محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

محاکات

این چنین ساکنِ روان که منم

  • ۰
  • ۰

سایبورگیزه شدن

امشب دلم داستان خواندن می‌خواهد. نه، حتی بیشتر. رمان طولانی چند جلدی. چون باران می‌آید. چون انارهای حیاط ساختمانمان رسیده و به هر واحد چند دانه کوچک داده‌اند و جلوی چشمم دلربایی می‌کنند. چون جوراب‌های پشمی‌ام را پایم کرده‌ام. 

دلم «مرشد و مارگاریتا» می‌خواهد. که بدون نگرانی شروعش کنم. غرق شوم. وارد زیباترین دنیایی شوم که بشر تاکنون خلق کرده: خیال‌پردازی. 

دلم می‌خواهد بوی کتاب کاغذی مستم کند و روی آن خوابم ببرد. خسته‌ام. از لپ‌تاپ و تمام مظاهر فناوری. دیگر از شنیدن واژه تعامل انسان و هوش‌مصنوعی دچار تهوع می‌شوم. از کارهای علمی، از بحث‌های خفن، از اینکه کسی بهم بگوید «وای چقدر کارهای جالبی می‌کنید» حوصله‌ام سر می‌رود. 

دیگر نمی‌توانم بنویسم. شبها که از ۱۲ می‌گذرد، چشم انتظار می‌نشینم تا آن روح در زنجیرم بیدار شود و زبانه بکشد از میان نوشته‌هایم. اما نیست، خیلی سرد و بی‌جان می‌آید و ایده‌های ناب پژوهشی می‌دهد و می‌رود. التماسش می‌کنم. بنشین، دیوانه‌ام کن. سرد است. یخ زده. خودم کشتمش. 

دلم داستان زندگی می‌خواهد. داستان عشق، داستان شکست، داستان روزهای تنهایی و شلوغی. بالا، پایین، تعلیق. تعلیق. تعلیق. 

 

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

خیال

گفتم من و جدایی از تو، خدا نکند.

گفت جدایی نیست.

گفتم پس چرا به اطراف نظر می‌کنی؟ چرا مرا به حول، حواله می‌کنی؟

گفت مثال نسبت موج با دریاست. به جز دریا چیزی نیست‌.

گفتم و تری الملائکه حافین من حول العرش یسبحون بحمد ربهم و قضی بینهم بالحق و قیل الحمدلله رب العالمین...

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

أَم حَسِبتُم أَن تَدخُلُوا الجَنَّةَ وَلَمّا یَأتِکُم مَثَلُ الَّذینَ خَلَوا مِن قَبلِکُم ۖ مَسَّتهُمُ البَأساءُ وَالضَّرّاءُ وَزُلزِلوا حَتّىٰ یَقولَ الرَّسولُ وَالَّذینَ آمَنوا مَعَهُ مَتىٰ نَصرُ اللَّهِ ۗ أَلا إِنَّ نَصرَ اللَّهِ قَریبٌ...

در لحظه‌ای که تمام دلبستگی‌ها رخت ببندد و انسان باشد و خدا، نصرت خدا نزدیک است...

 

«پیروزی رویت خواهد شد،

حتی اگر در کاسه چشمان من و تو گیاه روییده باشد.»

۷ مهر ۱۴۰۳

شهادت سید حسن نصر الله

 

بعدنوشت: اینکه با جناب مستطاب ج.ا مسئله دارم و حتی نوع مواجهه‌اش را با داستان فلسطین نمی‌پسندم، دلیل نمی‌شود که از اسرائیل تنفر نداشته باشم. فعلا بر سر این ماجرا نظرمان به طور کلی مشترک است. 

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

ساکن روان

فشار نقطه ای است. در واقع جریان حرکتش از نوک انگشتان دست و پایم شروع می شود، سمت گردن و سرم می رود و بعد چرخشی به وسط شکم. در ناف تجمع می کند. و بعد انگار دیگر فشار که نه، خودت تمام می شوی. وضعیتی شبیه وقتهایی که بچه بودم و حس می کردم تشکم دارد بالاتر از سطح زمین پرواز می کند و بعدها فهمیدم تجربه خروج بخشی از روحم بوده. همان طوری ناگهان می لرزم و بعد سکوتی پایدار و رهایی.

 

 او تمام شده است در حالیکه از میان شکمش، خودم را زاییده ام. صدای موسیقی می آید. دو تار خراسانی را با گوشی پلی کرده ام. برمی خیزم.  لپ تاپ را باز می کنم تا ببینم باید با این حجم کارهای عقب مانده چه کنم. پروژه های انباشته و پایان نامه و مطالبی که استاد نوشته و باید آن ها نقد کنم. اینطور که دارم زندگی ام را می چینم، نمی دانم از تویش چه جیزی در می آید. استاد دانشگاه؟ نه نیستم. پژوهشگر؟ نه آن هم نیستم. مدیر و موسس یک مجموعه؟ اصلا حوصله درگیری طولانی اجرایی ندارم.

چای می گذارم. از وقتی لاغر شده ام و به برکت تعامل های طولانی با دکتر، حسابی معتاد به چای شده ام. آخ که چقدر دلم یک چای صبحانه با علامه طباطبایی می خواهد. بنشیند و با چشم های رنگی اش سکوت کند و من ساعتها نگاهش کنم و بگویم مرد بیشتر برایم بگو. دنیایی که ساخته ای سخت برایم عجیب و غریب می نماید. انگار یک چیزی تویم شروع به قلقلک می کند. حرکتش را از نوک انگشتانم حس می کنم. می آید توی سرم. باید نفس های عمیق بکشم و راهنمایی اش کنم. اگر توی سرم بماند مرا به جنون می کشد و دست و پایم را می بندد. نفس بکش فاطمه. یک، دو، سه. نگه دار نفست رو. حالا بازدم. به سمت مرکز بدنم حرکت می کند. توی ناف تجمع می کند. انگار که بخواهد از من بیرون بزند. حسی شبیه جوانه زدن. همان طوری ناگهان می لرزم و بعد سکوتی پایدار و رهایی.

 

امروز خودم را از میان شکمش بیرون کشیدم...

 

صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم/ وانگه همه بت‌ها را در پیش تو اندازم

صد نقش برانگیزم با روح درآمیزم/ چون نقش تو را بینم در آتشش اندازم

تو ساقی خماری یا دشمن هشیاری/ یا آنک کنی ویران هر خانه که می سازم

جان ریخته شد بر تو آمیخته شد با تو/ چون بوی تو دارد جان جان را هله بنوازم

هر خون که ز من روید با خاک تو می گوید/ با مهر تو همرنگم با عشق تو هنبازم

در خانه آب و گل بی‌توست خراب این دل/ یا خانه درآ جانا یا خانه بپردازم

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

حوالی ظهر پنجشنبه 7 تیر است. روی کاناپه نشسته ام. روبه رویم پنجره است. دقیقا در حالی که دارم این متن را می نویسم صدای هایده از گوشی ام می آید. "سبوی ما شکسته، در میکده بسته". پنجره پذیرایی و آشپزخانه که باز باشد، هوای خانه خیلی متبوع می شود. درخت چناری جلوی پنجره مان داریم که باد هی خمش می کند. هی خمش می کند.

راستش حرف خاصی برای زدن ندارم. دلم میخواست این انقباض ماهیچه‌های سرم را یک جایی مکتوب کنم. -انقباض که مکتوب نمی شود.- 

ماجرا جالب شده، نه؟ فردا انتخابات است. پزشکیان/جلیلی رای می آورد. پسون فردا که می شود یکشنبه، من روی کاناپه رو به روی پنجره می نشینم. در حالی که هایده از توی گوشی ام می خواند "همه به جرم مستی، سر دار ملامت" و باد همچنان درخت چنار را خم می کند. بعد برایتان می نویسم که هنوز هم حرف خاصی برای گفتن ندارم. 

 

کتاب و دفترمان به پاست، کار و زندگی مان هم ادامه دارد. 

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

آن روزها گذشت

دیشب دلم میخواست بیایم بنویسم‌. از مرگ. از اینکه چقدر می‌تواند همه چیز با یک ضربه کوچک دگرگون شود. ننوشتم. ترسیدم. 

 

صبح با مامان حرف می‌زدیم، درباره اینکه فردا شب عروسی چه بپوشیم و چه کنیم. قطع که کردیم کمی بعد دوباره زنگ زد. گفت شاید من و بابا نیاییم‌. مکثش از پشت تلفن دلم را آشوب کرد. 

یادم هست همیشه بچه که بودم، به من می‌گفت تو دختر منی. من می‌پرسیدم چطور؟ بعد همه می‌خندیدند و عمو می‌گفت که شب عید غدیر وسط بیابان‌های اهواز تب‌ کرده بودی و من نذر امیرالمومنین کردم و به اینجا که می‌رسید هر بار یک نفر پیدا می‌شد که بپرد وسط حرف که «چقدر سفر خوبی بود اون اهواز و بازم بریم» و موضوع بحث عوض می‌شد. آخر هم دقیق نفهمیدم که چرا من دختر عمو سیدم.

قرار بود امسال برایمان نهال انجیر که تازه از خارج خریده بیاورد در باغچه‌مان بکاریم. قرار بود این بار که رفتیم رشت، زمینش را نشان محمود بدهیم. قرار بود توت‌های حیاطش را که دیروز چیده بود امروز ببرد برای پسرعمویم. همان‌که رشت زندگی می‌کند.

ولی خب، دیگر قرار نیست...

 عمو سید، از آن دوست باباهایی بود که آدم وقتی خیال کند اسم یکی «عمو سید» است به ذهنش می‌رسد. مهربان و دست‌ودلباز و بامزه و شوخ که با بابای آدم شوخی‌هایی می‌کند که فقط عمو سید می‌تواند بکند!

 

از دیشب در فکر مرگم. مهیب است و عجیب.

وَ قَدْ خَفَقَتْ عِنْدَ رَأْسى أجْنِحَةُ الْمَوْتِ، فَمالى لا أبْکى؟

پ.ن: عمو سید دیگر صدایی ندارد در این دنیا، توانستید به صلواتی بدرقه‌اش کنید.

 

 

بعد نوشت: در این یک ماه، بسیار بیشتر از کل عمرم مراسم ختم رفتم و با آدمها برای از دست دادن عزیزانشان گریستم. مرگ مرا در هم پیچید. بی آنکه بخواهم یا بفهمم.

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

فاینالی 28

بانک های محترم ملت، تجارت و ملی

سازمان روانشناسی

بنیاد عزیز نخبگان

سلام،

من از اینکه برایم پیامک تبریک تولد فرستادید، واقعا خوشحال شدم. ما اینقدر کاسه نیازمان به احساس شهروندی کوچک شده که با یک پیامک تبریک شما هم دلمان خوش می شود. بعد از مدتی که احساس می کردم فضای اجتماعی ایران من را نمی خواهد و دوست دارد خیلی نامحسوس حذفم کند و طبق انتخاب طبیعی شانس بقایی برای خودم نمی دیدم، تبریک شما حضرات باعث شد به خودم بگویم "هی اینها هنوز تاریخ تولد من را از سیستم هایشان پاک نکرده اند و من بخشی از جامعه ام". به هر حال دوستان ما در هواپیمای اوکراینی همین حداقلی را هم ندارند. 

امیدوارم امسال بتوانیم روابط حسنه و رو به جلویی با هم داشته باشیم.

سپاس مجدد

از طرف شهروند درجه یک

 

 

پاورقی: به طور ویژه از آقا گوگل هم بابت ریسه و بادکنک فشانی ویژه ای که به من ارزانی داشتند، سپاسگزارم. چون برای ایشان شهروند درجه چندم و بلکه بیشتر بودم، در نامه ام ذکر نکردم. 

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

این بار پریسا، تو برایم بخوان. با صدای ضبط شده و کش آمده قدیمی، بخوان برایم که چه بد کردار است چرخ و سر کین دارد. دیگر شجریان و قربانی و الهه و سیما بینا برایم جلوه ای ندارند. تو سازت را کوک کن. بخوان برایم که غم در هشتی قلبم خانه ساخته. برای تمام این سالهایی که عارف قزوینی در نمور تاریک پشتی خانه اش در سگ سوز زمستان تصنیف را سروده و هر سال زخمی گرم زبان باز می کند. بخوان که هوا بس ناجوانمردانه سرد است. استخوانهایم تیر می کشد از تکرار حوادث. دمت گرم و سرت خوش باد. سلامم را تو پاسخ گوی. بخوان از خون جوانان وطن لاله، وطن لاله، وطن لاله دمیده...

 

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

تعداد پست های نوشته شده و منتشر نشده، رنگ غالب صفحه میز کار "بیان"م را طوسی کرده اند. نمی دانم دیگر برای که و چه بنویسم. مشخصا تاب و توانم از قبل کمتر شده. دلم می خواهد فرار کنم. از اخبار، از ترسهایم، از کار کردن، از فکر کردن، از فکر کردن، از فکر کردن. 

مغزم به یک ثبات در گره های ذهنی رسیده. چیزی تغییر نمی کند. مسائلی که توی مغزم نشسته اند و تخمه می خورند و قلیان می کشند و ذغالشان مرا می سوزاند. 

دلم برای یک لذت اصیل، مثل دست در دست بابا بناهای تاریخی را گشتن، با علیرضای چهار ساله بازی کردن، کلاس های المپیاد و ساعتها شعر خواندن، خیلی تنگ شده. من که پیر شده ام ولی زندگی بزرگسالی هم بیش از تصورم دوست نداشتنی است :)

بعد از یک پاییز دودی، دی ماه 1402

  • فاطمه امیرخانی
  • ۰
  • ۰

"پختن بلال با شیر و کره نی نی سایت"

"trust + conscious AI"

"وحی از دیدگاه فارابی"

"narrative psychothrapy + APA"

"انتشار بازی جدی در بازار بین المللی"

گوگل سرشو آورد بیرون پرسید: چی کار داری می‌کنی تو زندگی؟

  • فاطمه امیرخانی