علوم انسانی به دلیل درگیری مستقیم با ساحتهای فکری وجودی انسان، آدمی را درگیر پرسشهای بنیادینی میکند که راه فراری از آن نیست. دانشجوی رشته جامعهشناسی، روانشناسی، تاریخ، فلسفه و... در دوره تحصیل پیش از آنکه بخواهد درباره "انسان" نظر بدهد، باید تکلیفش را با خودش، نزدیکترین انسانی که در دسترسش است روشن کند. به همین سبب، دوگانههای معتقدِ مذهبی و نهیلیستِ پوچ گرا در علوم انسانی بیشتر وجود دارد. در حوزههای فنی و پزشکی و علوم پایه، اساسا مواجهه با این پرسشها وجود ندارد و شخص خود را ملزم به پاسخگویی نمیداند. به همین خاطر به گمانم فردی که در حوزه علوم انسانی دقیق و عمیق است و همچنان توانسته مذهبی بماند، دینش از اصالت بیشتری برخوردار است.
اگر به این وضعیت، وضعیتی که فرد در آن لاجرم و ناخواسته خودش و عقایدش را به بوته آزمایش و نقد میگذارد، وضعیت تعیینگری بگوییم، روانشناسی یکی از تعیینگرهای جدی در زندگی افراد است.
بله، اگر میبینید روانشناسان دیوانگیهایی دارند، چون نتوانستند وضعیت خودشان را تعیین کنند. ولی اگر روانشناس سالمی یافتید، بدانید او توانسته خودش و جایگاه وجودیاش را در این زندگی تعیین کند.
بعدنوشت: با یک مثال بیشتر توضیح دهم. اساتید روانشناسی که من در محضرشان بودهام، یا خدا و دین را قبول ندارند و تحلیلهای عمیق دنیایی از انسان و رفتارش دارند، یا اگر خدا و دین را قبول دارند خیلی خوب آن را فهم کردهاند و توانستهاند در جنگ بین گفتمان دین و علمی که در وجود همه ما شکل میگیرد، سربلند بیرون بیایند. یعنی یا این سر طیف هستند، یا آن سر. در روانشناسی کسی وسط نمیماند.
- ۰۰/۰۹/۰۴
اینکه بگیم فقط رشته و درسهای دانشگاهی ماست که برامون سوال و چالش تعیین میکنه و تحصیل و مطالعهی آدم فقط به همین معنیه به نظرم بیانصافی کردیم. نه؟