محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

  • ۰
  • ۰

سوگ

در روانشناسی سوگ ملازم فقدان است. چیزی بوده و الان دیگر نیست. 

اما سوگ می تواند به جای از دست دادن چیزی در گذشته، از دست دادن "امکان تحقق" یک چیز در آینده باشد.

آدمی می تواند برای اینکه امکان تجربه حس همسری را ندارد، سوگوار باشد.

برای نبودن بچه ای که هرگز قرار نیست داشته باشد، مشکی بپوشد.

 آرزوهایی که دیگر امکان تحقق ندارند را خاک کند. به امید آنکه خاک سرد است. آرام می شود.

آدمی موجود عجیبی است. دنیا از آن عجیب تر...

فکان الدنیا لم تکن و کان الاخره لم تزل

 

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

«تنم» نشسته توی کافه نان سابق سر دولت، تنها. به درختهای حیاط نگاه می‌کند و با پس زمینه قُل‌قُل قلیانها، سرگذشتش را مرور می‌کند. با خودش می‌خواند:

بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست 

در خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی 

 

«روانم» نشسته روی خاک وسط دشت، تکیه داده به درخت و چوب عصا مانندی را عمود بر زمین بین دو پایش گذاشته، سرش را به آن تکیه داده و انگار بخواهد افسوس بخورد کله‌اش را چپ و راست می‌برد و می‌خواند:

آه مِن قِلَّةِ الزّادِ و طُولِ الطَّریقِ و بُعدِ السَّفَرِ و عَظیمِ المَورِدِ 

 

«من» هم می‌چرخم. بین تنم و روانم و دنیای بین این دو. سرگردانم در زمان. 

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

هو الحق...

رفتم پنجره را باز کنم کمی بتوانم نفس بکشم. پنجره باز بود. پس چرا اینقدر سینه ام تنگ است؟ تقریبا دو ساعت است که مداح مسجد با یک صدای ناله مانندی دارد روضه می‌خواند. آنسوتر صدای گرومب گرومب خشن و خش داری "سِین سِین" ش به آسمان رسیده. چراغهای کوچه سوسویشان را تا وسط‌ هال کشیده‌اند. امشب جایی نرفتیم و در تاریکی نشسته ایم. کجا برویم؟ پای کدام منبر؟ کدام روضه؟ برای چه کسی؟ کدام حسین؟

بغض دارد پشت گلویم را سوراخ می کند. نشستم روی مبل تا سر خودم را گرم کنم. استوری های اینستاگرامم پر شده از مداحی های خوش آمدگویی محرم. صدای مداحی ها دلم را هم میزند. وقتی یادم می افتد فلان مداح دست به اسلحه برده، یا بهمانی جریان دختربازی هایش رسوا شده. خودم را از مذهبی ها خیلی دور می بینم. به محمود می گویم: احساس می کنم شده ام حرب لمن سالمکم. می داند چرا اینطور شده ام. می گوید اگر سبک زندگی ات عوض شده، اگر گناهی می کنی که قبلا نمی کردی، اگر مسیر جدیدی در زندگی طی می کنی که قبلا نمی کردی، به خودت شک کن. شاید یک جایی را غلط می روی. اگر نه شاید آنها دوستدار نیستند که دوستشان بداریم. 

استوری بعدی برای قربانی بود. دسته جمع خوانی آهنگ معروفش.

"نمانده در دلم دگر توان دوری، چه سود ازین سکوت و آه ازین صبوری. تو ای طلوع آرزوی خفته بر باد، بخوان مرا تو امید رفته از یاد"

بغضم ترکید. بیشتر از همه مداحی ها حرف من را زده بود. نه صدای یک مداح خفن که دالبی پخش شود، صدای جمعیتی که فریاد میزد: بخوان مرا تو ای امید رفته از یاد. آنچه من از حسین بن علی و دستگاهش تصویر می کنم و می خواهم همین است.

نشسته ام با آوازهای قربانی و غزل های سعدی برای نوه پیامبر در تنهایی خودم گریه می کنم. صدای مداحی ها هم کم کم تبدیل به دعای آخر روضه می شود. باز رفتم پشت پنجره. نسیم یواشی به صورتم خورد. گفتم حسین، ما بیچاره ها در این شبها هیچ جای امنی نداریم. کسی هم تقبلمان نمی کند. اگر خواستی، تو بکن...

 

دوش بی روی تو آتش به سرم بر می‌شد

و آبی از دیده می‌آمد که زمین تر می‌شد

تا به افسوس به پایان نرود عمر عزیز

همه شب ذکر تو می‌رفت و مکرر می‌شد

چون شب آمد همه را دیده بیارامد و من

گفتی اندر بن مویم سر نشتر می‌شد

آن نه می بود که دور از نظرت می‌خوردم

خون دل بود که از دیده به ساغر می‌شد

چشم مجنون چو بخفتی همه لیلی دیدی

مدعی بود اگرش خواب میسر می‌شد

گاه چون عود بر آتش دل تنگم می‌سوخت

گاه چون مجمره‌ام دود به سر بر می‌شد

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

والعصر

از فلان جا تماس گرفته بودند با تیم پژوهشی ما که یک نشست درباره چالشهای هوش مصنوعی در سطح سیاست گذاری و حکمرانی گذاشته ایم، شما هم لطفا بیایید و از آخرین نتایج پژوهشی تان بگویید.

من به نمایندگی رفتم. با لپ تاپ و نوت های منسجم که طوفان به پا کنم و بگویم ما داریم در مرزهای پژوهش چه ها می کنیم.

از ساعت 7 شب تا 11، فلان آیت الله و بهمان رئیس آمد و کلیاتی که با سرچی سه دقیقه ای در گوگل میشد پیدا کرد، ارائه داد. و بعد گفتند خب ممنون از همراهی شما و خدا نگه دار.

رفتم جلو. به مسئول نشست گفتم سلام، فلانی هستم. گفت بله بله می شناسمتان. گفتم بله! منظورم این بود که قرار نبود من صحبت کنم؟ گفت ببخشید شما را ندیدم. برایتان نشستی آماده می کنم شما بیایید صحبت کنید. گفتم گدای صحبت کردن نیستم. شما مرا دعوت کرده بودید ولی نه من برایتان مهم بودم نه حتی این موضوع و مسئله. فقط می خواستید نمایش بدهید.

محمود از من خیلی عصبانی تر بود. چیزهای بیشتری هم گفت.

 

برای هر کس گفتم، پرسید توقع دیگری داشتی؟ سوال سهمگینی است که پاسخش در آن است.

ما توقع دیگری نداریم. ما توقع و انگیزه ای برای تغییر نداریم. ما حتی دیگر امیدی هم نداریم که برای کسی مهم باشیم. نه حرفمان، نه ایده مان. حق هم دارند. کشوری که تا گردن زیر فشار اقتصادی است، برایش از علم و آینده و هوش مصنوعی بگویی، می پرسد خب چند؟ با گدا از جابلقا و جابلسا گفتن، بی معنی است. 

آرام آرام به نقطه ای میرسم که ما قرار نیست دنیا را تکان دهیم. ما حتی قرار نیست ایران را نجات دهیم. ما کلا قرار نیست کاری بکنیم. زندگی پرباری اگر داشته باشیم، سرریز می کند به دنیای اطراف. اگر "وقت"ش باشد. "والعصر، ان الانسان لفی خسر"

 

پ.ن: وارد دومین سال از افتتاح این وبلاگ شدم. از پس اتفاقهای بسیار با تغییرهای بسیار، من هنوز زنده ام و فکر می کنم و می نویسم و این عمیق ترین معجزه دنیا است: زنده‌گی.

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

عروسی 4

صبح روز پنجشنبه 12 آبان را دوست دارم. چون یک روز عادی و خوب بود. شبیه روزهای اول مهر که می روی مدرسه و همکلاسی هایت را می بینی و ترس از مشق ننوشتن و درس پرسیدن نداری. 

کدام عروس را سراغ دارید که با خیال راحت بنشیند و با خانواده اش صبحانه بخورد؟ و بعد در حالیکه چای و نباتشان را هم می زنند درباره فلان کتاب که دیگر تجدید چاپ نمی شود صحبت کنند.

مهدیه آمد جلوی خانه مان. قرار بود جند تا کار باقی مانده بکنیم. وقتی خانم خیاط فهمید که همین الان چادر رنگی ام را خریده ام و همین الان نیاز دارم دوخته شود چون دو سه ساعت دیگر مراسم دارم، با نگرانی رفت از توی آشپرخانه کوچکش که پشت یک پارتیشن درب و داغان پنهان کرده بود، چند لقمه نان و حمص آورد. گفت: حتما خیلی استرس داری و از صبح چیزی نخوردی. بیا اینا رو بخور جون بگیری!

خاله ام زنگ زد و گفت که پسرخاله ام کرونا گرفته و نمی تواند مراسم بیاید. و این یعنی ما عکاس نخواهیم داشت! ساعت 4ونیم بعدازظهر بود. مهدیه با کلی فکر یک اکانت قدیمی را در گوشی اش پیدا کرد. شماره خانمی که وقتی بچه‌هایش مهدکودک می رفتند، برای مهد عکاسی می کرده. زنگ زد.

- ببخشید من حتی نمی دونم اسم شما چیه! فقط شمارتون رو به عنوان عکاس سیو کردم. شما هنوز عکاسی می کنید؟

- نه چند سالی هست کار انجام نمیدم.

- ما یه اتفاقی برامون افتاده برای مراسم شب نیاز به عکاس داریم. میتونید بیاید؟

- همسرم اجازه نمیده شب آخه. کجا هست مراسمتون؟

- پارک جنگلی لویزان

- عه خونه ما دقیقا همینجاست. پس با همسرم هماهنگ می کنم میام.

عکاس جایگزین جور شد. دسته گل هم از یک جای عجیب و غریب دیگری جور شد. 

ساعت 5 بود که به خانه برگشتم، تقریبا همه آماده ی رفتن به سالن بودند. من اما نه! یکی از بستگان دم در مرا دید و گفت: تو مثلا عروسی؟ والا ما از تو عروس تریم! خندیدم. من عروس بودم. چون خوشحال بودم از همه چیز. راضی و سبک بودم و همیشه تصورم از یک روز دلنشین، همین شکلی بود. من خود واقعیم بود: حتی برای مراسم خودم هم دیرتر از همه حاضر میشدم و می رفتم. و البته محمود هم خود واقعیش بود! تازه ماشین را برده بود کارواش! با کت و شلوار دامادی!

در ماشین را که باز کردم، باد خنک پاییزی اولین استقبال کننده ام بود. آدمها نصفه و نیمه آمده بودند. مجبور نبودم عین عروس ها درگیر دامن و تور بلندم باشم. مجبور نبودم به خاطر آرایش و لباس سفت و بدقلقی که دارم کسی را بغل نکنم. اغوش گرم آدمها را در آن سرمای پاییزی با خیال راحت پذیرفتم.

کم کم سالن که پر شد، آدمها گرم صحبت دور میزهای چهارنفره شدند. هیچ کس غریبه نبود که مجبور باشد خودش را با گوشی اش سرگرم کند. فامیل ها با هم خوش و بش می کردند و دوستها با هم. آدمهایی را می دیدم که واقعا دوستشان داشتم. کسانی که در تاریخچه زندگی و سرگذشت من نقشی داشتند و دیدنشان لبخند محبت و رضایت روی لبم می نشاند. برنامه این بود که هر کس با هر کس دوست دارد گپ بزند. آدمها می توانستند جایشان را عوض کنند و هم صحبتی های جدید انتخاب کنند. دقیقا همین را دوست داشتم. بدون سر و صداهای اضافی آهنگ. در حدی که یک نفر آمد کمی مدح اهل بیت کرد، مهمانان گفتند ترجیح می دهیم کسی چیزی نخواند و خودمان خوش بگذرانیم!

مراسم عروس کشان را اما به قاعده به جا اوردیم. چون همیشه از مراسم های عروسی همین بخش را دوست داشتم. از مامان و بابا که داشتم خداحافظی می کردم، کسی گریه نکرد. فهمیدم که گریه آدمها شب عروسی بیشتر جو و حال و هوای جمع است. وگرنه چه کسی برای عروسی که چادر مشکی سرش است و شام نخورده اش را توی ساندویچ کرده و دارد می خورد، گریه می کند؟

در خانه باز شد. خانه ی من! خانه ای که از آن شب کاملا متعلق به من بود را یک هفته ای میشد که ندیده بودم. ترکیب وسایل کنار هم، گلهای طبیعی و گلدان های قشنگی که حمیده زحمتشان را کشیده بود همان چیزی بود که دوست داشتم. عروسی من شبیه یک پروسه جمعی بود. دوست و فامیل و آشنا دقیقا وسط ماجرا بودند و کمک دادند. این هم از ایده آل های دیگر ذهنی ام بود. از حمایت دوستان و نزدیکانم استفاده کردم. لذت حمایت و بودنشان در آن روزها هیچ وقت فراموشم نخواهد شد. 

***

چادر مشکی ام را پشت در آویزان کردم. ته ذهنم گفت یک وقت بدشگون نباشد عروس با چادر مشکی به خانه بخت بیاید. خندیدم به خودم. کار سختی می نمود پیمودن این مسیر و تغییر دادن همه چیز. اما او آسان کرد برایمان.

 

پی نوشت: علت نوشتن ماجرا با این طول، اول خودم بودم که یادم بماند چه بود و چطور گذشت. و ثانیا دیگرانی که شاید نیاز به جرئت دارند برای تغییر. من عروسی به معنای رایج نگرفتم، آتلیه و آرایشگاه نرفتم، عکاس خفن نداشتم، واقعا مراسم ساده ای داشتم. اما خیرهای زیادی در این سادگی دیدم و چیزی هم از دست ندادم. 

همین :)

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

عروسی 3

دهم آبان نماز مغرب و عشا را که خواندیم، عمه و دخترعمه‌هایم آمدند بهمان سر بزنند و مثلا مامان را در غم جدایی از ته تغاری اش یاری دهند.

آخر شب بود که پرسیدند: خب راستی چی میخوای بپوشی؟

من هم با خوشحالی رفتم لباس مدنظرم را پوشیدم و آمدم از اتاق بیرون. هشت چشم خیره و چهار لبخند ماسیده. عمه نفسی کشید و گفت: یه ذره برات بزرگه. لباس دیگه ای نداشتی؟ البته بد هم نیست. و دخترعمه هایم که با سکوتشان حتی همین امیدواری را هم تایید نکردند. 

از نگاه هایشان فهمیدم که افتضاح است! چون لباس امانت بود، دوست نداشتم خیاطی رویش انجام بشود و فقط قدش را کمی کوتاه کرده بودیم. یک روز مانده به مراسم، همه به تقلا افتادند که می توانند لباس دیگری برایم پیدا کنند یا نه. اما صادقانه همچنان نگران این جور چیزها نبودم. 

نرگس یک مزون لباس عقد پیدا کرد. سرچ کردیم. خیلی نزدیک بود. اما مسئله دیگری هم وجود داشت: یکی از فرشهایی که پسندیده بودیم را وقتی به خانه آوردیم و داخل هال انداختیم، اصلا جالب نشد. می خواستیم فردا برویم تازه فرش بخریم!

شب همانجا خوابیدند و گفتم بمانید که به قول این غربی ها بچلر پارتی را باشکوه برگزار کنیم. برای آخرین بار نشستیم و درباره پسرهایی که می شناختیم و نمی شناختیم و انواع و اقسام پسرها حرفهای خاله زنکی سنگین زدیم. حلالمان باشد!

صبح بعد از خوردن صبحانه راهی بازار فرش شدیم.  در این دو روز، ساعت ها و لحظه ها هم برایم معنی پیدا کرده بودند. کارهایی که آدمها در تهران در یک هفته یا بیشتر انجام می دهند، ما در دو روز انجام دادیم. معجزه بود؟ یا در زندگی معمولی مان خیلی شل و وارفته ایم که نمیرسیم؟

ساعت 3 بعدازظهر رسیدیم خانه، ناهار خوردیم و رفتیم مزونی و یک پیراهن ساده شیری انتخاب کردم. در مزون را ساعت 6 با صاحبانش قفل کردیم و همگی بیرون آمدیم.

حالا من برای این پیراهن جدید، روسری و جوراب ندارم. ساعت 8 شب 11 آبان، کمتر از 24 ساعت دیگر به مراسم مانده!

دیگر حتی کسی هم نبود که با او خرید بروم، آدمهای نزدیکم خودشان هم فردا عروسی من دعوت بودند و گرفتار کارهای خودشان! زنگ زدم به دوستم: میای بریم خرید؟

- الان؟ دیر نیست؟

- چک کردم این پاساژ عرش آجودانیه تا 10 بازه. بجنبیم می رسیم. اما قبلش پیاده بریم من باید یه خرید دیگه هم بکنم.

پیاده به سمت مغازه روسری رفتیم. هوا سرد بود. من هم استرس دیگر به جانم افتاده بود. محمود را هم چند روزی بود ندیده بودم و نمی دانستم او در چه حالیست. اولین مغازه، کرکره اش را نیمه بسته کرده بود. پریدیم داخل. 

- روسری شیری دارید؟

- یه دونه توی اون رگال مونده فقط.

روسری را باز کردیم. باورکردنی نبود. دقیقا همان طرح پیراهن، روی روسری بود. فاطمه پرسید: تو میدونستی اینجا این روسری رو داره؟ گفتم: به من که شب عروسیم تازه لباس می خرم میاد همچین آماری داشته باشم؟ 

 آن شب برای من شب دوست داشتنی ای بود. چون خیلی معمولی بود و همه به معنای واقعی آسوده خاطر بودند. شبیه شبهای پاییز نبود. شبیه یک شب تابستانی بود که توی بهارخواب دراز کشیده باشی و با ستاره های آسمان چشم در چشم شوی. نسیم ملایمی بر صورتت بوزد و عمیقا باور داشته باشی همه چیز آرام است...

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

عروسی 2

اول آبان شده بود. می دانستیم نمی شود دو روز قبل از مراسم مهمانها را دعوت کنیم. به خاطر همین مامان و بابا دست به کار شدند و با فامیل های نزدیک و دوستان خانوادگی قدیمی، تماس گرفتند. برای 12 آبان مهمانها را دعوت کردند. به کجا؟ هنوز نمی دانستیم! وعده داده بودیم که ادرس را پیامک می کنیم ولی اصلا آدرس کجا را باید می فرستادیم؟

دوشنبه دوم آبان من دانشگاه بودم و همسرم هم سر کار. مامان و بابا رفتند دوباره به همان رستوران سر بزنند. وسط کلاس، گوشی ام زنگ خورد. گفتم حتما مامان کار واجبی دارد و از سر کلاس امدم بیرون. 

وقتی رسیده بودند، نگهبان قبلی راه نداده و گفته تا اطلاع ثانوی تعطیل است. همان لحظه آشپز جدید مجموعه که برای اولین میخواسته وارد محل کار جدیدش بشود، می بیند مشتری را راه نداده اند. وساطت می کند و می روند داخل. گفتگوها انجام می شود و مدیر رستوران از اینکه در روز اول کارش یک مهمانی به تورش خورده تخفیف هم می دهد.

- جانم مامان سر کلاسم؟

مامان وقتی می خندد و ذوق می کند صدایش یک جورهایی جیغ می شود. بابا هم که معمولا هیجاناتش را خیلی بروز نمی دهد. صدای جیغ مانند مامان را می شنیدم و بابا که داشت بلند می خندید!

- فاطمه بگو با خدا چه معامله ای کردی؟ یه چیزی پیدا کردیم باورت نمیشه!

من اما با خدا معامله ای نکرده بودم. اگر ته دلم میخواست عروسی بگیرم و برای خدا نمی گرفتم، می دانستم یک روز منتش را سرش می گذارم. هنوز خیلی راه دارم تا اینقدر آدم حسابی بشوم که برای خدا از خواسته قلبم بگذرم. فقط یک بار به خدا گفته بودم این تصمیم سختی است، تو پشتم باش. که بود، خیلی هم پشتم بود.

- خیر باشه! چی شده؟

- رفتیم پیش مدیر مجموعه، چه آقای خوبی، مذهبی و خانمش هم محجبه بود. گفتن ما یه رستوران دیگه هم داریم وسط باغ پرندگان. چون مهمان اول ما هستید می تونیم اونجا رو در اختیارتون بذاریم. فاطمه باورت نمیشه عین بهشت بود. همه دیواراش شیشه ای بود وسط یه حوض بزرگی که  توش انواع و اقسام پرنده می چرخیدن. خود امام حسن عسکری برات جور کردن.

قبلش نگران نبودم. ولی خبر را که شنیدم خوشحال شدم. یا حداقل امیدوار شدم که عمل خیری است که کارهایش انگار از جای دیگری راست و ریس می شود. فردا ظهر هم محمود و من رفتیم قرارداد بستیم و غذایشان را هم خوردیم که مطمئن باشیم خوب باشد. البته تا روز مراسم آقای مدیر چند بار فکرهایش را کرد و تماس گرفت گفت آنجا که بهتان وعده داده بودیم، شدنی نیست. آشپزخانه اصلی جای دیگریست و نمی توانیم ببریم. ما کار را به خودش سپردیم و نهایتا هم انصافا خوب تحویلمان داد.

مسئله محل برگزاری مراسم و شام حل شد و پیامک آدرس و روز و ساعت به سمت مهمانها روانه شد. 

اما من که لباس مناسبی ندارم! برای همچین مراسمی اصلا چه لباسی باید پوشید؟ 

به مهمانها گفته بودیم مراسم خانم و آقا با هم است. اما خانوادگی نیست و آقایان و خانم ها از هم جدا می نشینند. پس باید چادر سر می کردم. چون اهل پوشیدن مانتو عبایی نبودم، رفتم و دو سه تا از این مانتو عبایی ها از دوستانم قرض گرفتم. یکی را انتخاب کردم و یک چادر رنگی مناسبش را هم کنار گذاشتم. 

به هفته انتهایی عروسی که نزدیک می شوید، ناگهان کارها زاد و ولد می کنند. می فهمی که برای جلوی در پادری نخریدی، می فهمی  که گیره لباسی کم آورده ای، نگاه می کنی و جای گلدان را در خانه خالی می بینی. من که معلوم الحال بودم. هر روز دانشگاه و جلسه. به وضعیت "همسایه ها یاری کنید" رسیدیم و هر زن و دختری در فامیل بود می آمد کمک یا با مامان می رفت خرید. می پرسیدند: خب تو ناراحت نمیشی با سلیقه خودت نباشه؟ نمی فهمیدم چرا باید "ناراحت" شوم. به جز آن برایم خیلی هم مهم نبود. فرش و مبل به انتخاب خودم بود و حالا اگر جای‌دستمال‌کاغذی یا سینی طبق سلیقه ام نباشد، هیچ اتفاقی نمی افتد. فوقش بعدا طبق سلیقه خودم می خرم. هر چند که الان که داخل زندگی هستم می بینم حتی همانقدر اندک که آن روزها هم نگرانش بودم ارزش نداشته. همه چیز در عرض دو هفته عادی شد.

 

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

عروسی 1

چادر مشکی ام را پشت در آویزان کردم. ته ذهنم گفت یک وقت بدشگون نباشد عروس با چادر مشکی به خانه بخت بیاید. خندیدم به خودم. 

***

اول قرار بود تابستان در شهر محمود، مراسمی بگیرند به سیاق تمام مراسم های عروسی. مادر همسر زنگ زد و عکس چند نمونه لباس عروس فرستاد. نمی پسندیدم؛ نه چون لباس عروس قشنگ تری در ذهن داشتم. چون ته دلم یک جوری هم می خورد وقتی آن همه زرق و برق می دیدم. چون دوست نداشتم خودم را آن تو ببینم. پر از تعلقاتی که برای من نیست و هیچ نسبتی هم به من ندارد.

گوشی را برداشتم و زنگ زدم

- خیلی ببخشید ولی من راستش دوست ندارم عروسی بگیرم. 

- مگه میشه فاطمه جون؟ همه دخترا آرزوشونه خودشونو توی لباس عروسی ببینن.

- نه من خیلی دوست ندارم. حداقل الان نه شاید چند ماه دیگه که خواستیم رسمی بریم خونه خودمون نظرم عوض شد.

- پس من تالار رو کنسل کنم؟ یه مبلغی هم دادم برای سفارش لباس، پس بگیرم؟

توی ماشین کنار محمود نشسته بودم، مغازه های خیابان را نگاه می کردم. نکند پشیمان بشوم؟ همه گفته اند هر کس عروسی نگرفته روی دلش مانده. نکند وقتی بچه هایم بگویند عکسهای عروسی شما و بابا کو حس بدی پیدا کنم؟

- بله لطفا، کنسل کنید.

تابستان تمام شد و تقریبا خرید جهیزیه تمام شده بود. خانه ی رنگ شده مان هم به انتظارمان بود. تقریبا هر روز یک کسی پیدا میشد که از خودم یا خانواده بپرسد که عروسی کی است. و جواب ثابت بود: فاطمه خانم دوست نداره عروسی بگیره. احتمالا یه مراسم مختصری باشه.

و هر بار همان سوالها در گوشم زنگ میزد: نکند پشیمان شوم؟

پدر و مادرم اما در این تصمیم کاملا پشتم بودند. هر بار که گرد شک را روی چهره ام می دیدند یادآوری می کردند که ما هم عروسی نداشتیم و هیچ وقت روی دلمان نماند. ما هم با آن همه بریز و بپاش و خرج الکی موافق نیستیم و دلم را گرم می کردند.

تقریبا 20 مهر بود که تصمیم نهایی را گرفتیم: یک مهمانی ناهار یا شام با حضور فامیل درجه یک. هیچ ایده ای درباره اینکه این مهمانی قرار است چطور باشد نداشتیم. تالارها و رستورانها را می گشتیم و می گفتیم همچین قصدی داریم. غالبا این مدلی در برنامه پذیراییشان نبود. یا رستوران بودند و کسان دیگری هم به جز مهمانهای ما حضور داشتند، یا تالار و با جمعیت بالا. خانه هایی قدیمی هم بودند به اسم خانه عقد که تغییر کاربری داده بودند و شده بودند جایی برای برگزاری مراسم های عقد مختصر. با دیزاین های جذاب و لاکچری و پذیرایی های آن چنانی. دوست داشتنی بودند ولی هر وقت بهشان فکر میکردم همان حال بهم دست میداد. دلم هم میخورد از آنهمه تجمل.

نگران نبودم، راستش خیلی برایم مهم نبود چه می شود. محمود و مامان اما تحت فشار بودند. جایی که مدل ما باشد پیدا نمی شد. 

- فاطمه، خانم جهان نما گفته عقد خواهرزاده اش یه رستوران بوده توی باغ جنگلی لویزان. بریم ببینیم؟

27 مهر بود که رفتیم رستوران بین المللی بهار تاتا را دیدیم. رستورانی با دیوارهای چوبی، وسط جنگل، با صدای پرندگان! خودش بود! اما یک چیزی کم داشت. تقریبا 40 نفر مهمان جا میشد که برای فامیلهای درجه یک و عریض ما کم بود! باید بالکن و صندلی های فضای باز را هم می گرفتیم.

- آقا، امکان دارد ما رستوران و بالکن و صندلی های بیرون را برای 12 آبان رزرو کنیم؟ 

- خانم راستش امروز آخرین روز کاری ماست. هفته آینده تیم جدید میان. ما قراردادمون تا آخر مهر بوده. 

پروردگارا! چه بخت بلندی داریم ما!

  • فاطمه امیرخانی
  • ۱
  • ۰

عمیقا معتقدم کار مخلصانه برای خدا، رشد و برکت می‌آورد. نه اینکه در لحظه نتیجه را ببینی. بلکه فرد را (سیستم را) در مسیر کار درست و الهی سوق می‌دهد.

عمیقا باور دارم شلیک به هواپیمای اوکراینی، کشته شدن افراد بی‌گناه(اگرچه که به نظرم برنامه ریزی شده نبوده) نتیجه سیستمی است که قرار بود الهی باشد و لشکر مخلص خدا، اما جایی است مثل همه ارگانهای کشورها دنیا. ترکیبی از آدمهای فاسد و جاه طلب، آدمهای زورگو، آدمهای خوب و دغدغه مند، آدمهای راست گو و البته دروغگو. سیستمی که دنبال دنیا باشد، به همین گرفتاری ها و بالا و پایین های دنیا گرفتار می شود. ده بار کار خوب می کند و ده بار کار اشتباه و مجموعا حرکت به سوی دنیاست و برکتی از آن جاری نمی شود. کار غیرالهی و بی برکت هم ماندگار نخواهد بود: کل من علیها فان و یبقی وجه ربک ذوالجلال و الاکرام. 

برای من هیچ آرمانی وابسته به ج.ا نمانده است. من فاتحه این سیستم‌ها را خوانده‌ام. نه فقط چون روی کاغذ دیگر جواب نمی‌دهند، چون حتی در مسیر الهی هم نیستند. چون دروغ کلید بدی‌هاست و از کسی که از کلیدش راحت استفاده می‌کند، باید ترسید.

 

پی نوشت: داشتم  تحلیل می کردم که چرا نسبت به این ماجرا اینقدر حساسیت داریم. مثلا آدمهای ساختمان پلاسکو آدم نبودند؟ 

 1- هویت ملی اساسا بر "ما و دیگری" بنا گذاشته شده است. مثلا مایی که ایرانی هستیم و دیگری‌ای که ایرانی نیست. و برای دفاع از ایرانی بودنمان تلاش می کنیم. چون زنده بودن ما در گروی این اتحاد هویتی است. 

ما هم احتمالا یک هویت نخبگانی داریم. مایی که شریفی‌ها، دوستان و اطرافیان و نزدیکانمان هستند، وقتی کشته می شوند بخشی از ما کشته شده است. پس احساس قرابت خیلی بیشتری می کنیم. اما تعارض زمانی شکل می گیرد که بخشی از ما، آن بخش از ما را کشت. دشمنی و دیگری‌ای وجود ندارد. شبیه اینکه فرزند ببیند پدرش به مادرش آُسیب می زند. این تروما می تواند برای کودک فروپاشی روانی به بار بیاورد. برای جامعه هم...

2- ماجرای هواپیما یک اقدام آنی بود. مثلا جایی که به خاطر استحکام نداشتن خانه فرو می ریزد، فرد(پیمانکار) مقصر است ولی انگار تقصیر فرد در سالهایی که آن کار انجام شده و از ساختمان استفاده شده، تقسیم می شود. اما کشته شدن افراد زیاد در زمان کوتاه، ماجرا را وخیم تر می کند.

3- در اتفاقی مثل پلاسکو، می دانیم که کسانی تلاش کردند آنها را نجات دهند. ولو ناموفق اما داغمان را کم می‌کند. وقتی بم زلزله آمد، منِ اول دبستانی کاپشنم را رفتم دادم تا به دست آنها برسد. تلاش کردن، آدم را سبک می کند. اما ما هیچ تلاشی نتوانستیم بکنیم. آتش های پراکنده دیدیم روی زمین و بهت و شوک...

 

تا من و همسن و سالانم زنده هستیم، این غم و خشم تازه است... اگر فرزندی داشته باشم، برایش می گویم که آنها دوستان ما بودند، عزیزان ما بودند که دیگر نبودند... امسال سومین سال است که دی برای من تمام نمی شود...

-به یاد محمد صالحه که هم از نزدیکان بود و هم این جایی که داریم می نویسیم و می خوانیم با وجود او روشن شده است-

  • فاطمه امیرخانی
  • ۱
  • ۰

ای کاش...

در روزهای آخر اسفند
کوچ بنفشه‌های مهاجر
زیباست
در نیم‌روز روشن اسفند
وقتی بنفشه‌ها را از سایه‌های سرد
در اطلس شمیم بهاران
با خاک و ریشه
- میهن سیارشان –
از جعبه‌های کوچک و چوبی
در گوشه‌ی خیابان می‌آورند
جوی هزار زمزمه در من
می‌جوشد:
ای کاش
ای کاش، آدمی وطنش را
مثل بنفشه‌ها
یک روز می‌توانست
هم‌راه خویشتن ببرد هر کجا که خواست

در روشنای باران

در آفتاب پاک...

-شفیعی کدکنی-

 

به یادگار بماند از ایامی که بیشتر از هر زمان از رفتن می ترسم، و بیش از هر زمان برای دیدن دنیایی بزرگتر انگیزه دارم.

  • فاطمه امیرخانی