امشب دلم داستان خواندن میخواهد. نه، حتی بیشتر. رمان طولانی چند جلدی. چون باران میآید. چون انارهای حیاط ساختمانمان رسیده و به هر واحد چند دانه کوچک دادهاند و جلوی چشمم دلربایی میکنند. چون جورابهای پشمیام را پایم کردهام.
دلم «مرشد و مارگاریتا» میخواهد. که بدون نگرانی شروعش کنم. غرق شوم. وارد زیباترین دنیایی شوم که بشر تاکنون خلق کرده: خیالپردازی.
دلم میخواهد بوی کتاب کاغذی مستم کند و روی آن خوابم ببرد. خستهام. از لپتاپ و تمام مظاهر فناوری. دیگر از شنیدن واژه تعامل انسان و هوشمصنوعی دچار تهوع میشوم. از کارهای علمی، از بحثهای خفن، از اینکه کسی بهم بگوید «وای چقدر کارهای جالبی میکنید» حوصلهام سر میرود.
دیگر نمیتوانم بنویسم. شبها که از ۱۲ میگذرد، چشم انتظار مینشینم تا آن روح در زنجیرم بیدار شود و زبانه بکشد از میان نوشتههایم. اما نیست، خیلی سرد و بیجان میآید و ایدههای ناب پژوهشی میدهد و میرود. من اما این را نمی خواهم. التماسش میکنم. بنشین، دیوانهام کن. سرد است. یخ زده. خودم کشتمش.
دلم داستان زندگی میخواهد. داستان عشق، داستان شکست، داستان روزهای تنهایی و شلوغی. بالا، پایین، تعلیق. تعلیق. تعلیق.