محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

۱ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۳ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

آن روزها گذشت

دیشب دلم میخواست بیایم بنویسم‌. از مرگ. از اینکه چقدر می‌تواند همه چیز با یک ضربه کوچک دگرگون شود. ننوشتم. ترسیدم. 

 

صبح با مامان حرف می‌زدیم، درباره اینکه فردا شب عروسی چه بپوشیم و چه کنیم. قطع که کردیم کمی بعد دوباره زنگ زد. گفت شاید من و بابا نیاییم‌. مکثش از پشت تلفن دلم را آشوب کرد. 

یادم هست همیشه بچه که بودم، به من می‌گفت تو دختر منی. من می‌پرسیدم چطور؟ بعد همه می‌خندیدند و عمو می‌گفت که شب عید غدیر وسط بیابان‌های اهواز تب‌ کرده بودی و من نذر امیرالمومنین کردم و به اینجا که می‌رسید هر بار یک نفر پیدا می‌شد که بپرد وسط حرف که «چقدر سفر خوبی بود اون اهواز و بازم بریم» و موضوع بحث عوض می‌شد. آخر هم دقیق نفهمیدم که چرا من دختر عمو سیدم.

قرار بود امسال برایمان نهال انجیر که تازه از خارج خریده بیاورد در باغچه‌مان بکاریم. قرار بود این بار که رفتیم رشت، زمینش را نشان محمود بدهیم. قرار بود توت‌های حیاطش را که دیروز چیده بود امروز ببرد برای پسرعمویم. همان‌که رشت زندگی می‌کند.

ولی خب، دیگر قرار نیست...

 عمو سید، از آن دوست باباهایی بود که آدم وقتی خیال کند اسم یکی «عمو سید» است به ذهنش می‌رسد. مهربان و دست‌ودلباز و بامزه و شوخ که با بابای آدم شوخی‌هایی می‌کند که فقط عمو سید می‌تواند بکند!

 

از دیشب در فکر مرگم. مهیب است و عجیب.

وَ قَدْ خَفَقَتْ عِنْدَ رَأْسى أجْنِحَةُ الْمَوْتِ، فَمالى لا أبْکى؟

پ.ن: عمو سید دیگر صدایی ندارد در این دنیا، توانستید به صلواتی بدرقه‌اش کنید.

 

 

بعد نوشت: در این یک ماه، بسیار بیشتر از کل عمرم مراسم ختم رفتم و با آدمها برای از دست دادن عزیزانشان گریستم. مرگ مرا در هم پیچید. بی آنکه بخواهم یا بفهمم.

  • فاطمه امیرخانی