محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

  • ۰
  • ۰

دنیای آفلاین

مدتی است در کنفرانسها یا کلاسها و سخنرانی‌ها که می‌نشینم، تمایل دارم دکمه فلش سمت راست را بزنم تا ۵ ثانیه جلو برود و ببینم اگر باز مطلب مفیدی نمی گوید تند تند دستم را روی همان دکمه فشار دهم تا به جای مهم برسد.
چرا رویداد حضوری و حتی آنلاین وجود دارد؟ گمان میکنم به زودی مفهوم ارائه حضوری تغییر شکل بدهد. همه چیز آفلاین می شود. در تصور من در آینده آنچه در «امر حضوری» اهمیت دارد، وجود شخص و اهمیت شخصیت اوست. شنیدن کلاس درس، شنیدن سخنرانی، شنیدن نظرات افراد درباره مسائل، زمانی به صورت حضوری اهمیت دارد که خود فرد ارزش افزوده‌ای داشته باشد. در این دنیا، افراد به جای تمرکز بر انتقال اطلاعات، بر وجوه شخصیتی‌شان تمرکز می‌کنند. 

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

یکی از مراجعانم اول جلسه با ذوق هدیه ای که خریده بود را در آورد و گفت برایتان یک چیزی آوردم. در چارچوب نگاه روانشناسی، باید نسبت به این حرکت بازخورد می دادم. مثل می پرسیدم "چی شد که برام هدیه آوردی؟" "چرا دوست داشتی اینو بدی؟" و هم نسبت به رفتارش آگاه می شدم و هم خودش را آگاه می کردم.

من اما چیزی نگفتم. با ذوق گرفتم و گفتم دوستش دارم و حتما توی دفتر می گذارم تا جلوی چشمم باشد.

بعد از جلسه خودم را بررسی می کردم که کار درست چه بود. درست است که در بعضی مراجعان اگر پیش بینی می شود که می خواهد درمانگر را با هدیه بخرد یا از موضوع اصلی دورش کند، باید بازخورد داد. اما در شرایط معمول آیا واقعا باید می کاویدم؟ یا باید بر اساس آنچه در لحظه قلبم می گفت عمل می کردم؟ قلبم؟ قلبم چه می گوید؟ مهم است؟

این دغدغه و چالش چند سالی هست همراه من است. اینکه در نگاه رواندرمانی محبت جایگاهی ندارد. آنچه از قلب می آید و بر قلب می نشیند اساسا تعریف نشده است. اینکه من مراجعم را دوست دارم، چون آدم است و چون آدمیزاد دوست داشتنی است. من به او محبتی الهی دارم. و او هم مرا به هر دلیلی دوست دارد و رابطه ی شکل گرفته بین ما بر پایه محبت است و شاید همین بتواند جریان حل مشکل را تسهیل کند.

حتی یک لایه عمیق تر، اگر گره حل مشکلات با همین محبت باز شود چه؟ باید بیشتر بخوانم و بنویسم درباره: محبت‌درمانی. 

 

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

پس از اینکه گزارش یک مقاله ای را خواندم درباره پژوهشی در خارج از کشور که بر روی افراد متقاضی وام انجام شده بود، به صرافت افتادم این مطلب را بنویسم.

نتیجه پژوهش از این قرار بود که افرادی که در درخواست خود برای وام، از واژه ها و سوگندهای مذهبی استفاده می کردند، به احتمال بیشتری اقساط وام خود را پرداخت نمی کردند یا بدقولی می کردند.

برداشت سطحی این است که افراد معتقد، دزد ترند. یا حداقل آدمها از ابزار دین برای دزدی استفاده می کنند. اگرچه این گزاره هم می تواند درست باشد، اما من نگاه دیگری دارم.

همه سخنم در یک جمله می گنجد: گاهی اوقات ارجاع به خداوند و تقدیر به مثابه یک راه سلب مسئولیت است.

مراجعانی داشته ام که می گویند "قسمت من هم این بوده که چنین مادری داشته باشم." "اگر خدا هست پس چرا کاری نمی کند؟" "خدا زندگی رو در رنج آفریده" 

نقش باور به خدا و تقدیر در این نگاه، مسیری برای فرار از پذیرش مسئولیت های زندگی است. در واقع اگر من تصمیم را به خدا واگذار کنم، هنگام نتیجه  هم او خود بیاید و پاسخگو باشد. اگر قسمت من بوده که مادری ناسازگار داشته باشم، تلاشی برای برای رفع مشکلم با او نمی کنم. رنج می کشم به خیال اینکه گام به گام به خدا نزدیک تر می شوم. حال آنکه این یک رنج خودساخته است و هیچ قربی ندارد. فقط مسئولیت حل مشکل را به عهده نگرفته ام.

به مثال پژوهش وام برگردیم. اگر من خدا را واسطه کنم برای دریافت وام، به طور ناخودآگاه بخشی از مسئولیت را به عهده او گذاشته ام. پس خود او بیاید و وام را پرداخت کند. 

اگر من در مدیریت کشور یا حتی زندگی ام، مدعی شوم که خدا مسیر را تعیین کرده، خب هم او بیاید و مسئولیت ناشی از تصمیمات من را بگیرد. 

 

خلاصه اینکه نگاه کنیم که وقتی پای خدا را وسط می کشیم، چقدر در واقع داریم از اشتباه ها یا مسئولیت هایمان فرار می کنیم و چقدر واقعا خدا را می بینیم.

 

پی نوشت: این حرفها به معنای نفی توکل و نگاه "و ما رمیت اذ رمیت ولکن الله رمی" نیست. تو اقدامی بکن، مسئولیتش را بپذیر و به خدا توکل کن بابت خیر بودن آن اقدام و نتیجه. خیر بودن و نه خوب و در صلح و آرامش و آشتی بودن.  

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

دلم آشوب می شود.

-آزمودم مرگ من در زندگیست

چون رهم زین زندگی پایندگیست

-کیستی تو؟ کیستی تو؟

- هم ناطق و خاموشم، هم لوح خموشانم

هم خونم و هم شیرم هم طفلم و هم پیرم

- کیستم من؟ کیستم من؟ چیستم من؟

باز عقب می زنم، شاید ده بار گوش دادم. کیستم من؟ کیستی تو؟

 

پ.ن: واقعا سطح اپرای عروسکی مولوی، بالاست. شعرها و نغمه ها و طرح ستودنیست. اکیدا توصیه میکنم ببیینیدش، مخصوصا بخش گفتگوی بین شمس و مولوی. 

پ.ن دوم: جریان آبادان، جریان فیلم برنده شده در جشنواره کن، رحلت امام و بیلبوردهای شهر مرا به هم ریخته بود. از اینکه دنبال نان خودم و زندگی خودم می گردم هیچ حس خوبی ندارم. و هیچ چیز هم حالم را خوب نمی کند. شبیه کسانی که مرتب به خودشان مسکّن می دهند تا دردشان بیفتد. حقیقتا احساس استیصال کردم. از بی رحمی و حمله خارجی ها به ما و خودمان به خودمان. فرض کن یک سرمایه ای داری، یک خانه مثلا. چند نفر می ریزند جلوی خانه با بولدوزر تا آن را خراب کنند. می روی جلو که حقت را پس بگیری، می بینی نزدیکانت از انتهای خانه کلنگ برداشته اند. اسم این وضعیت مستاصل بودن است. به هیچ کس امید نداشتن. می بینی سرمایه عمر آدمها، سرمایه مادی شان، سرمایه فکریشان ذره ذره آب می شود و کسی رحم نمی کند. باز ته ذهنم می چرخد: که رحم اگر نکند مدعی، خدا بکند...

 

-کیستم من؟

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

و اما شروعی دیگر

بعد از اینکه گوشی ام را زدند، وبلاگ و اینستاگرام را فقط می توانم با لپ تاپ بیایم. چون پسوردشان را یادم نیست.

در هفته های منتهی به بله برون و عقد هم که طبیعی است آدمیزاد پای لپ تاپ نیاید!

عقد کردن تجربه خیلی عجیبی است. همزمان که خیلی چیزها در زندگی آدم تغییر میکند، می بینی هیچ چیز تغییر نکرده است. یادم هست که ترم دوم لیسانس، دکتر سجادیه سر کلاس فلسفه از نگاه یکی از فلاسفه پیش سقراطی می گفت که دنیا شبیه یک رودخانه است. هیچ لحظه ای شبیه لحظه پیش نیست ولی همچنان رودخانه سر جای خود ثابت است. من همچنان فاطمه امیرخانی هستم به تمامیت آنچه بوده ام، ولی در سطح جزئی زندگی ام از این رو به آن رو شده است. و برای من این تجربه هم بسیار جالب هم منحصر به فرد است.

هیچ وقت ابراز عشق و محبت در فضای عمومی را نمی پسندیدم و این کار را هم نخواهم کرد. اگر درباره متاهلی بنویسم هم بیشتر تجربیات و برداشت هایم خواهند بود. اما مجموعا خدا را بسیار شکرگزارم که مرا با مردی اشنا کرد که ازدواج برایم یک تجربه دنیایی صرف نباشد. عمق معنوی و شخصیتی دارد. و این تمام چیزیست که من این سالها در پی اش بودم و از خدا طلبش می کردم. 

حالا که علت سرشلوغی ام عیان شد، بیشتر تلاش می کنم بیایم و بنویسم. 

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

دزدی در شب تاریک

1-دوست داشتم الان لپ تاپ را باز می کردم و درباره فلسطین و اسرائیل که امروز در افطاری هیئت مدرسه مان صحبتش بود، می نوشتم.

دوست داشتم درباره رمضان و حال و هوای آخرش بنویسم.

درباره بهار و تهران گردی بنویسم.

اما از حال چند ساعت پیشم می نویسم. بچه که بودم یک خوابی تکرار شده بود: من دم در خانه یا یک جای خلوتی ایستاده ام، یک مردی می آید که مرا بدزدد یا وارد خانه بشود که چیزی بدزدد، من اما نمیتوانم فریاد بزنم و صدایی از حلقم خارج نمی شود. و هر بار از فشار صدای خفه شده در گلویم، از خواب می پریدم.

این بار اما از خواب نپریدم. کنار خیابان ایستاده بودم. فریاد خشم و ترس توی حنجره ام گیر کرده بود. بدنم تکان نمی خورد. انگار فقط چشم داشتم که با آن حرکت موتور را دنبال کنم که ببینم سرش توی گوشی من است و در اولین خیابان می پیچد. و بعد ترمز طبیعی ماشینها پشت چراغ قرمز. من تنها ماندم کنار خیابان، بدون حرکت، بدون صدا، بدون حتی پلک زدن و البته بدون گوشی موبایل. 

یک بار داستانی شنیدم از یکی از علما که مالش را دزد برد، گفته بود حلالش می کنم. چرا که مال دزدی محبت علی را تا ابد از قلب آدم خارج می کند و من نمیخواهم باعث خارج شدن حب علی از قلب کسی باشم.

حلالش میکنم، کاش لااقل پولی گیرش بیاید که برایش خیر داشته باشد.

ولی الان خوبم، به لطف عزیزانم که هوایم را دارند. اگر نبودند حقیقتا چند روزی باید با خودم کلنجار می رفتم تا هضم کنم که چه اتفاقی افتاده.

 

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

روز روانشناس

پیامهای تبریک روز روانشناس برایم آمد. رفتم توی گوگل سرچ کردم ببینم بالاخره این روز روانشناس کی است. چون یادم هست در سال بیش از یکی دو بار چنین تبریک هایی دریافت می‌کنم.

اجازه بدهید توجه شما را به نتیجه سرچ جلب کنم: تقریبا ۲۰ روز در سایتهای ایرانی و خارجی به عنوان روز روانشناس ذکر شده اند.

القصه، ۹ اردیبهشت به روایتی روز روانشناس است. به این سبب عرض کردم که اگر بنا دارید به زحمت بیفتید و هدیه‌ای تهیه کنید، از نظر بنده منعی ندارد! ولی لطفا قیمه‌های روز روانشناس را در ماست‌های روز معلم نریزید. حساب اینها از هم جداست.

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

من آنچنان که فکر می‌کردم، معلم نشدم. دوست داشتم برای تک تک شان وقت مبسوط بگذارم و حرفهایشان را بشنوم و برایشان حرف بزنم. انگیزه‌ام برای تدریس تمام معلم‌هایی در زمان دبیرستانم بودند که وقتی زنگ تفریح داشتی از کنارشان رد می‌شدی، خودشان می‌کشیدندت کنار و یا توصیه‌ای می‌کردند یا نکته علمی می‌گفتند یا فقط احوال‌پرسی می‌کردند اما محبتشان را یک طوری نشان می‌دادند. من شبیه آنها نشدم. و الان که احتمالا آخرین روزهایی است که در قامت معلم ظاهر می‌شوم، کمی حسرت می‌خورم.

اما با این همه، امروز که با چند نفر از بچه‌هایم صحبت می‌کردیم، و دیدم چقدر سنجیده و پخته شده‌اند، و جوری با آنها حرف میزنم که انگار دارم با خودم حرف میزنم، گفتگویی از دل، لذت همه روزهای تدریسم چند برابر شد. شنیده‌اید که می‌گویند هیچ لذتی بالاتر از این برای پدر و مادر نیست که جوان رعنایش جلویش راه برود و به بودن او ببالد. چنین حسی داشتم، می‌خواستم بغلشان کنم و بگویم:"ماشالا قربون قد و بالاتون برم اینقدر می‌فهمید."

من آنچنان که فکر می‌کردم معلم نشدم، اما تجربه معلم شدنم را با هیچ چیز توی دنیا عوض نمی‌کنم.

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

 

هیچ چیز مقطع دکترا شبیه دانشجو بودن و دانشگاه رفتن نیست. 

دیروز صبح که بعد از مدتها دانشگاه را شبیه یک دانشگاه واقعی دیدم، پر از دانشجو و کارمند و شوخی‌های الکی و پرسه زدن، نگاهی به خودم کردم و گفتم ای دل غافل، من دیگر از این فضا سهم بسیار اندکی دارم. هنوز سنم و مدل شخصیتی ام از این کارها میخواهد ولی انگار باید بپذیرم که از من گذشته‌. 

وارد دانشگاه که شدم، دیدم دخترهایی که تیپ زده‌اند، یادم آمد آخرین باری که برای رفتن به دانشگاه، به اینکه چطور به نظر برسم و جذاب تر باشم فکر کزده بودم لیسانس بود. 

اکیپ هایی که دور هم جمع بودند و می‌خندیدند، یادم به چمنهای دانشکده افتاد. می‌نشستیم و ساعتها حرف می‌زدیم و علفها را دسته دسته می‌کندیم.

پسری که با فاصله نیم متری داشت یک چیز بامزه‌ای برای دختر تعریف میکرد تا مخش را بزند. این کانسپت را واقعا فراموش کرده بودم! نصف غیبتهای ایام لیسانس به تحلیل روابط آدمها می‌گذشت.

بین دو کلاس دو ساعتی زمان خالی داریم. کلاس اول که تمام شد، سه نفری آمدیم بیرون و گفتیم خب برویم به کارهایمان برسیم. یکی مراجع داشت، من قرار داشتم، یکی هم باید میرفت پیش فرزندانش. هیچ کس پیشنهاد نداد روی علف که نه، همین نیمکت بنشینیم. تا به حال عکس جمعی نگرفته ایم. سر کلاس درس گوش می‌دهیم و نمی‌خوابیم‌. استاد را مسخره نمی‌کنیم. برای کار عملی ها تقسیم میکنیم و وظایف را به درستی انجام می‌دهیم. امتحان را نمی پیچانیم و به تعویق نمی‌اندازیم. ما در دنیای دیگری زندگی می‌کنیم. 

اینها را ول کن، شما چه خبر؟

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

 آخر اذن دخول خیلی صریح و صادقانه می‌گوید: فان لم اکن اهل لذلک، فانت اهل لذلک. حد خودم را برای طلب خواسته نگاه نکردم، حد تو را نگاه کردم‌. نگفتی هم که فقط اینجا حد خودم را نگاه نکنم و چشمم به کرم تو باشد. این دست فرمان را می‌گیرم و می‌روم.

دعا می‌کنم. بشوم مثل سلمان فارسی منا اهل البیت، فان لم اکن اهلا لذلک فانت اهل لذلک.

به مقام شهدای کربلا برسم، فان لم‌ اکن...

دین و دنیایم تضمین باشد، فان...

 

  • فاطمه امیرخانی