه ایرانی می اندیشیدم. عمیق ترین روایتی که در تاریخ و فرهنگ ما جریان دارد "خشم از شکست و فرسودگی و ناامیدی" است. این روایت پر تکرار جامعه ایران است که در یک سده دو انقلاب می کند و همواره ناراضی است. بیرون از خود را آرمانشهر می بیند و از درون خود بیزار است. عمیقا معتقدم به اصلاح روایت ایرانیان از خودشان نیاز داریم. شبیه یک درمان اجتماعی. همین یک اقدام می تواند بخش زیادی از مشکلات را برطرف کند. روایت "منِ شکست خورده" هیچ گاه به رشد و شکوفایی نمی رسد. حتی اگر هزار بار حکومت تغییر کند.

  • فاطمه امیرخانی