بعد از دوره پرفشار اتفاقات و امتحانات، بالاخره سفر من به قشم آغاز شد و در حالی تصمیم دارم چند پست دربارهاش بگذارم که شبها عمیقا هیچ رمقی در جانمان باقی نمیماند.
۱- ساعت ۲ نصفه شب با خوابهای آشفته بیدار شدم. حالت تهوع داشتم. رفتم توی راهرو تا کمی قدم بزنم و باد به صورتم بخورد. احساس ضعف شدیدی کردم. سرم گیج رفت. نزدیک کوپه مسئول قطار بودم. بیدار بود. در اتاقکش را باز کردم و گفتم: من الان غش میکنم. از جا پرید و رفت لیدر تور را صدا کرد. همه جمع شدند و خلاصه مریضی و بد حالی من تا صبح ادامه داشت. اما زیبایی ماجرا اینجا بود که تا حال من بد شد، رئیس قطار بالای سرم سبز شد با یک فرم. گفت یا اولین ایستگاه پیاده شو و به بهداری منتقل شو و فرایند درمان صورت بگیرد یا اینجا را امضا کن که مسئولیت هر اتفاقی را میپذیری و اگر اتفاقی افتاد ما مسئول نیستیم. و من با حال بسبار بد، امضا کردم.
دوگانه مسئولیت-انسانیت برایم ناآشنا نیست. اینکه از ترس پاسخگویی به کسی وظایف انسانی را انجام بدهی یا ندهی اساسا دوگانه باطلیست. یاد چرنوبیل افتادم. و یاد همه ماجراهایی که سیستم افراد را در این شرایط میگذارد و نهایتا بار خطا روی دوش ضعیف ترین فرد در سلسله مراتب قدرت میافتد. وگرنه اگر سازمان راه آهن کشوری خودش را موظف میکرد در هر قطار پزشک باشد، این ترسها وجود نداشت.
۲- بندرعباس برای من یک شهر رویاییست. شهر ساحلی کنار دریای خلیج فارس با زنانی زیبا که باد لباسهای حریرشان را تکان میدهد، مهربانی که از چشمان همهشان میبارد، خاطرات مقاومتهایشان در طول سالهای مختلف همه چیزشان را خیلی دوست داشتنی میکند.
۳- تور مذهبی است. همه همتیپ هستیم تقریبا. چالش "دخترهای مذهبی چه گناهی کردهاند که شرایط تفریح ندارند" را کمتر دارم. اما فرصت خوبیست که عمیقتر درباره چادر و علت پوشیدنش بیندیشم. آیا به آن شک کردهام؟ خیر. آیا بای در دلایلم برای پوشیدن چادر تجدیدنظر کنم؟ بله.
پ.ن: منطقی تر بود که یک روایت منسجم مینوشتم، اما مغزم واقعا کار نمیکند. نوشتم که فراموش نکنم.
حالم هم الحمدلله به لطف دوست عزیزم و سرم و آمپولی که زدم خوب شد و سرپا شدم.
- ۰۰/۱۱/۰۹
خداروشکر بهترید