1-دوست داشتم الان لپ تاپ را باز می کردم و درباره فلسطین و اسرائیل که امروز در افطاری هیئت مدرسه مان صحبتش بود، می نوشتم.
دوست داشتم درباره رمضان و حال و هوای آخرش بنویسم.
درباره بهار و تهران گردی بنویسم.
اما از حال چند ساعت پیشم می نویسم. بچه که بودم یک خوابی تکرار شده بود: من دم در خانه یا یک جای خلوتی ایستاده ام، یک مردی می آید که مرا بدزدد یا وارد خانه بشود که چیزی بدزدد، من اما نمیتوانم فریاد بزنم و صدایی از حلقم خارج نمی شود. و هر بار از فشار صدای خفه شده در گلویم، از خواب می پریدم.
این بار اما از خواب نپریدم. کنار خیابان ایستاده بودم. فریاد خشم و ترس توی حنجره ام گیر کرده بود. بدنم تکان نمی خورد. انگار فقط چشم داشتم که با آن حرکت موتور را دنبال کنم که ببینم سرش توی گوشی من است و در اولین خیابان می پیچد. و بعد ترمز طبیعی ماشینها پشت چراغ قرمز. من تنها ماندم کنار خیابان، بدون حرکت، بدون صدا، بدون حتی پلک زدن و البته بدون گوشی موبایل.
یک بار داستانی شنیدم از یکی از علما که مالش را دزد برد، گفته بود حلالش می کنم. چرا که مال دزدی محبت علی را تا ابد از قلب آدم خارج می کند و من نمیخواهم باعث خارج شدن حب علی از قلب کسی باشم.
حلالش میکنم، کاش لااقل پولی گیرش بیاید که برایش خیر داشته باشد.
ولی الان خوبم، به لطف عزیزانم که هوایم را دارند. اگر نبودند حقیقتا چند روزی باید با خودم کلنجار می رفتم تا هضم کنم که چه اتفاقی افتاده.
- ۰۱/۰۲/۰۸
سلام...
دزدیدن گوشی اونم در تهران زیاد شده... متاسفم گوشی شما هم از این قاعده مستثنی نشد... امیدوارم جاش یک گوشی بهتر بخرین..