من آنچنان که فکر میکردم، معلم نشدم. دوست داشتم برای تک تک شان وقت مبسوط بگذارم و حرفهایشان را بشنوم و برایشان حرف بزنم. انگیزهام برای تدریس تمام معلمهایی در زمان دبیرستانم بودند که وقتی زنگ تفریح داشتی از کنارشان رد میشدی، خودشان میکشیدندت کنار و یا توصیهای میکردند یا نکته علمی میگفتند یا فقط احوالپرسی میکردند اما محبتشان را یک طوری نشان میدادند. من شبیه آنها نشدم. و الان که احتمالا آخرین روزهایی است که در قامت معلم ظاهر میشوم، کمی حسرت میخورم.
اما با این همه، امروز که با چند نفر از بچههایم صحبت میکردیم، و دیدم چقدر سنجیده و پخته شدهاند، و جوری با آنها حرف میزنم که انگار دارم با خودم حرف میزنم، گفتگویی از دل، لذت همه روزهای تدریسم چند برابر شد. شنیدهاید که میگویند هیچ لذتی بالاتر از این برای پدر و مادر نیست که جوان رعنایش جلویش راه برود و به بودن او ببالد. چنین حسی داشتم، میخواستم بغلشان کنم و بگویم:"ماشالا قربون قد و بالاتون برم اینقدر میفهمید."
من آنچنان که فکر میکردم معلم نشدم، اما تجربه معلم شدنم را با هیچ چیز توی دنیا عوض نمیکنم.
- ۰۱/۰۲/۰۵
روزتون پیشاپیش مبارک