محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

  • ۰
  • ۰

نشود که شبهای طولانی بگذرد، سعدی زیر گوش آدم غزلهای ناب زمزمه نکند. مرا به خیال می‌برد. به دنیای عجیب تنهایی و خلوت و غرق‌شدگی. 

 

بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست

بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست

 

روا بود که چنین بی‌حساب دل ببری؟

مکن که مظلمه خلق را جزایی هست

 

به کام دشمن و بیگانه رفت چندین روز

ز دوستان نشنیدم که آشنایی هست

 

کسی نماند که بر درد من نبخشاید

کسی نگفت که بیرون از این دوایی هست

 

هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی

از این طرف که منم همچنان صفایی هست

 

به کام دل نرسیدیم و جان به حلق رسید

و گر به کام رسد همچنان رجایی هست

 

به جان دوست که در اعتقاد سعدی نیست

که در جهان به جز از کوی دوست جایی هست

 

  • ۰۰/۰۹/۰۶
  • فاطمه امیرخانی

نظرات (۱)

 هیچ وقت مخاطب خاص داشته؟

پاسخ:
اگر سوال این است که به طور خاص این غزل دیشب برایم معنای خاصی داشته، جوابش خیر است. حال و هوای شعرهای عاشقانه ولی کلا از زمانی که طفلی بیش نبودم، دلم را غنج میداد. وصف های خیلی نابی دارند. 
مثلا هر بار من با صدای شجریان این دو بیت حافظ را می شنوم دچار یک حال خیلی عجیب می شوم، در حالیکه شعر برای یک زن سروده شده اما خیلی لطیف و زیباست:
یارم به یک لا پیرهن، خوابیده زیر نسترن
ترسم که بوی نسترن، مست است و هشیارش کند
ای آفتاب آهسته نِه پا در حریم یار من
ترسم صدای پای تو، خواب است و بیدارش کند

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی