محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

  • ۰
  • ۰

عروسی 3

دهم آبان نماز مغرب و عشا را که خواندیم، عمه و دخترعمه‌هایم آمدند بهمان سر بزنند و مثلا مامان را در غم جدایی از ته تغاری اش یاری دهند.

آخر شب بود که پرسیدند: خب راستی چی میخوای بپوشی؟

من هم با خوشحالی رفتم لباس مدنظرم را پوشیدم و آمدم از اتاق بیرون. هشت چشم خیره و چهار لبخند ماسیده. عمه نفسی کشید و گفت: یه ذره برات بزرگه. لباس دیگه ای نداشتی؟ البته بد هم نیست. و دخترعمه هایم که با سکوتشان حتی همین امیدواری را هم تایید نکردند. 

از نگاه هایشان فهمیدم که افتضاح است! چون لباس امانت بود، دوست نداشتم خیاطی رویش انجام بشود و فقط قدش را کمی کوتاه کرده بودیم. یک روز مانده به مراسم، همه به تقلا افتادند که می توانند لباس دیگری برایم پیدا کنند یا نه. اما صادقانه همچنان نگران این جور چیزها نبودم. 

نرگس یک مزون لباس عقد پیدا کرد. سرچ کردیم. خیلی نزدیک بود. اما مسئله دیگری هم وجود داشت: یکی از فرشهایی که پسندیده بودیم را وقتی به خانه آوردیم و داخل هال انداختیم، اصلا جالب نشد. می خواستیم فردا برویم تازه فرش بخریم!

شب همانجا خوابیدند و گفتم بمانید که به قول این غربی ها بچلر پارتی را باشکوه برگزار کنیم. برای آخرین بار نشستیم و درباره پسرهایی که می شناختیم و نمی شناختیم و انواع و اقسام پسرها حرفهای خاله زنکی سنگین زدیم. حلالمان باشد!

صبح بعد از خوردن صبحانه راهی بازار فرش شدیم.  در این دو روز، ساعت ها و لحظه ها هم برایم معنی پیدا کرده بودند. کارهایی که آدمها در تهران در یک هفته یا بیشتر انجام می دهند، ما در دو روز انجام دادیم. معجزه بود؟ یا در زندگی معمولی مان خیلی شل و وارفته ایم که نمیرسیم؟

ساعت 3 بعدازظهر رسیدیم خانه، ناهار خوردیم و رفتیم مزونی و یک پیراهن ساده شیری انتخاب کردم. در مزون را ساعت 6 با صاحبانش قفل کردیم و همگی بیرون آمدیم.

حالا من برای این پیراهن جدید، روسری و جوراب ندارم. ساعت 8 شب 11 آبان، کمتر از 24 ساعت دیگر به مراسم مانده!

دیگر حتی کسی هم نبود که با او خرید بروم، آدمهای نزدیکم خودشان هم فردا عروسی من دعوت بودند و گرفتار کارهای خودشان! زنگ زدم به دوستم: میای بریم خرید؟

- الان؟ دیر نیست؟

- چک کردم این پاساژ عرش آجودانیه تا 10 بازه. بجنبیم می رسیم. اما قبلش پیاده بریم من باید یه خرید دیگه هم بکنم.

پیاده به سمت مغازه روسری رفتیم. هوا سرد بود. من هم استرس دیگر به جانم افتاده بود. محمود را هم چند روزی بود ندیده بودم و نمی دانستم او در چه حالیست. اولین مغازه، کرکره اش را نیمه بسته کرده بود. پریدیم داخل. 

- روسری شیری دارید؟

- یه دونه توی اون رگال مونده فقط.

روسری را باز کردیم. باورکردنی نبود. دقیقا همان طرح پیراهن، روی روسری بود. فاطمه پرسید: تو میدونستی اینجا این روسری رو داره؟ گفتم: به من که شب عروسیم تازه لباس می خرم میاد همچین آماری داشته باشم؟ 

 آن شب برای من شب دوست داشتنی ای بود. چون خیلی معمولی بود و همه به معنای واقعی آسوده خاطر بودند. شبیه شبهای پاییز نبود. شبیه یک شب تابستانی بود که توی بهارخواب دراز کشیده باشی و با ستاره های آسمان چشم در چشم شوی. نسیم ملایمی بر صورتت بوزد و عمیقا باور داشته باشی همه چیز آرام است...

  • ۰۱/۱۲/۰۳
  • فاطمه امیرخانی

نظرات (۱)

یک عاشقانۀ آرام... خوش باشید. 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی