محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

  • ۰
  • ۰

دی که به سیزدهم میرسد، کش می آید. انگار وارد یک تونل طولانی زمان شده باشیم؛ تونلی که به اندازه جانهای آدمها، به اندازه اشکهای ریخته شده، به اندازه خشم های سرکوب شده، طولانی است. حتی بیشتر. چرا تمام نمی شود این روزها؟

من هیچ گاه فاطمه ی قبل از سال 98 نخواهم شد. هر چقدر این چند روز اینستاگرام چک نکنم و پیام کسی را نخوانم، اما لحظه ای که زینب ساعت هشت صبح آمد دنبالم که برویم کتابخانه برای امتحان ترم بخوانیم و گفت "فاطمه خودشون زدن" از جلوی چشمانم نمی رود. 

پونه گرجی دو سال بالایی من در راهنمایی و دبیرستان بود. اول راهنمایی که بودیم، تئاتری برای حضرت زهرا اجرا کردیم. من و پونه باید پشت پرده سن نمایش می ایستادیم و با هم شعر می خواندیم. وقتی بچه ها توی تئاتر تابوت را برمی داشتند، ما دست هم را محکم می گرفتیم، صدایمان را ته حلقمان می انداختیم و آهنگ شادمهر را با حس می خواندیم : یه روز یه باغبونی، یه مرد آسمونی...

خیلی می خندیدیم، مسخره بازی در می آوردیم از پشت پرده صداهای عجیب در می آوردیم و به تماشاچی ها نگاه می کردیم.

دبیرستان اما جز سلام و علیک رابطه دیگری نداشتیم. دختر خیلی خوبی بود. هر از چندی همدیگر را که میدیدیم لبخندی نثار هم می کردیم که "یادته چقدر پشت پرده خوش میگذشت؟" و رد می شدیم.

توی جلسه کاری بودم که خبر سقوط هواپیما آمد. لیست افراد را دیدم. پونه گرجی، محمد صالحه، زهرا حسنی سعدی. این سه را خوب می شناختم.

برگشتم خانه. پرسیدم مامان کجاست. بابا گفت رفتند خانه محمد صالحه. مادر محمد پسر و عروسش را بدرقه می کند، از فرودگاه برمی گردد می خوابد. اما صدای زنگ در خانه خوابش را کوتاه می کند. مامان و استاد پشت در بودند. حامل خبرهای خیلی تلخ.

ساعت از هشت گذشته بود. نشستم توی ماشین زینب. پنیر و خیار و گوجه هم برداشته بودم که نان تازه بخریم و صبحانه را با هم بخوریم. گفت: خبر داری؟ گفتم نه. آن لحظه آخرین نقطه امیدواری من بود. بعد از آن همه چیز فروریخت. 

امسال دومین سال است که دی تمام نمی شود. اینستاگرام و تلگرام و واتسپ را در این ایام می بندم تا بلکه حواسم پرت شود و آرام باشم. اما دیشب تا نشستم توی ماشین دوستم گفت این آهنگ شادمهر را شنیدی برای حضرت زهرا خوانده و اهنگ پلی شد: یه روز یه باغبونی، یه مرد آسمونی... دستم را گذاشتم توی دست پونه. پشت پرده تئاتر حضرت زهرا. لبخندش را دیدم. یادم آورد که از چه فرار می کنی؟ از حقیقت؟ از اینکه جوانان وطن را کشتند و خواستند کتمانش کنند؟ پونه مرد. مادر محمد و زهرا دو سال است که هیچ وقت حال خوبی ندارند. و این حقیقت سهمگین روزگار ماست.

 

  • ۰۰/۱۰/۱۷
  • فاطمه امیرخانی

نظرات (۲)

  • دامنه | دارابی
  • سلام و عرض ادب

    هم یاد حضرت فاطمه و تئاترتان، هم یاد محمد صالحه (از نیرهای مؤثر بلاگ بیان) و همسرش زهرا حسنی سعدی و هم یاد آهنگ درخشان شادمهر عقیلی در وصف حضرت زهرا س جالب توجه بود و ارزشمند. تشکر فراوان. تصویر زیر تقدیم می‌شود:

     

    عکس محمد صالحه و زهرا حسنی سعدی زوج نخبه با حاج قاسم عزیز

     

    https://harfetaze.com/wp-content/uploads/2020/01/mohamad-salehe-va-zahra-hasani-sadi-1.jpeg

    پاسخ:
    سلام
    بله، ممنون

    از خودی خوردن حقیقتا درد بیش‌تری دارد ...

    دشمن که می‌زند، اگر بتوان دفاع کرد یا نتوان، همین که مجاهدتی شود التیام است، اما ضربه خودی آدم را متحیر و گیج می‌کند، نه می‌شود خشم را فرو خورد و نه راهی برای ابراز پیدا خواهد شد ...

    از جایی پیش‌بینی نشده و ناگهان آدم خودش را بی‌تمهید خواهد یافت ... 

    احساس بی‌چارگی و در بن‌بست ماندگی آزار می‌دهد ...

    و در نهایت عرض تسلیت به شما و تمام دیگرانی که از خودی خوردند و به امید هوشیاری بیشتر.

    پاسخ:
    بله...
    مواجهه با هیجانهای منفی که انسان نمی داند باید با آنها چه کار کند.
    سپاسگزارم

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی