عمیقا معتقدم کار مخلصانه برای خدا، رشد و برکت میآورد. نه اینکه در لحظه نتیجه را ببینی. بلکه فرد را (سیستم را) در مسیر کار درست و الهی سوق میدهد.
عمیقا باور دارم شلیک به هواپیمای اوکراینی، کشته شدن افراد بیگناه(اگرچه که به نظرم برنامه ریزی شده نبوده) نتیجه سیستمی است که قرار بود الهی باشد و لشکر مخلص خدا، اما جایی است مثل همه ارگانهای کشورها دنیا. ترکیبی از آدمهای فاسد و جاه طلب، آدمهای زورگو، آدمهای خوب و دغدغه مند، آدمهای راست گو و البته دروغگو. سیستمی که دنبال دنیا باشد، به همین گرفتاری ها و بالا و پایین های دنیا گرفتار می شود. ده بار کار خوب می کند و ده بار کار اشتباه و مجموعا حرکت به سوی دنیاست و برکتی از آن جاری نمی شود. کار غیرالهی و بی برکت هم ماندگار نخواهد بود: کل من علیها فان و یبقی وجه ربک ذوالجلال و الاکرام.
برای من هیچ آرمانی وابسته به ج.ا نمانده است. من فاتحه این سیستمها را خواندهام. نه فقط چون روی کاغذ دیگر جواب نمیدهند، چون حتی در مسیر الهی هم نیستند. چون دروغ کلید بدیهاست و از کسی که از کلیدش راحت استفاده میکند، باید ترسید.
پی نوشت: داشتم تحلیل می کردم که چرا نسبت به این ماجرا اینقدر حساسیت داریم. مثلا آدمهای ساختمان پلاسکو آدم نبودند؟
1- هویت ملی اساسا بر "ما و دیگری" بنا گذاشته شده است. مثلا مایی که ایرانی هستیم و دیگریای که ایرانی نیست. و برای دفاع از ایرانی بودنمان تلاش می کنیم. چون زنده بودن ما در گروی این اتحاد هویتی است.
ما هم احتمالا یک هویت نخبگانی داریم. مایی که شریفیها، دوستان و اطرافیان و نزدیکانمان هستند، وقتی کشته می شوند بخشی از ما کشته شده است. پس احساس قرابت خیلی بیشتری می کنیم. اما تعارض زمانی شکل می گیرد که بخشی از ما، آن بخش از ما را کشت. دشمنی و دیگریای وجود ندارد. شبیه اینکه فرزند ببیند پدرش به مادرش آُسیب می زند. این تروما می تواند برای کودک فروپاشی روانی به بار بیاورد. برای جامعه هم...
2- ماجرای هواپیما یک اقدام آنی بود. مثلا جایی که به خاطر استحکام نداشتن خانه فرو می ریزد، فرد(پیمانکار) مقصر است ولی انگار تقصیر فرد در سالهایی که آن کار انجام شده و از ساختمان استفاده شده، تقسیم می شود. اما کشته شدن افراد زیاد در زمان کوتاه، ماجرا را وخیم تر می کند.
3- در اتفاقی مثل پلاسکو، می دانیم که کسانی تلاش کردند آنها را نجات دهند. ولو ناموفق اما داغمان را کم میکند. وقتی بم زلزله آمد، منِ اول دبستانی کاپشنم را رفتم دادم تا به دست آنها برسد. تلاش کردن، آدم را سبک می کند. اما ما هیچ تلاشی نتوانستیم بکنیم. آتش های پراکنده دیدیم روی زمین و بهت و شوک...
تا من و همسن و سالانم زنده هستیم، این غم و خشم تازه است... اگر فرزندی داشته باشم، برایش می گویم که آنها دوستان ما بودند، عزیزان ما بودند که دیگر نبودند... امسال سومین سال است که دی برای من تمام نمی شود...
-به یاد محمد صالحه که هم از نزدیکان بود و هم این جایی که داریم می نویسیم و می خوانیم با وجود او روشن شده است-
- ۰۱/۱۰/۱۹
آویزون شدن به تارهای سست به جای حبل الله المتین :))