پرسید: از مرگ میترسی؟
گفتم: نه، اگر بنا به عذاب باشد، همین دنیا هم کم و بیش عذاب میکشیم.
پرسید: از مرگ میترسی؟
گفتم: نه، چیز خاصی ندارد. آدم از امر معمولی هراس ندارد.
پرسید: از مرگ میترسی؟
گفتم: نه، فقط دلم برای دنیا تنگ میشود.
پرسید: از مرگ میترسی؟
گفتم: خیلی اهمیتی برایم ندارد. منتظر میمانم هر چه شد، شد.
پرسید: از خودت میترسی؟
گفتم: خیلی، چون ناشناختهام. چون نرسیدهام. طفلی کوچکم و پیرزنی دست به عصا که گاهی هوسبازانه میدوم و گاهی سختگیرانه تکان نمیخورم. پر از بدی و خوبی. در آنجا که دریای شور و شیرین به هم میرسند ایستادهام. نه به این تعلق دارم نه به آن. دنیای درونم مرا میترساند.
گفت: پس از مرگ میترسی...
- ۰۱/۰۶/۱۱
با سلام و عرض ادب و احترام
مانند همیشه باز هم زیبا و کارا نوشتید. التقای دریای شور و شیرین هم تعبیر خوشایندی بود. اساساً در «احوال مرگ» به خودی خود آموزنده است و حتی بر آن تأکید رفته است. با تشکر از شما که همواره نوشتههای مؤثر از خود باقی میگذارید. درود.