من همیشه از آن دسته آدمها بودهام که در جواب "حالت چطوره؟" واقعا فکر میکردم که حالم چطور است. یا وقتی کسی میپرسید "اوضاع و احوال خوبه؟" جواب میدادم دقیقا کدام اوضاع؟
بعدتر اما یاد گرفتم که با یک "الحمدلله، خوبم" خشک و خالی مردم را روانه کنم تا حرف اصلیشان را بزنند.
پس از تاهل ولی هر کس میپرسید "خب چی کار میکنی با متاهلی؟" اگر وقت و فرصت اجازه بدهد سرسری نمیگذرم. اینکه سطح بحثها و کنجکاویهای زنانه از صحبت درباره خرید جهیزیه و غیبت خانواده شوهر، بالاتر بیاید و واقعا آدمها درباره حالها و تجربیاتشان گفتگو کنند، برایم جالب و هدفمند است.
لبخند میزنم و میگویم بگذار چای یا میوه بیاورم که قشنگ بنشینیم و صحبت کنیم. هر بار هم با یک جمله تقریبا ثابت آغاز میکنم: چیز جدید و عجیبی است.
آدمهای اطراف ما، به دوست و خانواده و فامیل تقسیم میشوند. از کودکی یاد می گیریم که با هر کدام چطور تعامل کنیم. یاد می گیریم از چه دوستانی خوشمان می آید و به چه کسانی نزدیک نشویم. آموخته می شویم که جلوی فامیلی که رودربایستی داریم چگونه باشیم و کدام حرفها را به دخترخاله نزنیم تا شر نشود. اما برای اولین بار مواجه می شویم با کسی که هیچ کدام از اینها نیست. نه دوست است، نه خانواده (مثل پدر و مادر و برادر و خواهر) نه فامیل. یک مرد است که متفاوت است با پدر و برادر و همکار و هم کلاسی و خواستگار. و یک نیو فولدر جدید در ذهنت شکل می گیرد به عنوان همسر و باید کم کم برایش دیتا جمع آوری کنی.
صادقانه من این فرایند یادگیری را بسیار دوست دارم. حتی اگر سوتی بدهم سر اینکه یک حرفی را بی موقع بزنم یا طور بدی گفته باشم، ولی یاد بگیرم و اصلاح کنم باز برایم جذاب است. ما هیچ گاه اینقدر در معرض عمل و عکس العملهای پیوسته و آگاهانه نیستیم و این یک موهبت است که کسی کنارت باشد و نسبت به خودت هشیارتر شوی. البته این هشیاری تلخ هم هست. گاهی وقتها خیلی تلخ. پذیرش تلخیها درباره عمق شخصیت خود یکی از بلوغ هاییست که آدم پیش از انتخاب باید در پی آن باشد. وگرنه ضربههای پس از متاهلی سنگین است :)
پی نوشت: من واقعا به لحاظ فنی هیچ دستی در زیبا کردن وبلاگ ندارم. اگر کسی اینجا دارد و مایل است وقتی بگذارد، خبری بدهد.