مهمترین وجه سفرهای اخیرم خودشناسی بوده. حداکثر مواجهه با ضعفهای درونی و شخصیتی در سفر جمعی با غیر از خانواده رخ میدهد. جایی که کسی مراعات تو را صرفا به خاطر اینکه فلانی هستی نمیکند. تلخیهایی دارد. اما لازم است.
نوشتنهایم قرار نیست شبیه یک دفترچه خآطرات باشد. از جنس تجربه است. همین مواجههها و سوالها.
جزیره قشم را گشتیم. تا جایی که میشد خندیدیم. هر جا میرفتیم همه خیلی زیاد عکس میگرفتند که البته من هم جا نماندم. ولی چرا؟ آیا اساسا این خواسته که "بیایید بدون عکس گرفتن از فضا و طبیعت لذت ببریم" قابل قبول است؟ چون میتوان در جوابش گفت "ما از عکس گرفتن لذت بیشتری میبریم".
صادقانه خسته شدم از اینهمه عکس. دلفینها بالا میآمدند ولی هیچ کس نگاهشان نمیکرد. غصه خوردم. دلم میخواست همه کیفِ لحظهشان را میکردند.
غروب را در جنگل حرا گذراندیم. از این غروبهای عمیق فلسفی عرفانی که به آفتاب زل میزنی که دیگر سویی برای کور کردنت از شدت نورش ندارد. به ترکیب همراهان در مسافرت فکر میکردم. حمیده، دوست دبیرستانم، همراهم بود. احتمالا تنها کسی در اطرافیانم که این کار را بلد است و توانست مرا نجات دهد. دختری که خیلی همجنس ماست. فکری و رفتاری. پیرزنی که خیلی درگیر چارچوبهای مذهبی است و دائم به ما و همه تذکرهای مختلف میدهد. چرا خداوند این ترکیب را کنار هم چیده است؟ یادم افتاد به جملهی یکی از اساتیدم: هر کس سر راهت قرار گرفت، یا چیزی دارد که به تو بیاموزد یا با صبرکردن بر او قرار است چیزی از او بیاموزی. به بچهها که خیلی از دست این خانم شاکی بودند گفتم هم ما و هم ایشان بنده خداییم و خدا دوستمان دارد و دلش میخواهد رشد کنیم. او هم با بودن در کنار ما خیرها و رشدهایی نصیبش میشود، ما هم. که آدم شویم و بتوانیم دندان روی جگر بگذاریم. حالا اینقدر فضا نصیحتگونه و منبری نبود ولی اوضاع را به نظرم بهتر کرد.
و بعد به خدا گفتم مگر میشود برای یک سفر تدبیر کنی ولی برای زندگیام نه؟ ناز شستت. هر چه هست تدبیرهایت را خیلی دوست دارم.
وعده دادیم صبحانه فردا املت همه مهمان ما باشند. ساعت ۵وربع صبح.
- ۰۰/۱۱/۱۰
اگر زندگیتون تدبیر نداشت، به جایگاه فعلیش میرسیدید؟ ناشکری نبود این جمله؟