«تنم» نشسته توی کافه نان سابق سر دولت، تنها. به درختهای حیاط نگاه میکند و با پس زمینه قُلقُل قلیانها، سرگذشتش را مرور میکند. با خودش میخواند:
بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست
در خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی
«روانم» نشسته روی خاک وسط دشت، تکیه داده به درخت و چوب عصا مانندی را عمود بر زمین بین دو پایش گذاشته، سرش را به آن تکیه داده و انگار بخواهد افسوس بخورد کلهاش را چپ و راست میبرد و میخواند:
آه مِن قِلَّةِ الزّادِ و طُولِ الطَّریقِ و بُعدِ السَّفَرِ و عَظیمِ المَورِدِ
«من» هم میچرخم. بین تنم و روانم و دنیای بین این دو. سرگردانم در زمان.
- ۰۲/۰۶/۰۵