محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

  • ۱
  • ۰

گفت: فرق انسان و هوش مصنوعی اینه که انسان میتونه اشتباه کنه، ولی اون نه. نه باگ‌های سیستمی، اشتباه های بزرگ.  بفهمه اشتباهه ولی بکنه. بزرگترین اشتباهت چی‌ بوده؟

گفتم: روانشناسی خوندن.

گفت: برگردی چی‌ کار میکنی؟

گفتم: روانشناسی می‌خونم.

گفت: چرا؟

گفتم: چون من انسانم، با اشتباه‌های بزرگ.

گفت: خیلی ترسناکی.

گفتم: خیلی...

  • فاطمه امیرخانی
  • ۱
  • ۰

هفته خیلی عجیبی بود. تعارض هایی ساحت روانم را شخم می زد. لحظه هایی که باید سریع تصمیم می گرفتم: از کنار جمعیت معترض در دانشگاه عبور کنم یا به آنها بپیوندم؟ 

چند حرف جدی دارم. نمی دانم چه کسانی اینجا را می خوانند ولی اگر جوانید و دانشجو شاید به کارتان بیاید.

1- سبکی از اختلال شخصیت وجود دارد به نام "منفعل-پرخاشگر". آدمهایی که می دانند یک چیزی غلط است و از شیوه های پرخاشگرانه استفاده میکنند برای بیان خشم ولی در واقع برای حل ماجرا کاری نمی کنند و منفعلانه شرایط را ادامه می دهند. نرفتن سر کلاس های درس و در خانه نشستن شیوه ای از انفعال است. هیچ کس هم برایش اهمیتی ندارد دانشجو می آید یا نمی آید. سالهاست نهاد دانشگاه یک نهاد بی ارزش و بدون مرجعیت شده است. یا درست سر کلاس بروید و درس بخوانید، یا درست نروید و بروید از اساتید و مسئولین دانشگاه جواب بخواهید. کمتر کسی را دیدم که فعالانه کاری کند. البته که حق می دهم. شرایط را برای همه سخت کرده اند.

2- نمی توان هم اعتراض کرد و هم مسئولیت آن را نپذیرفت. در هر نقطه ای از جهان مخالف نظم جاری اقدامی انجام بدهی، عواقبی دارد. این را از جهت ماستمالی کردن عواقبی که حکومت برای آدمها به بار می آورد نمی گویم. از این جهت می گویم که من اگر فکر می کنم کاری درست است، انجام می دهم و عواقبش را هم می پذیرم. از کس دیگری هم توقع ندارم عواقب اعتراض را بپذیرد. هر کسی زندگی خودش را دارد. اما اگر کسی معترض است و بخواهد از مسئولیتش شانه خالی کند، به نظر من از تعارضات درونی به آرامش نمی رسد.

3- بحث از حجاب شروع شد ولی حجاب یک آغاز بود. با اینهمه خوب است بگویم اولا من به آزادی نوع پوشش مبتنی بر عرف جامعه اعتقاد دارم. چون روانشناسم و می دانم که هر چقدر فرد از اختیار فاصله گرفته و به سمت اجبار و رفتارهای آیینی حرکت کند، خودآگاهی و عزت نفسش خدشه دار می شود. مشخصا باور به حجاب(حتی به طور خاص چادر) دارم و گمان می کنم برای فرد عزت به ارمغان می آورد. این باور شخصی من است و می توانم درباره آن گفتگو کنم. اما افراد بسیار زیادی با من مخالفند و آنها می بایست بتوانند آنطور که می خواهند زندگی کنند.

ثانیا پوشش در اسلام برای مردها هم آمده است. پس مسئله شان مسلمانی نیست. یک جریان فرهنگی خاص بر حکومت جریان دارد.

ثالثا آزاد نبودن حجاب حتی برای منِ محجبه هم فشار به همراه داشته است. در جمع هایی بودم که آدمها محجبه نبودند و نگاه های سنگین چادری ها، یا قضاوتها و کنایه هایی از این جنس که تو چرا با این آدمها رفت و آمد داری، همواره مرا می آزرده است. اما خب واقعا بیشتر برای آنها که چنین می اندیشیند ناراحت می شدم نه خودم.

4- اساسا حجاب اولویت اسلام نیست. جای خیلی غلطی ایستاده ایم.

5- می شنوم که بعضی ها می گویند "ته دغدغه شون اینه که لخت شن بیان توی خیابون". تعجب می کنم واقعا. چه کسی مفهوم آزادی را اینقدر تقلیل می دهد؟ شعار زن زندگی آزادی شعار قشنگیست. چون واقعا جریان زندگی به دست زنان است. بدون زنان کدام مرد انگیزه ای برای زیستن و آبادی میهن دارد؟ و مشخصا زن برای جریان زندگی، برای گرمایی که می آفریند نیاز به آزادی دارد. این آزادی را من معادل کرامت می دانم. و برای این کرامت و آزادی ارزش زیادی قائلم.

6- رفتم و با رییس دانشکده و رییس دانشگاه صحبت کردم. گفتم لطفا آدمها را بشنوید. آدمند و درد دارند. گفتند بله درست است اما حالا فعلا کاری نکنید. پیشنهاد کردم که اگر می خواهید اتفاقات بدی نیفتد، کاری بکنید. من غیرتنش‌زاترین و گفتگومحورترین روش را برای اعتراض انتخاب کردم. تلاش کردم برای شنیده شدن آدمها. شاید بتوانم به احترام چادری که آنها قائلند، کاری بکنم. مسئولیت و عواقب اقدامم را هم می پذیرم.

7- ایران ای سرای امید :)

من به آینده امیدوارم. روزی که شاید ما نباشیم و نوه هایمان از دسترنج ما بخورند. ولی نهایتا افراد به بلوغ اجتماعی و روانی می رسند و این کشور رنگ ثبات را خواهد دید. 

آبان سال گذشته یک نامه بسیار تلخ نوشتم. یک سال است که عمق وجودم همینقدر تلخ است از وضعیت جامعه. ولی همچنان فاستقم کما امرت.

8- و اگر بر تو ببندد همه ره‌ها و گذرها

ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند...

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

حرف درستی می زد. گفت این شعر سیف فرغانی "هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد/هم رونق زمان شما نیز بگذرد" یکی از منفعلانه ترین اشعار است. فردی که هیچ امیدی ندارد این را می خواند. کسی که نمی داند از ظلم به چه کسی پناه ببرد، فقط می داند که ظلم نمی ماند و بالاخره آنها می میرند، این گونه شعار می دهد. نه کاوه ای و  نه درفش کاویانی. نه آرش کمانگیری. مردم کاملا ناامید شده اند و این بدترین ضربه است. ضربه ای که جامعه را تا ابد مستضعف نگه میدارد باور به نبودن راه چاره است. تظاهرات برون ریزی خشم است. خوب است ولی همچنان منفعلانه است. مثل بچه ای که از دست پدر و مادرش عصبانیست و در را محکم می کوبد و داد می زند. هرگز مشکلش حل نمی شود. اقدام فعالانه و اعتراض مدنی را هم که آقایان اجازه نمی دهند. مانده ام چه از سر مردم می خواهند؟ آخر به مرز سایکوز می رسانند آدمها را.

و من هر روز و هر شب غصه می خورم. برای این مردم، برای این فرهنگ، برای این کشور... و حتی برای اسلام دستمالی شده ی دست این و آن.حالا من بیایم و دنبال افزایش عزت نفس، ایگوی قوی و تصمیم مقتدرانه در مراجعانم باشم. آب در هاون می کوبم وقتی ساختار اجتماعی ذره ای ارزش برای افراد جامعه قائل نیست. 

روزهای سخت و تلخیست. این بار اما به نظرم ماجرا جور دیگری تمام می شود و این تیزی سنان آنها نیز بگذرد...

 

پ.ن: 

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد

هم رونق زمان شما نیز بگذرد

وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب

بر دولت آشیان شما نیز بگذرد

باد خزان نکبت ایام ناگهان

بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد

آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام

بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد

ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز

این تیزی سنان شما نیز بگذرد

چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد

بیداد ظالمان شما نیز بگذرد

در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت

این عوعو سگان شما نیز بگذرد

آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست

گرد سم خران شما نیز بگذرد

بادی که در زمانه بسی شمع ها بکشت

هم بر چراغدان شما نیز بگذرد

زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت

ناچار کاروان شما نیز بگذرد

ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن

تأثیر اختران شما نیز بگذرد

این نوبت از کسان بشما ناکسان رسید

نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد

بیش از دو روز بود از آن دگر کسان

بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد

بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم

تا سختی کمان شما نیز بگذرد

در باغ دولت دگران بود مدتی

این گل ز گلستان شما نیز بگذرد

آبی ست ایستاده درین خانه مال و جاه

این آب ناروان شما نیز بگذرد

ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع

این گرگی شبان شما نیز بگذرد

پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست

هم بر پیادگان شما نیز بگذرد

ای دوستان خوهم که به نیکی دعای سیف

یک روز بر زبان شما نیز بگذرد

 

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

1- شبی آرام چون دریای بی جنبش

سکون  ساکت  سنگین سرد شب

مرا در قعر این گرداب بی پایاب می گیرد

دو چشم خسته ام را خواب می گیرد

من اما دیگر از هر خواب بیزارم

حرامم باد خواب و راحت و شادی

حرامم باد آسایش

من امشب باز بیدارم

 

میان خواب و بیداری

سمند خاطراتم پای می کوبد

به سوی روزگار کودکی

ــ دوران ِ شور و شادمانی ها

خوشا آن روزگار کامرانی ها

به چشمم نقش می بندد

زمانی دور همچون هاله ی ابهام ناپیدا

در آن رویا

به چشمم کودکی آسوده خوابیده ست در بستر

منم آن کودک آسوده و آرام

تهی دل از غم ایام

ز مهر افکنده سایه بر سر من مام

در آن دوران

نه دل پر کین

نه من غمگین ،

نه شهر اینگونه دشمنکام

دریغ از کودکی

ــ آن دوره ی آرامش و شادی

دریغ از روزگار خوب آزادی

سرآمد روزگار کودکی

ــ اینک در این دوران

ــ در این وادی

نه دیگر مام

نه شهر آرام

دگر هر آشنا بیگانه شد با آشنای خویش

و من بی مام تنها مانده در دشواری ایام

« تو اما مادر من مادر ناکام !

دلت خرم ، روانت شاد

که من دست ِ نیازی سوی کس هرگز نخواهم برد

و جز روح تو

ــ این روح ِ ز بند آزاد

مرا دیگر پناهی نیست

ــ دیگر تکیه گاهی نیست »

نبودم این چنین تنها

و مادر در دل شب ها

برایم داستان می گفت

برایم داستان از روزگار باستان می گفت

و من خاموش

سراپا گوش

و با چشمان خواب آلود در پیکار

نگه بیدار و گوش جان بر آن گفتار

در آن شب مادر من داستان کاوه را می گفت

در آن شب داستان ِ کاوه ،

آن آهنگر آزاده را می گفت …

منظومه درفش کاویانی از حمید مصدق

 

2- حرفی ندارم. خشم و غم چنان فزوده است که نه میدانم چه بگویم نه اینکه از کجا بگویم. به هر حال، بگذرد. ما هم خدایی داریم.

 

3- قالوا أَتَجعَلُ فیها مَن یُفسِدُ فیها وَیَسفِکُ الدِّماءَ وَنَحنُ نُسَبِّحُ بِحَمدِکَ وَنُقَدِّسُ لَکَ ۖ قالَ إِنّی أَعلَمُ ما لا تَعلَمونَ﴿۳۰﴾ شاید خداوند چیز دیگری میداند...

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

دانشگاه شاهد

تقریبا یک ماه پیش برای گرفتن گواهی فارغ التحصیلی ارشد، رفتم دانشگاه شاهد. گفتند نگاه کن اطلاعاتت درست باشد، امضا کن و برو. دیدم تاریخ دفاع را به جای هزار و چهارصد، نود و نه زده‌اند. گفتم اشتباه شده. گفت آخ اشتباه تایپی است و مرداد دانشگاه تعطیل است و شهریور بیا. دو هفته است هر روز زنگ میزنم. نگویم که مرا چگونه به آدمهای مختلف پاس می‌دهند و کاری انجام نمی‌شود. بابت اشتباهی که خودشان مرتکب شده‌اند، وقت و اعصاب من را به فنا داده‌اند. 

عمیقا لمس کردم که چرا آدمها مهاجرت می‌کنند. 

اگر کسی را در دانشگاه شاهد می‌شناسید، سلام من را برسانید و بگویید یا کاری برای وضعیت اسف‌بار دانشگاه بکند یا بداند پولی که می‌گیرد هزار لعن و نفرین پشتش است.

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

دختر و پسری برای دیدار اول قرار گذاشته‌اند. میز بغلی نشسته‌اند در یک کافه نسبتا معمولی در خیابان انقلاب. به سر و ظاهرشان می‌خورد دانشجو باشند. دختر با مانتو و مقنعه مشکی و پسر با پیراهن چهارخانه زرد و آبی و شلوار سرمه‌ای. دو تا کوله هم کنار میزشان لش کرده‌اند.

ماجرا از نمکدان روی میز شروع شد. که پسر گفت در حوزه نمک بدون چی‌چی، یک شرکت استارتاپی زده‌اند. دختر پرسید: یعنی خودت نمک درست می‌کنی؟ پسر گفت خودم که نه، دستگاه های ازمایشگاهی. دختر خندید که آره قطعا میدانم خودت درست نمی‌کنی. اما به نظرم دختر واقعا فکر میکرد، یا دوست داشت فکر کند پسر خودش نمک درست می‌کند.

تقریبا چهل دقیقه گذشته است. پسر با شور و حرارت هنوز از نمکش می‌گوید. دختر سه بار گوشی چک کرده و کاغذهای روی میز را پاره پاره کرده. هی تکیه میدهد و جلو می‌آید. همه نشانه‌های اعلام حوصله سررفتگی را دارد. اما پسر نمی‌بیند.

این چالش را زیاد دیده‌ایم. مردی که با هیجان درباره کارش با پارتنر یا همسرش صحبت می‌کند در حالیکه شخص مقابل علاقه‌ای ندارد. این تفاوت ظاهرا مشخص است اما چرا آدمها نمی‌دانند؟ تفاوت‌های پایه‌ای که بین دختر و پسر وجود دارد را هیچ جا آموزش نمی‌دهند. راستش حتی اگر یک زن شاغل هم باشد، دوست دارد وقتی به گفتگو می‌نشیند، از احساساتش بگوید و بشنود. شنیدن از عمیق ترین حالاتمان، ما را به یکدیگر نزدیک می‌کند. اما نمیگذاریم به آنجا برسد. چون اگر کسی عمق وجودمان را بشنود احساس مبهمی به ما دست می دهد. چون عادت نداریم کسی ما را بشنود. عمیق و واقعی.

حواسم به خنده‌شان جلب شد. دختر گفت تو دنبال آرزوهای خودت هستی. پسر خندید و گفت آره، نمیخواستم بفهمی. هردو خندیدند. بالاخره کارش گرفت!

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

از مرگ می‌ترسی؟

پرسید: از مرگ می‌ترسی؟
گفتم: نه، اگر بنا به عذاب باشد، همین دنیا هم کم و بیش عذاب می‌کشیم. 
پرسید: از مرگ می‌ترسی؟
گفتم: نه، چیز خاصی ندارد. آدم از امر معمولی هراس ندارد.
پرسید: از مرگ می‌ترسی؟
گفتم: نه، فقط دلم برای دنیا تنگ می‌شود. 

پرسید: از مرگ می‌ترسی؟

گفتم: خیلی اهمیتی برایم ندارد. منتظر می‌مانم هر چه شد، شد.
پرسید: از خودت می‌ترسی؟
گفتم: خیلی، چون ناشناخته‌ام. چون نرسیده‌ام. طفلی کوچکم و پیرزنی دست به عصا که گاهی هوس‌بازانه می‌دوم و گاهی سخت‌گیرانه تکان نمی‌خورم. پر از بدی و خوبی. در آنجا که دریای شور و شیرین به هم می‌رسند ایستاده‌ام. نه به این تعلق دارم نه به آن‌. دنیای درونم مرا می‌ترساند.
گفت: پس از مرگ می‌ترسی...

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

ان هذا لشی عجاب

من همیشه از آن دسته آدمها بوده‌ام که در جواب "حالت چطوره؟" واقعا فکر می‌کردم که حالم چطور است. یا وقتی کسی می‌پرسید "اوضاع و احوال خوبه؟" جواب می‌دادم دقیقا کدام اوضاع؟ 

بعدتر اما یاد گرفتم که با یک "الحمدلله، خوبم" خشک و خالی مردم را روانه کنم تا حرف اصلیشان را بزنند.

پس از تاهل ولی هر کس می‌پرسید "خب چی کار می‌کنی با متاهلی؟" اگر وقت و فرصت اجازه بدهد سرسری نمی‌گذرم. اینکه سطح بحث‌ها و کنجکاوی‌های زنانه از صحبت درباره خرید جهیزیه و غیبت خانواده شوهر، بالاتر بیاید و واقعا آدمها درباره حالها و تجربیاتشان گفتگو کنند، برایم جالب و هدفمند است.

لبخند می‌زنم و می‌گویم بگذار چای یا میوه بیاورم که قشنگ بنشینیم و صحبت کنیم. هر بار هم با یک جمله تقریبا ثابت آغاز می‌کنم: چیز جدید و عجیبی است. 

 آدمهای اطراف ما، به دوست و خانواده و فامیل تقسیم می‌شوند. از کودکی یاد می گیریم که با هر کدام چطور تعامل کنیم. یاد می گیریم از چه دوستانی خوشمان می آید و به چه کسانی نزدیک نشویم. آموخته می ‌شویم که جلوی فامیلی که رودربایستی داریم چگونه باشیم و کدام حرفها را به دخترخاله نزنیم تا شر نشود. اما برای اولین بار مواجه می شویم با کسی که هیچ کدام از اینها نیست. نه دوست است، نه خانواده (مثل پدر و مادر و برادر و خواهر) نه  فامیل. یک مرد است که متفاوت است با پدر و برادر و همکار و هم کلاسی و خواستگار. و یک نیو فولدر جدید در ذهنت شکل می گیرد به عنوان همسر  و باید کم کم برایش دیتا جمع آوری کنی. 

صادقانه من این فرایند یادگیری را بسیار دوست دارم. حتی اگر سوتی بدهم سر اینکه یک حرفی را بی موقع بزنم یا طور بدی گفته باشم، ولی یاد بگیرم و اصلاح کنم باز برایم جذاب است. ما هیچ گاه اینقدر در معرض عمل و عکس العمل‌های پیوسته و آگاهانه نیستیم و این یک موهبت است که کسی کنارت باشد و نسبت به خودت هشیارتر شوی. البته این هشیاری تلخ هم هست. گاهی وقتها خیلی تلخ. پذیرش تلخی‌ها درباره عمق شخصیت خود یکی از بلوغ هاییست که آدم پیش از انتخاب باید در پی آن باشد. وگرنه ضربه‌های پس از متاهلی سنگین است :)

پی نوشت: من واقعا به لحاظ فنی هیچ دستی در زیبا کردن وبلاگ ندارم. اگر کسی اینجا دارد و مایل است وقتی بگذارد، خبری بدهد.

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

این موضوع را از دوستم شنیدم و بر همان اساس بسطش می دهم، چون درباره محرم چیزی ننوشتم و حیف بود. چون این محرم و صفر است که اسلام را زنده نگه داشته است.

حضرت اباعبدالله در لحظات آخر پیش از شهادت، وقتی به خیمه ها حمله ور می شوند می فرمایند: این سرکشان و طاغیان و نادانان را از تعرّض به حرم من تا من زنده هستم باز دارید.

"تا من زنده هستم" چرا این قید آورده شده است؟

احتمالا این تقسیم بندی به جز من به ذهن کسان دیگری نیز رسیده باشد. که مسئولیت چهار جزء سالم  دارد: مسئولیت من در برابر خدا، خودم، سایر انسانها(که این هم اجزائی دارد)، سایر موجودات(نه فقط طبیعت، هر آنچه در این دنیا وجود دارد) و یک نوعی هم مسئولیت مرضی.

امام در برابر زنان و فرزندان تا زمانی که زنده هستند مسئولند و موظفند اجازه هتک حرمت به کسی ندهند. اما بعد از مرگ چنین مسئولیتی مترتب ایشان نیست. یعنی من تا زنده هستم باید تمام تلاشم را در راستای مسئولیتی انسانی و الهی انجام دهم و علی رغم آنکه می دانم بعد از مرگم چه به زن و بچه ام می آید، آرامشم را از دست نمی دهم و اساسا کاری با آن ندارم.

بگذارید قضیه را برای خودمان عینی تر کنیم. شما والد چند فرزند هستید، برایتان بیماری ای پدید می آید که بیم مرگ هست. چند بار در ذهن مرور می کنید که: تکلیف بچه ها چه می شود؟

یا اصلا به جز آن، چقدر فکر و خیال درباره بعد از مردنمان داریم؟ تکلیف فلان کار و پروژه که مسئولش هستیم اگر الان بمیریم چه می شود؟ پدر و مادرمان چه می شوند؟ وسایلمان؟ 

ما بسیاری از اوقات درگیر مسئولیت های مرضی هستیم. نگران چیزهایی که اساسا به ما مرتبط نیستند. اینکه من بعد از مرگم چه می شود یک مثال جزئی است از اینگونه مسئولیت ها. بیشتر وابستگی ها و تسلط ها ریشه در همین احساس مسئولیت مرضی دارند و بخشی از آرامش ما را سلب می کنند.

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

دعوا بر سر سایه

متن های ادبی و جالبی درباره سایه و مرگش نوشته شد. تحلیل های مختلفی هم. دعوا شد سر اینکه چپ و کمونیست بود پس تسلیت نگوییم. یا بعد از انقلاب ماند در ایران و برای انقلاب شعر سرود پس بگوییم. یا رفت و در آمریکا مرد. یا مذهبی بود و شعری برای امام حسین و کربلا گفت. یا نبود و شعرهای عاشقانه و سیاسی سنگین گفت. واقعیت من درباره هیچ کدام از این مسائل اطلاعات و تحلیل دقیقی ندارم. حرفم درباره نحوه برداشت و گفتگو درباره آدم است.
سایه یکی از ما مردم معمولی بود. که احتمالا همه این گزاره های بالا درباره او صدق می کند. چون آدمها «تکه‌هایی از یک کل منسجم» هستند. جزءهایی دارند که بخشی از آنها به مذاق ما خوش می‌آیند و برخی نه. چرا راه دور برویم؟ ما خودمان هم همین هستیم. اجزای مختلفی داریم که در شرایط گوناگون پرده کنار می زنند و خودی نشان می دهند. گاهی رفتارهایی می‌کنیم که اصلا توقع نداریم. حس هایی که ازشان خوشمان نمی‌آید. اخلاق هایی که دوستشان داریم و البته چیزهایی که دوستشان نداریم. مواجهه ما با دنیای پیرامون، آینه مواجهه ما با خودمان است. اگر خود را آنگونه که هستیم، می‌پذیریم با تمام شرق و غرب هایمان، احتمالا می‌توانیم دیگران را بپذیریم. اگر نه، وقتی یک موقعیت بیرونی پیش می‌آید، مثل مرگ سایه، می‌افتیم به جان هوشنگ ابتهاج و تکه تکه‌هایش را می‌جوریم و عوامل های مثبت و منفی اش را از هم جدا می ‌کنیم و موضع گیری صفر و صدی می‌کنیم.
دقت که می‌کنم تفکر سیاه و سفید یا صفر و صدی در نگاه‌ها و قضاوت های ما خیلی حضور دارد. نسبت به خودمان و جهان اطرافمان. به زبان روانشناسی اسم این می شود "پذیرش".

 

حالا می خواهم یک ادعای بزرگتر بکنم. آزادی نتیجه پذیرش است. 

ازادی الزاماتی دارد. مثلا رعایت انصاف در ازادی فکر و بیان از اصول است. اینکه شما می خواهی درباره مسئله ای آزادانه صحبت کنی و بیندیشی باید بتوانی پدیده را جامع و منصفانه دیده باشی. و در شرایطی می توان مسئله ای را منصفانه دید که نسبت به آن پذیرش داشته باشیم. پذیرش یعنی او را آن طور که هست با تمام ویزگی هایش و فارغ از قضاوت های شخصی خود و خوب و بد کردن بتوانی ببینی. اگر توانستی، آنگاه می شود در جامعه ای آزاد درباره مسائل و اشخاص گفتگو کرد.

ما بعضا در حق خودمان هم آزادی روا نمی داریم، چون نمی توانیم و دوست نداریم واقعیت های درونی خودمان را بپذیریم. اگر بپذیریم آزادانه رفتار می کنیم. 

آخر اینکه با تمام این اوصاف من هوشنگ ابتهاج را دوست داشتم و از مرگش ناراحت شدم. خدایش بیامرزد و در بهشت برین مهمانش کند.

  • فاطمه امیرخانی