محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

  • ۱
  • ۰

به هر حال تصمیم گرفتم این چیزهای الکی که در کلاس نویسندگی می نویسم را اینجا هم بگذارم. قبلا یه وبلاگ توی بلاگفا داشتم اونجا می نوشتم. بلاگفا قاطی کرد همه چیزش پاک شد. حالا اینا رو هم اینجا می نویسم تا یه روز همشون با هم کلا پاک شه!

 

همه چیز به روال یک خواستگاری معمول بود به جز یک چیز...

در را باز کردند. خنکی کولر آبی به صورتم خورد و صدای سوت سوتش به گوش می رسید. دختر و مادر هر دو چادر صورتی با صندل سفید پوشیده بودند. سلام و تعارف کردند. از وقتی دانشجوی تهران شدم، تنهایی خواستگاری می‌روم. روی مبل اصلی و جلوی ظرف بزرگ میوه نشستم. من عاشق میوه های تابستانم. به خصوص هسته شان. به جز انبه و شلیل و هلو که بیم خفگی هست، همه میوه ها را با هسته میخورم. لذت شیرینی میوه های آبدار تابستانی با قورت دادن هسته شان تکمیل می‌شود. خدابیامرز پدربزرگم قبل از این که دست من به میوه‌ها برسد هسته‌هایش را جدا می کرد و با حرص می گفت بالاخره یک روز هسته خوردن کار دستت می‌دهد.

مادرش شربت تعارف کرد. در همین حین دختر شش ساله ای که خواهر عروس بود وارد شد و سلام کرد و روی مبل کناری نشست. پاهایش به زمین نمی رسید و روی هوا مانده بود. نگاهم به جوراب سفید و تورتوری او بود که عروس خانوم جلوی دیدم را گرفت و میوه تعارف کرد. مودبانه ۴ تا گیلاس و ۵ تا آلبالو برداشتم و با اصرار او یک زردآلوی دیگر هم به بشقابم اضافه کردم.

مادرش با مهربانی پرسید از کار و بار چه خبر؟

رو به مادر کردم و قصه را از بای بسم الله شروع کردم. اینکه چرا به خاطر سربازی کار نکردم‌ و الان تازه یک جا رفتم که استخدام هم نشده‌ام. از چشم هایشان معلوم بود خیلی حال نکردند. حق هم داشتند. کار آنچنانی نداشتم. باید روند جلسه را دست می‌گرفتم و موضوع بحث را تغییر می دادم به سمت چیزی که آپشن محسوب می‌شود: ورزش! درباره کوه و استخر و باشگاه گفتم خوششان آمد. جلسه داشت گرم میشد. وقتش رسیده بود که تیر آخر رابزنم. گفتم اتفاقاً در یکی از کوهنوردی ها آقای خامنه ای و لاریجانی را دیدم که داشتند از کوه برمیگشتند. زدم توی خال! چشمان مادر و دختر برقی زد. 

دختر پرسید واقعاً؟ کی؟

ماجرا را با آب و تاب تعریف می کردم و گیلاس و آلبالو میخوردم. در تمام این مدت مادر و عروس و البته خواهر کوچک با دقت مرا نگاه می‌کردند‌. داستانم که تمام شد جمع در سکوت فرورفت. خواهر عروس که تا الان مبهوت مرا نگاه می‌کرد، در حالیکه خیره به بشقاب من بود، خودش را از روی مبل پرت کرد پایین. نگاهی به من کرد. بعد به بشقابم. دوباره به من. دوباره به بشقاب. شستم خبردار شد که ماجرای هسته را فهمیده. باید کاری می‌کردم؛ چون به سمت مادر و خواهرش در حرکت بود و حتم داشتم می‌خواهد به آنها بگوید. گوشی‌ام را برداشتم و گفتم دخترقشنگ بیا این عکس رو به مامان نشون بده. دخترک مکثی کرد. مسیرش را به سمت من کج کرد. حالا چه خاکی بر سرم بریزم؟ چه عکسی را نشان بدهم؟ همین طور تند تند گالری را میگشتم. عرق سردی روی گردنم نشسته بود. یکی از عکسهای رفتینگ پارسال را پیدا کردم. گوشی را نشان دختر دادم. به سمت مادرش حرکت کرد. تا در مسیر بود یک مشت گیلاس و آلبالو توی دستم گرفتم و خزعبلاتی درباره عکس سر هم کردم. تا سرشان توی گوشی بود از فرصت استفاده کردم و گیلاس ها را خوردم و هسته ها را توی بشقاب گذاشتم. دختر آمد که گوشی را پس بدهد. چشمش به بشقاب افتاد. هسته‌ها توی بشقاب بودند. نگاهی به من کرد. به بشقاب و دوباره به من. با لبخند چشمکی زدم. خطر از بیخ گوشم گذشته بود. هسته‌ میوه های تابستانی نزدیک بود کار دستم بدهد.

 

#تمرین اول

  • ۰۰/۰۴/۱۸
  • فاطمه امیرخانی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی