یکی از مراجعانم اول جلسه با ذوق هدیه ای که خریده بود را در آورد و گفت برایتان یک چیزی آوردم. در چارچوب نگاه روانشناسی، باید نسبت به این حرکت بازخورد می دادم. مثل می پرسیدم "چی شد که برام هدیه آوردی؟" "چرا دوست داشتی اینو بدی؟" و هم نسبت به رفتارش آگاه می شدم و هم خودش را آگاه می کردم.
من اما چیزی نگفتم. با ذوق گرفتم و گفتم دوستش دارم و حتما توی دفتر می گذارم تا جلوی چشمم باشد.
بعد از جلسه خودم را بررسی می کردم که کار درست چه بود. درست است که در بعضی مراجعان اگر پیش بینی می شود که می خواهد درمانگر را با هدیه بخرد یا از موضوع اصلی دورش کند، باید بازخورد داد. اما در شرایط معمول آیا واقعا باید می کاویدم؟ یا باید بر اساس آنچه در لحظه قلبم می گفت عمل می کردم؟ قلبم؟ قلبم چه می گوید؟ مهم است؟
این دغدغه و چالش چند سالی هست همراه من است. اینکه در نگاه رواندرمانی محبت جایگاهی ندارد. آنچه از قلب می آید و بر قلب می نشیند اساسا تعریف نشده است. اینکه من مراجعم را دوست دارم، چون آدم است و چون آدمیزاد دوست داشتنی است. من به او محبتی الهی دارم. و او هم مرا به هر دلیلی دوست دارد و رابطه ی شکل گرفته بین ما بر پایه محبت است و شاید همین بتواند جریان حل مشکل را تسهیل کند.
حتی یک لایه عمیق تر، اگر گره حل مشکلات با همین محبت باز شود چه؟ باید بیشتر بخوانم و بنویسم درباره: محبتدرمانی.
- ۰۱/۰۴/۳۱
با این روانشناسی دنبال این سوالها نباشید...