صبح بعد از نماز آماده شدیم که برویم پارک ساحلی زیتون. دلم میخواست صبحانه بردارم ولی میترسیدم صدایش همسفرهایمان را اذیت کند. با مریم و حمیده اسنپ گرفتیم و رفتیم. دریا هیچ وقت برای من تکرار نمیشود. مخصوصا خلیج فارس که پر از اتفاق و حادثه است. پر از حرف و حس. حمیده و مریم مشغول گفتگو شدند و من نیم ساعت یا بیشتر غرق در تماشای دریا و البته افکارم بودم. مردمی که شب توی پارک چادر زده بودند یکی یکی بیدار میشدند و بچههایشان دنبال هم میدویدند. آقای خوش ذوقی سبد به دست توی پارک راه میرفت و داد میزد: نون تازه، پنیر محلی، گردو صبحانه آماده. صبحانه را هم از او خریدیم و نشستیم توی پارکِ مشرف به دریای بیانتها خوردن.
وسایل را جمع کردیم. دوباره یادم آمد که چقدر آدم مسئولیتپذیری در جمع هستم! بالاخره خوبیها هم توی سفر برای خود آدم مشخص میشود.
رسیدیم راه آهن بندرعباس، آقای آقایی مسئول تورمان با دو دست پر از کیسه میوه آمد. لبخند مظلومانه زد و گفت: اینا رو ببرید بشورید توی راه بخوریم.
میوه؟ توی دستشویی رااااه آهن میوه بشوریم؟ :)) و چون مسئولیت پذیری در ما چهها که نمیکند با یک گرفتاریای این کار را کردیم. یاد خاطراتی که از سفرهای پسرانه تعریف میکنند افتادم. با شلنگ دستشویی کلمن را پر کردن! توی زندگی هر وقت از چیزی بد دل میشوم به خودم میگویم حتما انجامش بده. اینجا هم همینطور بود. آدم باید اینقدر تجربه بکند که وجودش وسیع بشود.
قطار با تاخیر حرکت کرد. توی راه برگشت آدمها مانوس تر که هستند حرفهای عمیق تری میزنند. بحثهای روانشناسی کردیم و بچهها از حالها و دغدغههایشان گفتند. حمیده پرسید: خسته نمیشی هر کسی تو رو گیر میاره ازت سوال روانشناسی میپرسه؟ گفتم: نه چون دنبال همینم. ولی از خودم میترسم. که توهم برندارم که علیآباد هم دهیه و کسی هستم.
آخر شب یکی از همسفران که استاد فلسفه و عرفان اسلامی حوزه است بحثی را درباره تفاوت پارادایم اسلام و علم انسانشناسی و درمان مطرح کرد و سه ساعتی صحبت کردیم. به خدا میگفتم من وسط پاتایا هم که باشم یکهو یک مسلمانزادهای پیدا میشود که با هم حرفهای دینی معرفتی بزنیم. در این حد "و هو معکم اینما کنتم"!
۲۰ ساعت بعد تهران بودیم. در حالیکه بعد از صبحانهی توی پارک ساحلی وعده غذایی دیگری نخوردیم و خودمان را بستیم به چای و بیسکوییت.
گرسنه و خسته از هم خداحافظی کردیم. ولی دلمان پر بود از حسهای خوب.
امشب، الان که کنار بخاری خانه نشستهام، دلم تنگ است. برای همسفرهایم، برای حس ها و تجربیات سفر و برای محبوب نازنین من در این چند روز: دریا.
پشت دریاها شهریست...
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است
بام ها جای کبوترهایی ست که به فواره هوش بشری مینگرند
دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان مینگرند، که به یک شعله به یک خواب لطیف
خاک موسیقی احساس تو را میشنود
و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد
پشت دریاها شهریست...