محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

۱ مطلب در فروردين ۱۴۰۱ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

 

هیچ چیز مقطع دکترا شبیه دانشجو بودن و دانشگاه رفتن نیست. 

دیروز صبح که بعد از مدتها دانشگاه را شبیه یک دانشگاه واقعی دیدم، پر از دانشجو و کارمند و شوخی‌های الکی و پرسه زدن، نگاهی به خودم کردم و گفتم ای دل غافل، من دیگر از این فضا سهم بسیار اندکی دارم. هنوز سنم و مدل شخصیتی ام از این کارها میخواهد ولی انگار باید بپذیرم که از من گذشته‌. 

وارد دانشگاه که شدم، دیدم دخترهایی که تیپ زده‌اند، یادم آمد آخرین باری که برای رفتن به دانشگاه، به اینکه چطور به نظر برسم و جذاب تر باشم فکر کزده بودم لیسانس بود. 

اکیپ هایی که دور هم جمع بودند و می‌خندیدند، یادم به چمنهای دانشکده افتاد. می‌نشستیم و ساعتها حرف می‌زدیم و علفها را دسته دسته می‌کندیم.

پسری که با فاصله نیم متری داشت یک چیز بامزه‌ای برای دختر تعریف میکرد تا مخش را بزند. این کانسپت را واقعا فراموش کرده بودم! نصف غیبتهای ایام لیسانس به تحلیل روابط آدمها می‌گذشت.

بین دو کلاس دو ساعتی زمان خالی داریم. کلاس اول که تمام شد، سه نفری آمدیم بیرون و گفتیم خب برویم به کارهایمان برسیم. یکی مراجع داشت، من قرار داشتم، یکی هم باید میرفت پیش فرزندانش. هیچ کس پیشنهاد نداد روی علف که نه، همین نیمکت بنشینیم. تا به حال عکس جمعی نگرفته ایم. سر کلاس درس گوش می‌دهیم و نمی‌خوابیم‌. استاد را مسخره نمی‌کنیم. برای کار عملی ها تقسیم میکنیم و وظایف را به درستی انجام می‌دهیم. امتحان را نمی پیچانیم و به تعویق نمی‌اندازیم. ما در دنیای دیگری زندگی می‌کنیم. 

اینها را ول کن، شما چه خبر؟

  • فاطمه امیرخانی