محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

۱۶ مطلب با موضوع «دورهمی» ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

علم‌بیزاری

پاس زیادی از شب گذشته است و من درگیر تکمیل پروپوزال یک طرح تحقیقاتی بودم. درباره ویژگی های روانشناختی افراد مقاوم و مردد نسبت به واکسن.

بار دیگر مشمئز شدم از مدل و فرایند علمی. نگاه چارچوبی و غیرانسانی به انسان. انگار دارند حیوان خانگی را بررسی می کنند. 

در تمام مقالات خارجی نتایج نشان می دهد که بیشتر آنان که واکسن نمی زنند زن اند، از طبقه پایین مالی، با سطح تحصیلات پایین و ویزگی های شخصیتی غیر طبیعی و غیر سالم. شبیه نتایج همه اختلال ها. شبیه نتایج همه پژوهش ها. یک عده زن و فقیر و بی سواد و ناسالم وجود دارند که حامل امراض اجتماعی اند وگرنه که سرمایه دارها خوب و سالمند!

احساس می کنم این علم حاکم بر دنیا به معنای کامل لهو و لعب است. یک بازی که ما هم بازیگرانش هستیم. راه فراری هست؟ سنجش دانش وقتی بر اساس تعداد مقاله است، راه فراری هست؟

"پژوهش ها در بریتانیا و ایتالیا نشان می دهد که..." هیچ از خودم خوشم نمی آید وقتی این خزعبلات را می نویسم.

پ.ن: من به واکسن اعتقاد دارم و واکسن زده ام. لکن درک عمیق انسانی لازم است که چرا کسی واکسن نمی زند و نمی خواهد بزند. 

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

اتو رنک، روانکاو هم دوره با فروید، در کتاب خود به نام "ضربه تولد" جدایی نوزاد از محیط امن رحم و حمایت دائمی مادر را اولین تجربه اضطراب‌زای نوع بشر می‌داند و پایه‌ی نوروسیس یا نِورُز(neurosis) را در همین تجربه جستجو می‌کند.

بله، ضربه تولد اولین تجربه جدایی برای نوزاد است. اما نه پایه‌ی اضطراب‌های بعدی. چرا که اساسا فرایند رشد انسان، در هم تنیده با جدایی‌هاست. جدایی از رحم، جدایی از شیر، جدایی از آغوش شبانه مادر، جدایی از خانه، جدایی از دوست و... چه کسی اگر دست خودش باشد حاضر است تمام هستی‌اش را، سینه‌ی گرم و با مهر مادر را، وقتی نزدیک دو سال دارد، از خود جدا کند؟ اما این فرایند ظاهرا طبیعی رشد، گویا آغازیست برای تاب آوری انسان که یاد بگیرد چطور با جدایی‌ها مواجه شود و آن را عمیقا "لمس" کند.

انسان اساسا سوگوار متولد می‌شود و سوگوار بزرگ می‌شود. و سوگواری عمیق تر می‌شود وقتی بدانیم "ما تنها سوگوارانِ تاریخ نیستیم. همه همراه ما هستند"

من ، امروز و در روز آخر کارگاه، پس از مدتها، غمِ از دست دادن آنچه دوستشان می‌داشتم را، بدون شرم به آغوش کشیدم، بوسیدم و بوییدم و به خاک سپردم.

 تمام :)

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

بعد از پایان کارگاه امروز مامان درباره روند کارگاه پرسید. کمی کلیات برایش گفتم. گفت: خب اینطوری که آدم ناراحت میشه وقتی درد دیگران رو میشنوه. جوابم برای خودم هم عجیب بود: غم اصلا بد نیست. آدم رو بزرگ میکنه بعضی وقتها.

در نگاه روانپویشی، خشم هیجانی ابتدایی‌تر و مهم تر است که درمان بر پایه‌ی آن جلو می‌رود. و غم در واقع پوششی است برای خشم‌های انکارشده. اما چطور روانپویشی می‌تواند این تجربه عمیق و اصیل از غم و اشک را که امروز داشتم، تبیین کند؟

شبیه کلیشه‌های کتابهاست. اما چه کنم که تجربه امروزم، برایم منحصر به فرد است. برای اولین بار از غمی که داشتم لذت می‌بردم. آن را در آغوش می‌کشیدم و در وجودم حسش می‌کردم. لمس سوگ، در واقع مواجهه من بود با غمی که فکر می‌کردم مازاد بر زندگی انسان است. چیزی که فکر میکردم باید آن را "حل" کرد. اما این غم، اساسا برای انسان و اقتضای این دنیاست -انا خلقنا الانسان فی کبد- و اتفاقا می‌تواتد آدمی را به یک لذت اصیل برساند. آنچه ما از هیجان غم می‌شناسیم، در واقع ترکیبی از ناتوانی و احساس بی‌کفایتی است. وگرنه جوهر غم، افسردگی آور و تولید کننده اختلال نیست.

خلاصه بگویم: غم اصلا بد نیست. حتی شاید خوب هم باشد.

 

پی نوشت: راستش بعید می‌دانم کسی به تنهایی بتواند این وجوه را تجربه کند.

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

به بهانه یک کارگاه روانشناسی به نام "لمس سوگ" که درباره تجربه‌های سوگ و سوگواری افراد است، شاید چند روزی درباره سوگ بنویسم.

از خودم شروع می‌کنم. من، فاطمه امیرخانی، بدون اینکه عزیزی را واقعا از دست داده باشم، مکررا سوگوار شده‌ام. سوگوارِ رابطه‌ها.

امروز که باید هر کس از تجربه سوگ خود در کارگاه می‌گفت، بدون ترس از قضاوت، بدون هیچ فکری، فقط برای ابراز عمیق یک عاطفه، چنان آرواره‌هایم در هم قفل شده‌ بودند و بغض تا پشت پیشانی‌ام تیر می‌کشید، که فکر می‌کردم هرگز نمی‌توانم بیانش کنم. اما توانستم. برای اولین بار به خودم حق دادم که سوگوار رابطه‌هایی باشم که در زندگی به آنها امید بسته بودم. و برای آنها عمیقا گریستم. 

برای من ایجاد یک رابطه‌ی عمیق، حکم جوانه زدن یک گیاه، نه، حکم تولد یک نوزاد دارد. از رابطه نگهداری می‌کنم، آبش می‌دهم، برایش تلاش می‌کنم.تلاش کردن به معنای خطا نکردن نیست. در رابطه‌هایی که برایشان سوگوارم، اتفاقا گند هم زیاد زده‌ام. اما مگر یک مادر، اشتباه نمی‌کند؟

رابطه حکمی متفاوت از شخص دارد. آن افراد، در زندگی من نیستند. نبودنشان هم چندان ناراحت کننده نیست. آنچه فهمیدم برایم تمام این سالها دشوار بوده است، سوگ از بین رفتن یک رابطه امن و راحت است.

و حالا پس از درک این موضوع، حالا که فهمیدم برای رابطه‌های عمیق از دست رفته‌ی زندگی‌ام سوگوارم، دچار شرم عجیبی شدم‌. شرم... هیجانی رایج در فرهنگ ما‌‌...

"سوگ رابطه چه کوفتی است دیگر؟" "توی کارگاه مردم از سوگ عزیزانشان و پرپر شدن جلوی چشمشان گفتند، چطور رویت می‌شود از سوگ رابطه نام ببری؟" تا شروع می‌کنی عمیق شدن و غرق شدن، تا میخواهی دست‌نایافتنی و تلخ‌ترین ساحت‌های وجودت را کشف کنی، بخش سرزنش‌گر و والدگر درونت، سوپرایگوی فرویدی‌ات، سربرمی‌آورد تا دست و پایت را قطع کند. "انقدرها هم عمیق نشو، آنجا دردناک است"

درد می‌کشم. تجربه این تعارض‌ها، توان نگهداری سوگ و شرم، چیزی است که در مواجهه با مراجعانم ازشان می‌خواهم. این بار درد را برای خودم تجویز می‌کنم. و من در مراجع ترین حالت خودِ روانشناسم قرار گرفته‌ام. 

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

نشود که شبهای طولانی بگذرد، سعدی زیر گوش آدم غزلهای ناب زمزمه نکند. مرا به خیال می‌برد. به دنیای عجیب تنهایی و خلوت و غرق‌شدگی. 

 

بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست

بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست

 

روا بود که چنین بی‌حساب دل ببری؟

مکن که مظلمه خلق را جزایی هست

 

به کام دشمن و بیگانه رفت چندین روز

ز دوستان نشنیدم که آشنایی هست

 

کسی نماند که بر درد من نبخشاید

کسی نگفت که بیرون از این دوایی هست

 

هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی

از این طرف که منم همچنان صفایی هست

 

به کام دل نرسیدیم و جان به حلق رسید

و گر به کام رسد همچنان رجایی هست

 

به جان دوست که در اعتقاد سعدی نیست

که در جهان به جز از کوی دوست جایی هست

 

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

اکنون و در دنیای ارزهای دیجیتال و بلاک چین و بازی های واقعیت مجازی و NFT و آواتارها به وجد آمده ام که چطور می شود بخشی از فرایند درمان را در آن دنیا پیش برد و فانتزیهای سالهای دورم را به واقعیت تبدیل کرد. 

راستش فکر میکنم شاید اگر ایران نبودم و دسترسی های تکنولوژیکال و علمی بیشتری داشتم، می توانستم ایده ام را برای درمان پیگیری کنم. بعد فکر می کنم که همینجا تز دکترایم را روی درمان های دیجیتال ببندم، بعد اما یادم می افتد که سطح دانشگاه هایمان کجاست و رییس دانشگاه از من به عنوان دستیار پژوهشی اش چه درخواست های بیهوده ای دارد. 

ولی بگذارید خیال کنم که می شود و می توانم...

-و هو علی کل شی قدیر-

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

فکرهای روزمره

1- دیروز با یکی از دوستان درباره مراجعش گفتگو می کردیم. دختری 15 ساله که 12 مرد به او تجاوز کرده بودند. این فرد کنار خیابان ایستاده بوده است، یک نفر سوارش می کند. به باغی می رود که 12 نفر آنجا بوده اند و بقیه ماجرا. تشخیص های احتمالی را بررسی کردیم و درباره مدل درمان تبادل نظر کردیم. در قاموس یک روانشناس، همان کاری را می کنیم که برایش آموزش دیده ام. افکار و هیجانات شخص را باید چه کرد و چه نکرد. 

اما اولین سوالی که در ذهن من نقش بسته بود، فارغ از تشخیص های احتمالی، این بود که چه می شود که یک دختر پانزده ساله برای داشتن چنین ارتباطی کنار خیابان می ایستد؟ چه سهمی از ماجرا به عوامل اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی وابسته است؟ عواملی که منِ درمانگر کمترین نقش مداخله ای را در آن ایفا می کنم. و چقدر می توان مثلا باب گفتگویی این چنین را با همچین افرادی باز کرد: تعریف تو از عزت چیست؟ چطور می شود عزت داشت؟ (کلا عزتمندی چه نقشی در روند درمان دارد؟) و بعد بخش مسلمان وجودم اضافه می کند که: خداوند برای تو عزت خواسته و می خواهد. چرا تو خودت برای خودت عزت و بزرگی نمی خواهی؟

اینها تماما افکار خام است. اما می نویسم شاید بعدا پخته تر و کامل تر شد.

 

2- امروز درگیر یک چالش ذهنی بودم: در دنیای سرمایه داری نهایتا سرمایه، تعیین کننده قدرت است. حالا فرض کن شما مسلمانی و می خواهی به درستی زندگی کنی و اثر گذار باشی. آیا الهی تر و اخلاقی تر است که برای کسب ثروت تلاش جدی کنی، که قدرت را به دست بگیری و بتوانی در خیلی امور ورود بکنی(چیزی شبیه نگاه انجمن حجتیه ای ها یا این پولدارهای مذهبی) یا مثلا مسیر تلاش و ساده زیستی را پی بگیری و زندگی ات را وقف امور خیریه‌ای با منفعت مالی حداقلی بکنی؟ 

 

3- دلمان برای هر چیز کوچک، چقدر تنگ است. هیچ سال و هیچ پاییزی به اندازه این لحظاتی که سپری می‌کنم، بی‌پایان نبوده است. 

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

نامه‌ای به دختری که هرگز زاده نخواهد شد...

دخترک نازنینم، قشنگِ مادر
امروز که مادرت برای تو نامه می‌نویسد، همه چیز امن و امان است. جنگی آغاز نشده و هیچ کسی علیه کسی برنخاسته است. روزهای پائیز، مثل همیشه با قارقار دسته‌جمعی کلاغ‌ها و خش‌خش برگها زیر پای مردمِ خسته می‌گذرند.
مادرت هم به درس و کار مشغول است. گاهی دمنوش‌های گل‌گاوزبان و قهوه به دادش می‌رسد و حالش را خوب می‌کند. همه چیز، آرام است...
پشت این پرده آرامش اما، اتفاقات همچون عجوزه‌ای که بخواهد کودکی را بدزدد، به انتظار نشسته‌اند.
هولناک و اضطراب آور، غمگین کننده، صدای شکستن و صدای جدایی.
آن روزهایی که تو را آبستن هستم، هیچ چیز شبیه اکنون نیست. چیزی که اکنون شکل یک ابهام و تلاش برای امیدواری دارد، خشم و نفرت و درد انباشته شده‌ای می‌شود که مانند شیرِ در حال جوش، بیرون می‌زند و همه جا می‌ریزد.
از چپ و راست و بالا و پایین. مادرت، در حالی که فرزند کوچکش را در آغوش دارد، به هر دری که باید می‌زند. صدایی اما...
خلاصه برایت بگویم. من ماندم تا فکر کنم تمام تلاشم را کردم. شاید هم خودخواهانه‌تر، چون من آدم رفتن نبودم. برای دیدن درد مردم و گذشتن از آن آفریده نشده بودم. در تمام روزهایی که افکار به سرم می‌آمدند و بغض زبانم را قفل می‌کرد، به تو می‌اندیشیدم و همکلاسی‌های تو که قرار است با هم میان کوچه‌ها لِی لِی بازی کنید و موهای بلند آبشاریتان وقتی از خوشحالی بالا و پایین می‌پرید، فواره بزند. ترس از زمانی دور یا نزدیک که به جای عطر نرگس پاییزی، بوی ترش خون به مشام برسد، نگذاشت تا خیال رفتن از اینجا به سرم بزند. ماندم تا این پیکر ضعیف و نحیفی که دست ما افتاده بود، در نفس‌های آخر همراهی کنم‌. هر چند امید کمی به بازگشتش داشتم.
عجوزه، پشت پرده آرامش نشسته است. در یک انتظار خسته کننده و طولانی.
مرا ملامت نکن، هزار بار هم تاریخ ویل دورانت و جواهرلعل‌نهرو و تمام کتابهای تاریخی را بخوانی، نمی‌توانی بفهمی که مادرت در شب‌های سرد پائیزی و با سکوت شب کلاغ‌ها و خش‌خش برگهای تهران زیر پایش هنگامه پرسه زدن، چه فکری در سر داشت و چرا ماند. ماندم، در حالیکه بوی بهبود ز اوضاع نمی‌شنیدم. ولی با رویای ساختن وطنم زندگی می‌کردم.
عزیزکم، دلم برایت تنگ خواهد شد. دعایم کن. مرا و تمام مردم را. نامه‌ات را هم که خواندی، لای قرآن بگذار. در صفحه‌ای که می‌گوید "فاستقم کما امرت"
مادرت، آبان ۱۴۰۰ 

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

یک منبر کوتاه بروم و زود بیایم پایین:

لاس‌زدن‌های مذهبی و دوست‌دختر/پسربازی‌های بهداشتی و مثلا در چارچوب، حال به هم زن است.

اگر واقعا مسلمانید، کامنت و استوری جای به به و چه چه کردن از دختر/پسر مردم نیست. خودتان می‌دانید،‌ ما هم می‌دانیم غرض چیست. 

 

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

شعرهای منقضی

مرا هزار امید است و هر هزار تویی

شبم به روی تو روز است و دیده‌ها به تو روشن

بیچاره دل که غارت عشقش به باد داد

خاک من زنده به تاثیر هوای لب توست...

این غزلهای قشنگِ عاشقانه، که قلب آدم را ذوب می‌کند و لپ را گل می‌اندازد برای چه کسی است؟ برای چه دوره‌ای است؟

شاید تا چند سال پیش من هم خیال می‌کردم، این شعرها واقعی هستند. باید شب بارانی، یا نهایتا پاییزی دست در دست کسی بگذاری و زیر گوشش این را بخوانی و عشق را تجربه کنی. خیال خام داشتم که می‌نشینم روی کاناپه با همسرم، بازی رومیزی می‌کنیم و غزل می‌خوانیم و بلبل در قفس می‌کنیم. ولی چه خیالی...چه خیالی...زندگی اما خیلی جدی‌تر و سهمگین‌تر از این حرفهاست.

عشقی، اگر باشد، شکل یک بغض فروخورده‌ است. شبیه درد مشترک. مأمن حالهای بد از این دنیا. غزلهای زیبای عاشقانه و گرمی خون در صورت و بی خیال بودن، باشد طلب ما از آن دنیا.

دستهایم را می‌گذارم روی دستهایش و میخوانم، زیر گوشش نه، چشم در چشم:

عشق من و تو ؟ آه....

این هم حکایتی است

اما در این زمانه که درمانده هر کسی

از بهر نان شب

دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست

دیرست گالیا!

در گوش من فسانه دلدادگی مخوان

دیگر ز من ترانه شوریدگی مخواه!

دیرست گالیا، به ره افتاد کاروان ...(شعر کامل از هوشنگ ابتهاج)

  • فاطمه امیرخانی